یکشهید،یک خاطره
آتشِ دل
چشم به نگاه اشک آلود مادر دوخت؛ لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست. شانهای از جیب درآورد و سوی مادر گرفت:
- «ثابت کنید که رضایید به رضای معبود و از رفتنم خشنودید.»
مادر شانه را گرفت و با چشمانی اشک بار بر موی سر او کشید و دوبیتیهای محلی را برای بدرقهاش زمزمه کرد. آن وقت پیشانیاش را بوسید و گفت: «میسپارمت به خدا؛ ولی به ذریه نبی دعا کن خدا صبری چون صبر زینب(س) به من عطا کند.»
سید علی دستان مادر را بوسید:
- «ما که از علی اکبر حسین(ع) بهتر نیستیم و شما هم اندکی از مصائب بیبی زینب(س) رو درک نکردهاید. پس در مقایسه با آنان بسیار مرفه زندگی کردهایم. هیچ دلیلی برای بیقراری ندارید که یقیناً شیون بر مشیّت الهی ناسپاسی بر الطاف خداوندی است. ناشکری گناه کبیره است؛ چون که ناشکری از صفات کفار است پس مواظب باشید مرتکب گناه نشوید.»
نوبت به پدر که رسید؛ در یک لحظه نگاه علی به نگاه پدر گره خورد. نزدیک رفت و دو کتف او را بوسید:
- «قربان دستان پینه بسته و کمر خمیدهات شوم. شرمنده از اینکه نتوانستم زحماتت رو جبران کنم و مرهمی بر بدن دردمندت باشم، ولی نخواه در پیشگاه جدّمان در واپسین روز خجل باشم؛ پس حلالم کن پدرم.»
پدر هم در میان اشک و آه، پیشانی علی را بوسید و بریده بریده گفت:
- «شیر مادرت حلالت که مایه روسفیدی ما در دنیا و آخرت میشوی. پسرم! مرا حلال کن که نتوانستم بار مشکلات را اندک کنم تا در زندگی طعم آسایش، آرامش و رفاه رو بچشی.»
سید علی دستان پدر را غرق بوسه کرد و با غرور گفت:
- «رضایت شما برای من بهترین آسایش و آرامش است.»
سپس ادامه داد:
- «بابا! دوست دارم همانطور که مولایمان حسین(ع) هنگام رفتن علیاکبر گرد از عبایش زدود، شما هم مرا مهیای نبرد کنی.»
پدر چند ضربه به شانه علی زد تا گرد لباسش زدوده شود. آن وقت قرآن جیبی کوچکی به او داد و گفت:
- «یادگار امام رضا(ع) است.»
***
در آخرین لحظات، هنگامی که سید علی هنوز گام در اولین پله اتوبوس نگذاشته بود با دیدن اشکهای پدر به سمت او رفت. اشکهای صورتش را پاک کرد:
- «بابا جان! میدانی اشکهای تو آتشِ دل علی است؟ پس دیگر بر دلم آتش میفکن.» پدر دوباره لباس او را تکاند و پیشانیاش را بوسید:
- «اشکم اشک حسرت است؛ حسرت این که چرا لیاقت همراهی تو را ندارم.» و این آخرین وداع بود.
* خاطرهای از شهید سید علی حاتمی
* راوی: حسین اسلامی فر
* نویسنده: مریم عرفانیان