یک شهید، یک خاطره
دلم نیامد بگویم بمان!
نویسنده: مریم عرفانیان
آخرین مرتبهای که محمد میخواست به جبهه اعزام شود، گفت:
- «مادر دوست دارم این بار تا مسیری همراهیام کنید.»
یکباره دلم تهی شد. هیچگاه به یاد نداشتم که دفعات قبل همراهیاش کرده باشم! در راه دیگر هیچ حرفی از جدایی نزد! مسیر راه برایم بسیار کوتاه بود!
به انتهای مسیر که رسیدیم، دل کندن از او برایم سخت شد. دوست نداشتم از محمدحسینم جدا شوم.
گفتم: «اصلاً فکر کردی که چرا میخوای بری؟»
گفت:«دمی با دیده حسرت در این صحرا تماشا کن/ نظر بر بییاری فرزند زهرا کن.»
با این حرفش دیگر دلم نیامد بگویم بمان!
* خاطرهای از شهید محمدحسین ناظمی
* راوی: نرگس اسماعیلی، مادر شهید