خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۵
چگونه خانم دباغ در محاصره ساواکیها دوستانش را از خطر آگاه کرد؟
ارتباط با مراکز دانشگاهی
علاوه بر این فعالیتها و حرکتها، من به واسطه خواهرزادههای شوهرم، عراقچیها، قیطانیها و سجادیها که هر یک دانشجوی یکی از دانشگاههای تهران بودند،1 با دانشجویان مبارز دانشگاههای علم و صنعت و آریامهر (صنعتی شریف) و ملی (شهید بهشتی) ارتباط برقرار کرده جلسات مشترکی را برگزار میکردیم؛ و به کمک این دانشجویان اعلامیههای زیادی تکثیر و در سطح دانشگاهها پخش میکردیم و نیز به یاری ایشان پایگاهها و مراکزی در شمال (تنکابن)، جنوب (آغاجاری) و غرب (همدان) کشور ایجاد و فعالیتها را سازماندهی میکردیم. برای لو نرفتن این پایگاهها تدابیری اندیشیده بودیم. یکی از این تدابیر این بود که ارتباط در این پایگاهها با افراد گروه تشکیلاتی بود و هر کس تنها با رده بالاتر از خودش در ارتباط بود؛ و به رمز و نام مستعار او را میشناخت البته افراد یک حوزه و پایگاه همدیگر را میشناختند، ولی هیچ ارتباطی با گروه دیگر نداشتند؛ و از آنها فقط یک نفر با گروه یا گروههای دیگر ارتباط داشت.
البته به علت کثرت و حجم فعالیتها تعدادی دستگیر شدند، که بخشی از این آسیب به تیزهوشی ماموران ساواک برمیگشت، که الحمدلله به خاطر به کار بستن این تدابیر، به گروه دیگر لطمهای نمیخورد.
سفری کوتاه به انگلستان
فرزند کوچکم، محمد، تنها پسر خانواده، در آن سالها مبتلا به ناراحتی قلبی و ریوی بود. پزشکان از درمان و معالجهاش در ایران خیلی مطمئن نبودند؛ و سفر به اروپا و معالجه در خارج از کشور را برایش توصیه کردند.
هیچ چیز در آن موقعیت برای ما به اندازه سلامتی محمد ارزش و اهمیت نداشت و باید او را به خارج میبردیم. ولی چون تنگنا و مشکلات مالی داشتیم، این امر به نظرمان محال میآمد. این مشکل را با برادران تشکیلات شاخه بازار در میان گذاشته از آنها کمک و مشورت گرفتیم، دوستان به محض اطلاع، مبلغی پول جمعآوری و بدون هیچ شرط و شروطی در اختیارمان گذاشتند، پس از مشورت با همسرم، قرار شد که من با محمد بروم.
مقدمات سفر خیلی ساده و روان انجام شد. برادران بازار حتی همآهنگیهای لازم را در انگلستان برای تعیین بیمارستان و محل اقامت انجام داده بودند. وقتی به انگلستان رسیدیم به بیمارستان مورد نظر رفتیم، پزشک معالج و کادر بیمارستان به سرعت محمد را معالجه کردند، من مرتب شفای واقعیاش را از خدا میطلبیدم. الحمدلله معالجات با موفقیت انجام شد.
در مدتی که محمد در بیمارستان بستری بود من توانستم از وضعیت آن جا اطلاعاتی به دست آورم و با اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا آشنا شوم. اطلاعات و ارزیابیهای من از این سفر در آیندهای نه چندان دور خیلی به دردم خورد.
به هر حال پس از مداوای محمد به ایران بازگشتیم...
یورش ماموران ساواک به خانه
در سال 1351 تصمیم داشتیم که بر تعداد پایگاهها و خانههای امن گروه بیفزاییم و افراد بیشتری را جذب کنیم، برای این مهم بایستی راههای بسیاری را پیش میگرفتیم. یکی از بهترین راهها این بود که با معرفی دختر و پسری مسلمان به هم آنها را به ازدواج و زندگی مشترک ترغیب میکردیم. پس از شکلگیری هر ازدواجی خانه و پایگاههایی برای بچههای مبارز فراهم میشد. دو تن از دختران من در سن سیزده، چهارده در راستای همین سیاست ازدواج کردند. البته برای ازدواج این دو، به خاطر سن کمی که داشتند منع قانونی داشتیم؛ از این رو به بهانههای مختلف اجازه تزویج آنها را از دادگاه میگرفتیم. البته در این پیشنهادها و معرفیها، تا حد ممکن کمکهای مالی و امکاناتی نیز تدارک میدیدیم.
در سال 1352 شبی، مراسم یکی از این زوجها به نام صادق سجادی - خواهرزاده شوهرم - در منزل ما برقرار بود. فردای آن شب، طبق معمول هر روزه برای بردن سطل زباله دم در رفتم، تا در را باز کردم؛ فردی پایش را لای در گذاشت. گفتم: فرمایش؟! گفت که آقای فلانی این جایند، پاسخ دادم: «بر فرض این جا باشند، به شما چه ربطی دارد؟!» گفت: «ربطش را بعداً میفهمید، در را باز کن بیاییم داخل!» با این جمله فهمیدم که او تنها نیست و حدس زدم که باید از ماموران ساواک باشند. لحظه اول کمی هول کردم ولی سریع بر خود مسلط شدم و خود را به بیخبری زدم و صدایم را بالا برده گفتم: «دختران من در اتاق خواب هستند و سرشان باز است، شما که نمیتوانید داخل شوید اصلا شما که هستید چکارهاید؟!» آنها از ترس این که سر و صدای من، دیگران را متوجه آنها کند، در حالی که کمی دستپاچه شده بودند و به درها و پنجرههای نیمهباز داخل کوچه نگاه میکردند، گفتند: نباشد، زیاد سر و صدا نکن، دخترها را کجا خواباندهای؟ برو سرشان را بپوشان. به خاطر این که آنها دنبالم نیایند گفتم: «دخترها در اتاق پایین خوابند، شما بروید بالا» با این جمله آنها به دنبال من وارد خانه شدند و گویا تعدادی هم در بیرون ماندند.
من به سرعت به اتاق پایین رفتم و با توکل به خدا، با تمام توانی که داشتم مدارک و اسناد موجود در منزل را جمعوجور و پنهان کردم. مقداری از اعلامیههای حضرت امام را در پشت کشوی کمد و چند جلد کتاب ولایت فقیه را در داخل یک بالش گذاشتم. خواهر شوهر پیری داشتم که در منزل از او مواظبت و نگهداری میکردیم، بالش کتابها را زیر سر او گذاشتم. تعدادی نوشته و نوار را هم به حمام برده قاطی لباسچرکها که ظاهری ناخوشایند داشت، کردم. لگنی را هم روی آن دمر گذاشتم. با سر و صدایی که من دم در راه انداختم، انتظار داشتم خواهرزادههای شوهرم که در اتاق بالا بودند متوجه و خودرا پنهان یا فرار کرده باشند. ولی متأسفانه اهمال کرده بودند و دو تن از ایشان به دست مأموران افتادند. این امر، وضعیت خانه را بغرنج کرد. وقتی آنها را چشم بسته از خانه خارج میکردند، با بیسیم خبر دادند که دو طعمه به تله افتادهاند.
در این گیر و دار مأموران از برادر داماد که سن و سال کمی داشت، غافل شدند؛ من از فرصت استفاده کردم و چادری به او دادم و در میان دخترانم نشاندمش. لحظاتی بعد جستجو و تفتیش وسایل خانه شروع شد. همه چیز را به هم ریختند. خواهر شوهرم دایم حرف میزد و میگفت: «بیایید مرا بگیرید!» و آنها میگفتند: «بخواب پیر زن! بخواب!» مطمئن شدم که جای کتابها امن است.
وقتی کشوهای کمد را بیرون کشیدند و وسایل و لباس بچهها را بیرون میریختند دلم میلرزید، خیلی نگران اعلامیهها بودم. از کشوها هیچ چیز نیافتند، به پشت آن جا هم نگاهی نکردند، خیالم از این یکی هم راحت شد.
در آشپزخانه شکر و نمک، نخود و لوبیا و تمام ادویه و حبوبات را به هم ریخته بودند و همه چیز با هم قاطی شده بود. میدانستم که در آن جا چیزی وجود ندارد، اما وقتی وارد حمام شدند قلبم تندتند میزد، مأموری سبد رخت چرکها را نشان داد و گفت: «لگن را بردار!» گفتم: «این جا چیزی نیست، فقط لباس چرک است.» وقتی مخالفت مرا دید حس کنجکاویش برانگیخته شد و خودش لگن را برداشت. گفتم: «شما مرد هستید! به شرافتتان برنمیخورد؟! این جا فقط وسایل و لباسهای دخترانم هست.» با این جمله و دیدن منظره رخت چرکها، از آن جا هم بیرون آمدند و من نفسی راحت کشیدم.
شش روز در محاصره و اشغال
مأموران وقتی از جستجو نتیجهای نگرفتند، گفتند: «ما دستور داریم چند روزی مهمان شما باشیم!» گفتم: «خب، کاری نمیتوانم بکنم! ولی خواهش میکنم به طبقه بالا بروید، من هفت دختر دارم،وجود شما ایجاد مزاحمت میکند.»
آنها به طبقه بالا، همان جایی که نشان دادم رفتند، که اتفاقاً برایشان جای بدی هم نبود میتوانستند از آن جا همه چیز را زیر نظر داشته باشند. ظهر که شد، پایین آمدند و تقاضای ناهار کردند. من از این همه وقاحت آنها عصبانی بودم؛ ولی خودم را کنترل کردم و گفتم: «ما آب دوغ خیار داریم. بفرمایید!» این غذا به مذاق آنها خوش نمیآمد مأیوس شدند. زیر لب گفتم: «مگر این جا خانه خالهتان یا رستوران است!»
در همان روز، دو نفر از کسانی که به خانه ما مراجعه کردند، دستگیر شدند و برای سؤال و جواب به ساواک برده شدند. من دیدم اگر وضع همین طوری پیش رود، خیلیها دستگیر خواهند شد. به فکر چاره افتادم، چند شماره تلفن بر روی کاغذ نوشتم؛ درون اسکناسی دو تومانی گذاشته و به هم راه ظرف کاسهای به دست دختر کوچکم دادم و گفتم که به بهانه خرید شیر به مغازه سرکوچه که فردی مطمئن و در جریان بود، برد و کاغذ را به مغازهدار بدهد تا او افراد گروه را از این خطر مطلع کند.
یکی از مأموران به نام پرویز، جلوی دخترم را گرفت و پرسید: «کجا؟!»، من با نگرانی جلو رفتم و گفتم که میرود شیر بگیرد. او درون کاسه را و زیر چادر دخترم را نگاه کرد و اجازه داد که برود. اسکناس مچاله شده در دست دخترم بود و او فکر نمیکرد که در درون آن کاغذی باشد. خوشبختانه مغازهدار با شکی که از صبح به وضعیت خانه پیدا کرده بود با دیدن یادداشت؛ دست به کار شد و خطر را به مرتبطان با ما اعلام کرد. از آن لحظه به بعد ترددها به خانه محاصره و اشغال شده ما قطع شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1- عراقچیها، یکی از دانشجوی مهندسی الکترونیک و دیگری دانشجوی مهندسی راه و ساختمان دانشگاه علم و صنعت؛ قیطانیها، یکی دانشجوی مهندسی راه و ساختمان و دیگری دانشجوی مهندسی برق؛ و از سجادیها یکی دانشآموز و دیگری دانشجوی رشته اقتصاد بودند.