kayhan.ir

کد خبر: ۸۷۷۵۰
تاریخ انتشار : ۲۴ مهر ۱۳۹۵ - ۱۹:۳۹
گفت وگوی کیهان با سید فضل‌الله محمدی (سید سقا)

سقایی کار و کسب من نیست، عشق من است



 سید محمد مشکوة الممالک

 اشاره:
اگر در جایی آب باشد و کسی تشنه‌ای را سیراب کند، همانند کسی است که بنده‌ای را از بند بندگی آزاد کرده باشد ولی اگر کسی آب رساند در محلی که آب نیست و تشنه‌ای را سیراب کند، نظیر آن کسی است که مرده‌ای را زنده کرده است .«اگر یک نفر را زنده کند، گویی کل هستی را زنده کرده است.»
(رسول اکرم(ص))
«سید سقا» نام آشنای همه بچه‌های حزب اللهی است، امکان ندارد اهل نمازجمعه، راهپیمایی و مراسم‌هایی که با حضور مردم برگزار می‌‌شود باشید و او را نبینید. پیرمردی که دیگر محاسنش سفید شده اما همه عمرش را سقایی کرده است. باید ارادتش را به انقلاب، نظام و رهبری از نزدیک ببینی که چگونه با شنیدن اسم رزمندگان و سال‌های دفاع مقدس اشک می‌‌ریزد تا باور کنی که این همه عشق به سقایی چگونه در او به وجود آمده است. گاهی لباس سفید به تن دارد و گاهی هم سیاه اما شال و کلاه سبز و کوزه‌ای آب و یک کاسه کوچک همیشه همراه اوست. سید جدای از کار سقّایی پای ثابت پایگاه بسیج مسجد امام حسین(ع) است و ارادت خاصی به خانواده شهدا دارد و هرجا نام و یاد شهدا است حضور دارد. اهل مصاحبه و خوش صحبت است و آن‌قدر انقلابی و ولایتمدار که وجودش به جوانان انگیزه می‌‌دهد.

سقایی شغل وکار من نیست
 «عشق»من است
وی خودش را این‌گونه معرفی می‌‌کند: سید فضل‌الله محمدی، ملقب به سید سقا، متولد 1317 در روستای ساروق اراک هستم. از وقتی 10 ساله بودم در روستایمان سید سقا شدم. برنامه سقایی آن موقع فقط درماه محرم بود اما من چون که سقایی را دوست داشتم وقتی که به تهران آمدیم هم سقایی را ادامه دادم. بعد ازانقلاب در محل زندگی‌مان در منطقه امام حسین(ع) سقاخانه درست کرده بودم و به مردم آب می‌‌دادم، سقایی شغل و کار من نیست بلکه «عشق» من است و خود را مدیون ملت ایران می‌‌دانم. در حال حاضر هم در هر مراسمی حضور دارم و سعی می‌‌کنم به مردم آب بدهم. محرم و صفر هم در هیئت‌های بزرگ تهران سقایی می‌‌کنم. هر روز صبح که از خانه بیرون می‌‌آیم برای همه اهل قبور فاتحه می‌‌خوانم و می‌‌گویم خدایاخودت همه ما را ببخش.
قبل از انقلاب در راهپیمایی‌ها شرکت می‌‌کردیم و شعار می‌‌دادیم، وقتی سربازان طاغوت ما را دنبال می‌‌کردند به داخل منزل‌هایی که دربشان همیشه باز بود می‌‌رفتیم و آن جا می‌‌ماندیم تا اوضاع بهتر شود. تا اینکه انقلاب پیروز شد. به عقیده بنده بسیج مردمی زحمت بسیاری برای انقلاب کشید، بسیج خرجش با خودش بود، مرگش با خدا و بیشترین زحمت را همین بسیجی‌ها می‌‌کشیدند و ما تا قیامت مدیونشان هستیم.

پیش به سوی حرم حسینی
 لبیک یا خمینی
سید سقا درباره چگونگی باز شدن پایش به جبهه می‌‌گوید: بعد از انقلاب بنده در کمیته مشغول بودم که ندای جنگ و جبهه را شنیدم، دلم برای حضور در جبهه پر می‌‌زد. وقتی برای اعزام مراجعه کردم به من گفتند به خاطراینکه سن و سالی از من گذشته برای شهر مناسب‌تر هستم تا جبهه! بعد از پی‌گیری‌های بیشتر شخصی گفت اگر می‌‌خواهی به جبهه بروی باید از کمیته تسویه حساب بگیری. من هم در کوتاه‌ترین زمان ممکن این کار را انجام دادم و مهیای رفتن به جبهه شدم. به پایگاه شهید بهشتی رفتیم و برای اعزام آماده شدیم، شعارمان این بود «پیش به سوی حرم حسینی- لبیک یا خمینی» و این چنین بود که تلاش بسیاری کردم تا به جبهه رفتم و آنجا توانستم به بسیجی‌ها خدمت کنم.
صبح که به پادگان دو کوهه رسیدیم جوان محجوب و با اخلاصی آمد و برایمان صحبت کرد که بعد متوجه شدم حاج ابراهیم همت بود. او در اولین صبحگاه ما رو به نیروهای تازه وارد گفت: «اگر برای تفریح و دید و بازدید آمده‌اید برگردید، چرا که ما اینجا فقط با عراق در جنگ نیستیم بلکه کل دنیا با ما در جنگ هستند.» حرف حاج همت آنقدر به دلم نشست که همان لحظه همه وابستگی هایم را فراموش کردم. عملیات‌های کربلای چهار و پنج پشت سر هم بود و ما در هر دو شرکت کردیم. بعد از عملیات کربلای چهار ضرر و زیان‌هایی داشتیم که خدا را شکر در کربلای پنج جبران شد.

لذت بخش‌ترین قسمت زندگی‌ام
 حضور در جبهه بود
وی در ادامه درباره تجربه حضور در جبهه نیز توضیح می‌‌دهد: 27 ماه در جبهه و بیشتر در مناطق جنوب بودم، در دو کوهه رزمنده بودم و تعلیم دیدم، پس از آن آماده خط مقدم شدم . در یکی از مناطقی که بودیم همه منطقه رمل و ماسه بود و با کمبود آب مواجه بودیم. به خاطر دارم که یک بار زمین را کندیم و بعد از دو یا دو و نیم متر به آب رسیدیم. در جبهه هر کاری که از دستم بر می‌‌آمد انجام می‌‌دادم و به دنبال مسئولیت خاصی نبودم.
در منطقه یک بار رزمنده‌ها خیلی دلشان چایی می‌‌خواست، ما هم بوته‌های بیابان را جمع کرده و آتش درست کردیم و آب را در قوطی کنسرو می‌‌رختم و با آن برایشان چای درست می‌‌کردم. درواقع همه بسیجی‌ها و رزمندگان در جبهه هر کاری که از دستشان برمی‌آمد انجام می‌‌دادند، در لشکر دندانپزشک هم داشتیم که بچه‌ها را درمان می‌‌کرد. یک برادری در منطقه داشتم به نام حاجی بخشی که با هم کار می‌‌کردیم. اگر از من بپرسند لذت‌بخش‌ترین قسمت زندگیت کی بوده با افتخار می‌‌گویم زمان جبهه و جنگ بوده است.

منزلمان محل اعزام نیرو بود
سید سقا در ادامه می‌‌گوید: فرمانده تیپ نبی‌اکرم(ص) آقای طباطبایی بود که خیلی به منزل ما می‌‌آمد و همیشه به شوخی به منزل من می‌‌گفتند محل اعزام نیرو. چون اگر رزمنده‌ها می‌‌آمدند و جایی را نداشتند من می‌‌بردم منزلمان و با همسرم از آنها پذیرایی می‌‌کردیم. این باعث افتخار من است که توانستم خدمتی به رزمندگان و انقلاب کنم.
من هنگام ورزش صبحگاهی بسیار جست و خیز می‌‌کردم. یک روز فرمانده ما را به 30 کیلومتری برج دو کوهه که یک رودخانه پر آب داشت برد. آنجا آن‌قدر سرد بود که سوز آن تا استخوان‌های انسان نفوذ می‌‌کرد. همان موقع، فرمانده دستور داد که سریعا داخل رودخانه بپریم، چون دشمن ما را دیده بود. ماهم اطاعت کردیم و بعد از مدتی سینه خیز از آب بیرون آمدیم. پس از آن فرمانده گفت اینها تمرینی برای روز مبادا بود و شما همیشه باید آماده باشید.
صداقت ودرستی جبهه‌ها
در وصف نمی‌گنجد
او به دوستان شهیدش هم اشاره می‌‌کند و می‌‌گوید: رضا شریفی ازهمشهری‌های ما بود، باهم مکه هم رفته بودیم، وقتی در منطقه بودیم پدر رضا برای من نامه‌ای فرستاده بود که مواظب رضا باشم، وقتی خبر شهادت رضا را شنیدم خیلی ناراحت شدم و در این فکر بودم که با پدر او چطور روبه‌رو شوم؟! هنگامی که پدرش را دیدم با خجالت به او گفتم که شهادت رضا را تسلیت و تبریک عرض می‌‌کنم. اما او گفت فقط تبریک بگو زیرا رضای من به آرزوی خود رسید.
دوستی به نام عباس داشتم که در همه مراحل و عملیات‌ها دوش به دوش هم می‌‌رفتیم و برای شناسایی نقاط مختلف اعزام می‌‌شدیم و یک روز با هم عهد کردیم که هر که شهید شد در فردای قیامت از آن یکی دست‌گیری کند و سرانجام ‌عباس به شهادت رسید و من در حالی که بالای سر او اشک می‌‌ریختم به او گفتم که عباس ما باهم عهد و پیمانی داشتیم و یادت باشد که آن دنیا دست من را هم بگیری و شفاعت من را بکنی. حالا هم هر زمان که به یاد آن صحنه می‌‌افتم اشک از چشمانم جاری می‌‌شود. ما محبت‌هایی نسبت به هم داشتیم که اینها را به تصویر و قلم نمی‌توان کشید.صداقت و درستی که آن زمان وجود داشت بی‌مثال بود.
دوستی با مرحوم ابوترابی
 از افتخارات من است
سید سقا در ادامه می‌‌گوید: مرحوم ابوترابی هنگامی که به عنوان امام جماعت مسجد امام حسین(ع) به این مسجد آمد تا سال‌ها ارتباط بسیار نزدیکی با او داشتم. به طوری که به منزل ما می‌‌آمد و هر بار سه، چهار آزاده نیز همراه خود می‌‌آورد و می‌‌نشستند و حرف می‌‌زدیم. همیشه اگر آزاده‌ای دلش می‌‌گرفت، سراغ سید علی‌اکبر را می‌‌گرفت و می‌‌رفت مدتی با او می‌‌گشت و روحیه می‌‌گرفت. من هر بار از ایشان تقاضا می‌‌کردم و می‌‌گفتم آزاده‌های ورامین دوست دارند شما را ملاقات کنند؛ ایشان هم قبول می‌‌کرد.
ما آن‌قدر باهم رفت‌وآمد داشتیم که خانواده او من را می‌‌شناختند. همسر و خانواده ایشان بسیار متواضع هستند. هرسال از حرم امام خمینی تا مشهد پیاده می‌‌رفت، عده‌ای از بسیجی‌ها هم با ایشان همراه می‌‌شدند، مرحوم ابوترابی هم می‌‌گفت که من امکاناتی ندارم، از کسی هم کمک نگرفته‌ام کسانی که می‌‌خواهند مرا همراهی کنند بدانند که مسیر بسیار طولانی و سخت است.
مرحوم ابوترابی به قدری با اخلاص بود که یک بار از نهادهای مختلف از او دعوت کردند تا روحانی کاروان حج شود، روحانی‌ها می‌‌دانند که همراه کاروان شدن سود زیادی دارد ولی ایشان هر سه را رد کرد و نپذیرفت؛ اعتقاد داشت که خدا در این ماه زوار امام حسین(ع) را بیشتر از زوار خود دوست دارد.
نکته جالب این است که ایشان هم می‌‌دانست، هم عمل می‌‌کرد و بسیاری از کارهایش از روی اخلاص بود. به هر شهر و روستایی که می‌‌رسید شعار می‌‌داد «حسین حسین(ع) می‌‌گیم می‌‌ریم کربلا، امام رضا شما هم بیا کربلا»و آنچنان با اخلاص می‌‌گفت که به عمق جان انسان می‌‌نشست.
برای مادیات هیچ ارزشی قائل نبود و بسیار متواضع بود، کنار مردم بر روی خاک و زمین می‌‌نشست و با آنها صحبت می‌‌کرد. وقتی برای خواندن دعای عرفه به مرز خسروی می‌‌رفتیم ، بعد از نماز به سجده طولانی می‌‌رفت و هنگامی که از روی خاک بلند می‌‌شدیم خاک از سیل اشک‌های ایشان خیس شده بود. همیشه در همه کارهای خود باخدا معامله می‌‌کرد، باخدا معامله کردن نیزدر دنیا و آخرت به سود ماست.

نگران جوانان هستم
سید سقا همچنین دغدغه این روزهای خود را این‌گونه شرح می‌‌دهد: یکی از نگرانی‌های عمده من جوانان هستند که متأسفانه آن شرایط و زمان انقلاب و جنگ را درک نکردند و ارزش‌های انقلاب را به چشم خود ندیدند. متاسفانه نسل جوان نسبت به آن دوران و نسل انقلاب و جنگ بی‌وفا شده اند، البته مسئولان هم بی‌تقصیر نیستند. وقتی مسئله فیش‌های حقوقی نجومی مطرح شد، برخی آقازاده‌ها گفتند ما حق خودمان را از انقلاب گرفتیم. اگر شما حق خود را گرفتید پس حق بسیجی‌ها، امثال شهید حسین(ع) فهمیده‌ها و جوانان جان بر کفی که خانواده‌های آنان آرزوی ازدواج آنان را داشتند چه می‌‌شود؟ رزمنده‌ها به ویژه آزادگان به رهبری آزاده سیدعلی  اکبر ابوترابی خیلی سختی کشیدند. وقتی تصور می‌‌کنیم که دو روز از خانواده دور باشیم دلمان تنگ می‌‌شود اما این آزادگان عزیز سالیان طولانی در اسارت به سر بردند.
مسئولین کشور بدانند که ما همه وجود خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردیم، ما هر جا رفتیم دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کردیم و حتی اعضای بدن خود را اهدا کردیم. اما هر جا که رفتیم از ما بابت هر چیزی پول ‌خواستند. تمام سهم من از انقلاب همین کارت منزلت است که بابت آن‌هم مقداری پول هزینه کردم.
او درباره حضور در حج هم اظهار می‌‌کند: قبل از رفتنم به جبهه بیش از 30 بار به مکه مشرف شدم، هر بارهم فعال بودم و یک جا قرار نمی‌گرفتم، می‌‌رفتم و در اوقات بیکاری پای پله‌های زمزم و صف خانم‌ها را از آقایان را جدا می‌‌کردم. در جده کمک‌آشپز بودم و غذاهای دور ریز و اضافه را جمع می‌‌کردم و به کارگرهای فیلیپینی می‌‌دادم و آنها هم بسیار خوشحال می‌‌شدند و تشکر می‌‌کردند.خدا ریشه آل‌سعود را منقرض کند که با حادثه منا قلب تمام مسلمین را عزادارکرد.
 یک دستم اسلحه
 و دست دیگرم کوزه آب بود
وی بار دیگر به کار اصلی خود، یعنی سقایی بر می‌‌گردد و می‌‌گوید: از حدود 10 سالگی به این کار علاقه‌مند شدم، مردم روستای ما (ساروق) هنگام محرم به شیوه‌های مختلفی عزاداری می‌‌کردند. بعضی سینه می‌‌زدند، بعضی زنجیر می‌‌زدند، عده‌ای نخل درست می‌‌کردند و با عبور از چهارراه‌ها از زیر نخل‌ها می‌‌گذشتند، بعضی از بچه‌ها هم سقا می‌‌شدند و لباس مخصوصی سقایی می‌‌پوشیدند و شعارشان هم این بود «عباس عمو جانم، ما لب‌بسته و عریانیم، آب نمی‌خواهیم برگرد به خانه» و ما این رسم را به تهران آوردیم و کوزه‌های مخصوص آب می‌‌گرفتیم، بیشتر در میدان امام حسین(ع) و حضرت عبدالعظیم سقایی می‌‌کردیم تا اینکه انقلاب شد.
در جبهه هم روی یک دوشم اسلحه و روی دوش دیگرم کوزه آب بود، وقتی هم فرمانده‌ها متوجه شدند که من سقا هستم، یک وانت که روی آن‌تانکر آب بود را به بنده دادند و من سنگر به سنگر می‌‌چرخیدم و آب‌رسانی می‌‌کردم.
در زمان جبهه و جنگ هنگامی که به رزمنده‌ها آب می‌‌دادم بعضی اوقات بچه‌ها آب از دست من نمی‌گرفتند چرا که به عشق امام حسین(ع) و یاران آن حضرت می‌‌خواستند لب تشنه باشند و می‌‌گفتند ارباب ما آقا امام حسین(ع) لب تشنه بود؛ ما هم می‌‌خواهیم لب تشنه جان بدهیم. وقتی این طور می‌‌گفتند حالم دگرگون می‌‌شد.

نذرکرده‌ایم
ازدست توآب بخوریم
او همچنین می‌‌گوید: عشق من سقایی کردن است و در جبهه لذت می‌‌بردم از این که آب به دست کسی می‌‌دهم که از کشور ما دفاع می‌‌کند. تمام خاطرات خوب من مربوط به سقایی کردن در جبهه هاست. پس از دوران جنگ تا امروز هم سقایی را ادامه داده ام. برای من محل خاصی مطرح نیست هر کجا که پرچم اسلام وامام حسین(ع) باشد عشقم است که پای آن پرچم سقایی کنم. شعارم هم این است که نه پولی است و نه مجانی، فقط صلواتی است. وقتی با آقای ابوترابی به مرز خسروی می‌‌رفتیم و دعای عرفه را آنجا می‌‌خواندیم بعضی از افراد می‌‌آمدند و می‌‌گفتند سید جان ما نذر کرده‌ایم از دست تو آب بخوریم. در پارک ولایت هم آقایی گفت سید جان من تشنه نیستم اما می‌‌خواهم از دست تو آب بخورم. من به این ملت افتخار می‌‌کنم و اینها را فقط توفیقی از سوی خداوند که به من عطا شده است.

 آرزوی سقایی
 در محضر رهبرم را دارم
از سید سقا درباره آرزوی برآورده نشده اش می‌‌پرسیم که این‌گونه پاسخ می‌‌دهد: من جان فدای رهبرم سید علی و خاک پای آقا هستم. تنها آرزوی من که تاکنون برآورده نشده این است که یک روز با همین شمایل سقایی کاسه‌ای آب به دست رهبر عزیزم بدهم. امیدوارم خداوند توفیقی به بنده عطا کند که در راه حق، حقیقت و دفاع از اسلام بتوانم قدمی بردارم.
در حال حاضر نیز هر سال به راهیان نور می‌‌روم و در آنجا نیز کار سقایی می‌‌کنم، چند سالی است که نوه‌ام را همراه خود می‌‌برم تا راه سقایی را پس از من ادامه دهد.
گلایه من از مسئولان کشور این است که به بچه‌های بسیجی و آزاده خیلی رسیدگی نمی‌کنند. این حق بچه‌های بسیجی، جانباز و آزاده نیست. همین آزادگان عزیز ما که بعد از سالیان سال برگشتند آیا نباید زندگی خوب داشته باشند؟ باید به آن مدیرانی که حرف از حق خود از سفره انقلاب می‌‌زنند گفت؛ اگر شما حق دارید پس حق این بچه‌های رزمنده، جانباز و آزاده چه می‌‌شود؟ ما بسیجی‌های سراسر ‌میهن اسلامی فقط با خدا معامله کردیم.