kayhan.ir

کد خبر: ۹۱۶۴۴
تاریخ انتشار : ۱۳ آذر ۱۳۹۵ - ۱۹:۳۸

هو الکاتب


  منصور ایمانی
  به رفیق چشمْ آبیِ قدیمی‌ام؛ رضا جان
می‌بینی رضا؟ دارم از آن نامه‌های عهد ماضی برایت می‌نویسم. نوشتن نامه در عصر اینترنت، با آن فضای کهکشانی و بازیچه‌های جورواجورش، یعنی شکستن سدّ سکندر، یعنی باطل کردنِ جادو و جنبلِ مدرنیته. چقدر دردناک است که جوان‌های ما- قریب به اتفاق‌شان - فقط بَزک‌های این عفریتۀ مکار را می‌بینند، برایش غش می‌‌کنند و متأسفانه با دستاوردهای سازنده‌اش، خیلی سروکار ندارند.
دکتر جان! من هرگز به اندازۀ تو، علیه عادت‌های مخرّب، جسور و طغیانگر نبودم، با این وجود نمی‌خواهی به خاطر همین یک ذره جسارت، برای برداشتن قلم و نوشتن نامه، تشویقم کنی؟! اگر با من هم نظر بودی و حالش را داشتی، خواهشاً طوری برایم «هورا» بکش که صدایت تا اینجا ـ دارالمرزِ گیلان ـ برسد!
رفیق شفیق! شاید از نظر یک آدم تکنوکرات، من دارم مزخرف می‌گویم، پرت و پلا می‌نویسم. اما از نظر خودم که شغل مورد علاقه‌ام چوپانی1 است، این بظاهر خُزعبلات، نشانۀ دردی است که به جانم افتاده و قلبم را می‌فشارد.
مگر کور باشم و این خیل جوانان مسخ شدۀ سرزمینم را نبینم! پس حالا که از سرِ این درد، به جان آن جادوگر مکار افتاده‌ام، بگذار در اولین نامه ام به تو، راجع به نامه‌های فراموش شدۀ سرزمینم بنویسم...، قبول؟ هرچند صدای موافقتت را نمی‌شنوم، اما مهم نیست. سکوتِ رضا، علامت رضا است!
چطور نشنوم این سکوت را
که اینک
از سهند تا البرز
میان من و تو افتاده است؟!
می‌بینی رضا چقدر هوای تو را کرده‌ام؟ صدای شاد و رهایت کجاست، وقتی که حال خوبی داشتی؟ آخر تو کجایی
پسر؟!
و اما ماجرای غربت نامه‌ها...، همان کاغذهایی2 که در سطر آخرشان می‌نوشتیم؛ دیگر ملالی نیست، جز دوری دیدار شما! رضای فکور! دلم برای همین حرف‌های ساده لَک زده، نه نامه‌های نیما یا چخوف. آخر در هر عصر و زمانه‌ای، چخوف و نیمایی هستند که کارشان را بلدند و محتاج افاضاتِ چون منی نیستند. من دلم برای مردم زمانه‌ام می‌سوزد که دارند از دست می‌روند و خودشان نمی‌دانند. مثل مرگ ناشی از گاز کربنیک؛ طرف در حال مرگ است، ولی نمی‌داند که دارد می‌میرد! مبادا به ریشم بخندی رضا! برایت سند می‌آورم: یک روز به جوانی برخوردم که مدل لباس و موهای سرش، مطابق نسخه‌ای بود که همان جادوگر مکار برایش پیچیده بود. کاری با من داشت و ماجرایش طولانی است. همین قدر بگویم که این نازنینْ جوان، اسم کوچک مادربزرگش را به یاد نمی‌آورد، اما در عوض، هفت پشتِ «لیونل مِسی» را می‌شناخت! باورت می‌شود؟ اگر تو بودی، قلبت آتش نمی‌گرفت؟! وقتی نافت را بستی به پیتزا و پپسی، آن وقت اسم کوچک مادربزرگ سهل است، نام فامیل پدربزرگِ پدری‌ات را هم فراموش می‌کنی!
و اما بعد؛ رفیقی داشتم که به‌جز «نامه ننوشتن» عیب قابل ملاحظۀ دیگری نداشت. گاه می‌شد پنج شش تا نامه برایش می‌نوشتیم، ولی به یکیش هم جواب نمی‌داد، آخر جاده‌اش یک طرفه بود! بعضی وقت‌ها که ناپرهیزی می‌کرد، برمی‌داشت به نامۀ پارسال و پیرارسالم جواب می‌نوشت. نامه‌ای که نه دیگر موضوعیتی داشت و نه من یادم بود که چی توی آن نوشته بودم. یاد آن شاعر بداقبال بخیر که عین من، رفیق باوفائی مثل او داشت و می‌گفت:
جواب نامه‌ام از بس ز جانان دیر می‌آید
جوان‌گر می‌رود قاصد به کویش، پیر می‌آید
 همین باوفا، یک روز که داشت برای خدمت سربازی اعزام می‌شد، سی و چند سال قبل، توی اتوبوس کنار پنجره نشسته بود و ما رفقا، داشتیم راهیش می‌کردیم. لحظه‌ای که قارقارِ اتوبوس شمس‌العماره بلند شد، سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند، التماس مان کرد که:«بچه‌ها! شما رو بخدا برایم نامه بنویسید» اتوبوس که هنّ و هنّ راه افتاد، فریاد می‌کرد و با اِزّ و چِزّ به ما می‌گفت:«جون مادراتون نامه‌های چند صفحه‌ای بنویسید»
(قابل توجه برخی استادان روان شناس خودمان که ازکارکردِ روانی نامه‌ها و صدْ قلم داروی فرهنگی و اکسیرهای وطنی غافلند و سی چهل سال است که دارند، نظریات منسوخ شدۀ روان شناسی غرب را بلغور می‌کنند و به خوردِ جوان‌های ما می‌دهند)
باری سربازمان که اعزام شد، ما از فردا شروع کردیم به کندنِ ورق‌های دفتر املای خودمان که برایش طومار بنویسیم. در مقابل، رفیق خوش انصاف مان چه می‌کرد؟ بی‌انصاف خیلی که ما را داخل آدم به حساب می‌آورد، سالی یکی دو بار، سه چهار سطر برایمان می‌نوشت و خلاص!
سربازی‌اش تمام شد و رفت سرِ کار...، کجا؟ به یک شهر درندشتِ بی‌در و پیکر، به فرنگ و افرنگ ایران؛ تهران!
حالا دیگر حقوقْ بگیر شده بود و ما دست مان هنوز به طرف پدر دراز بود. این قضیۀ وابستگی اقتصادی، ظاهراَ ما را در نظر این رفیقِ متمکّن ما، ذلیل‌تر کرده بود و خودش شده بود، مزید بر علت. حالا دیگر خیلی که برایمان تره خُرد می‌کرد، هر سال که به عبارتی می‌شود 12 ماه، یکی دو بار بهِمان تلفن می‌زد تا بقولی؛ با دوستان شهرستانی‌اش! اختلاطی کرده باشد...، اختلاط با دو سه جملۀ تلگرافی! قرائت پست مدرنیسم از عوالم رفاقت، در قرن بیستم!
روزگار چرخید و چرخید و چرخید...، تا اینکه همان عجوزۀ مکار، ماسْ ماسکی به نام موبایل را در اواخر آن قرن، گذاشت توی کاسۀ ما، آن هم ادا و اطوارش را! رفیق پایتخت نشین ما، سرِ ذوق که بود، با چند تا دگمۀ ماس ماسکش، پیامکی برایمان می‌فرستاد، یا بقول خودش؛
S M S . یک پیامک برای شصتاد نفر! دگمه‌ای می‌زد و پیام کوتاهش را، به همۀ عالم و آدم می‌داد. رفاقت کیلویی چنده، تکنولوژی را عشق است!
رضا! ببخش این میرزا بنویس را. من قرار بود یکی از آن نامه‌های عهد ماضی را برایت بنویسم، اما انگار دارم قصۀ تراژیک تعریف می‌کنم. افسوس، افسوس...، کاش چراغ آن نامه‌ها خاموش نمی‌شد.
ضمناً مبادا فکر کنی که دارم با این نوحه خوانی، دلت را به رحم می‌آورم، تا تو بر خلاف آن رفیق عزیزم، جواب نامه‌ام را بدهی! به هیچ وجه...، نه تو مثل سابق فریبم را می‌خوری، و نه من دیگر به شیطان اجازه می‌دهم که نَفَس سیاه حیله را، در جانم بدمد! روده درازی کردم رضا، این نشد نامه...، تکۀ آخرش را بنویسم و خلاصت کنم.
از آخرین پیامکی که مهربانْ رفیقم فرستاده است، دو سه سالی می‌گذرد. نامۀ دیجیتالی‌اش، تنها چار پنج تا کلمه داشت. تازه واژه‌های مظلوم فارسی را، با حروف بیگانه نوشته بود:
    SALAM.  MAN KHOOBAM. TO CHETORY?
راستش هر بار که به تنِ کلمه‌های این ملت، لباس اجنبی می‌پوشانْد و به سمتم روانه می‌کرد، به غیرتم برمی خورد و خونم به جوش می‌آمد. پیامکش که رسید، تصمیم گرفتم جوابش را با پیامک بدهم. ولی پشیمان شدم و گفتم؛ اگر این رفیق شفیق، قیمت رفاقت را با این اسباب بازی‌های آخرالزمانی شکسته، تو اما مشکن! این بود که منِ سادۀ پشتِ‌کوهی، برداشتم برایش نامه نوشتم:«رفیق عزیز! پیامکی که کلمه‌هایش را دانه‌دانه می‌شماری و می‌فرستی تا هزینۀ موبایلت بالا نرود، صنّار و سی شاهی برایم نمی‌ارزد! لطف کن و دیگر محبتت را، با قطره چکان به پایم نریز. این جوری خرج موبایلت هم پایین می‌آید. این ادا و اصول‌ها، به درد آدم‌های آن طرف آب می‌خورد. ما اهل آبادی، جد اندر جد، سواد خواندن این قِسم نوشته‌جات را، نه داشته و، نه داریم! آخر آدم شهرنشین! قیمت رفاقت‌مان همین چند تا کلمه بود؟!» در مقابلِ این رفیقِ توزرد، دوست نازنینی داشتم که وقتی نامه می‌نوشت، علاوه بر حال من و ایل و تبارم، سراغ مرغ و خروس‌های مادرم را هم می‌گرفت؛ چند تایشان کُرچ شده‌اند، جوجه بوجه چی دارند یا چند تا تخم می‌کنند؟ می‌بینی پسرِ چهل و چند ساله؟ می‌بینی چه بلاهایی بر سر ما نازل شده؟ آیا همین پسرهای چهل و پنجاه سالۀ یالغوز که توی کشور و از جمله توی تبریزِ تو، عزب اوغلی مانده اند، کمْ خسارتی است؟
چرا همْ‌سفرت را نمی‌یابی عزیز؟ حتما نمی‌خواهی! یا نمی‌جویی؟ مگو نمی‌یابم که باور نمی‌کنم. تبریز باشی و نیابی؟ شهر تبریز است و کویِ دلبران! استغفرالله، لعنت بر شیطان!
خب رضاخان! (البته رضاخانِ قلدر نه، رضاخان فرهیختۀ ساری باش3)، زیاد نوشتم. مرا ببخش که نشد به سبک و سیاق جدّم، نامه بنویسم. خدا بخواهد، نامۀ بعدی. از اینکه روی این کاغذهای مستعمل برایت نوشتم، عذرخواهم. اینجا یکی از اتاق‌های خانه، پر است از ورقه‌های امتحانیِ دانشجویانِ دانش پژوه! به دیگر سخن؛ لشکر جوانانِ مُنهزِم که خیابان‌های فردا را، گز خواهند کرد، تا یک گروهان از این لشکر، سنگرهای خالیِ کارمندی را، فاتحانه اشغال کنند! بس کن آدم وراّج، زبان بکام بگیر!
بردی سرِ رضا را                                بس کن دگر خدا را...
چشم عزیزِ جان، چشم!
آقا رضا! سلام گرمم را بپذیرید، به مادر بزرگوار و مهربانت مشهدی خدیجه و پدر گرامی‌تان حاج رحمان عزیز سلام برسانید. روی ماهت را از دور می‌بوسم و دستت را به گرمی می‌فشارم. مواظب سلامت خودتان باشید. دفعه قبل که خبر کسالتت را شنیدم، حالم حسابی گرفته شد. اگر حالت مساعد بود و فرصت کردی، چند جمله‌ای برایم بنویس. حالت را ببین و سعی نکن که مقابله‌بمثل کنی...، من روده درازی کردم!
همیشه برایت دعا خواهم کرد؛ یاشافیُ یاشافیُ یاشافی...
بقول قدیمی‌ها؛
ای نامه که می‌روی به سویش               از جانب من ببوس رویش
و باز بقول قدیمی‌ها؛ جوابْ فوری، فوری، فوری...
 قربانت ـ عبدالله
پاورقی:
رضاجان! نامۀ عهد ماضی و پاورقی؟! این هم از آن حرف‌هاست! ولی تو - بقول نیما- اهالی کوهستان را به سادگی‌شان خواهی بخشید...
(1) چوپان که نشدیم، هیچ... از بدِ حادثه کارمند از آب درآمدیم و حالا شده‌ایم؛ چوپان بی‌رمه!
(2) در دورۀ کودکی ما، حتی تا این اواخر، گیلانی‌ها به «نامه» می‌گفتند «کاغذ». طرف که می‌گفت؛ پسرم برایم کاغذ فرستاده، یعنی نامه داده!
(3) ساری باش ترکی است، یعنی آدم موطلائی و بور