kayhan.ir

کد خبر: ۸۵۷۳۶
تاریخ انتشار : ۲۷ شهريور ۱۳۹۵ - ۲۱:۴۹
سفرنامه اردوی جهادی

جهادگری‌که برای خدمت به خلق جان داد


خسته شدم
از آن روز یا شاید شبی که گوشی اندروید (با عرض پوزش از فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی) گوشی هوشمند خریدم... و از آن ساعت و دقیقه‌ای که وارد شبکه‌های اجتماعی شدم دیگر خواب و قرار به بی‌خوابی و بی‌قراری تبدیل شد؛ از جدا کردنم از فضای واقعی چه از رفقا و چه خانواده، تا خستگی چشم و سردرد و انبوه خبرهای داغ و شایعات و بدتر از همه بسیاری از اختلاف‌ها که گاه و بی‌گاه در برخی گروه‌ها وجود دارد.
خلاصه مدتی بود خسته شدم تا اینکه بالاخره در یکی از همین گروه‌ها - که هر از گاهی مزین به تمثال شهدای مدافع حرم می‌شد و جان تازه‌ای به من می‌داد - یک بنر تبلیغی بالا اومد که خبر از شرکت در اردوی جهادی می‌داد.
تعجب کردم
با شماره‌ای که داده بودند تماس گرفتم و خلاصه مصاحبه‌ای تلفنی کردند تا ببینند چه تجارب و چه تخصصی دارم. آنها هم که گویا متوجه شدند اولین تجربه من در اردوی جهادی است اطلاعاتی از اردو را در اختیارم گذاشتند.
اولین تعجبم زمان اردو بود که گفتند در ایام نوروز می‌رویم، من هم که مثل همه ایرانی‌ها برنامه‌ریزی کرده بودم تا حداقل این ایام کنار خانواده باشم تعجب کردم و پرسیدم در لحظه تحویل سال چطور؟
که پاسخ داد «ان شاءالله کنار اهالی روستاها هستیم و شادی‌ها را با هم تقسیم می‌کنیم.»
بنده خدا که تعجب من را کاملا فهمیده بود گفت:
« می‌خواهید بیایید، نیاز به گوشی تلفن همراه نیست چون آنجا اصلا آنتن نمی‌دهد!»
واقعیتش هم خوشحال شدم و باز هم متعجب و در عین حال نگران... خوشحال بابت اینکه بالاخره روزهایی از این هیاهوی خبری به دور خواهم بود و نگران که مگر می‌شود بدون تلفن همراه و اینترنت و پیامک؟!
گفتم اگر چیز دیگری هم هست که من باید بدونم الآن بگویید...
 که ادامه داد «این منطقه فاقد برق و گاز و راه و تلفن و تلویزیون و حمام و سرویس بهداشتی است!»
من مبهوت مانده بودم ؛اینها که می‌گویند واقعیت دارد یا تخیل است؟! مگر می‌شود چنین روستا و منطقه‌ای در ایران؟!
واقعیتش می‌خواستم خستگی ام را جبران کنم اما گویا خسته‌تر شدم تا اینکه همان ایام مستندی را تحت عنوان «آن سوی کوهستان» در خبر 21 دیدم که اتفاقا این منطقه را معرفی کرد و در انتها نشان داد که چگونه جوان‌های متخصص برای خدمت به مردم به آن دیار سفر کرده و اقدامات ارزشمندی را انجام دادند.
حرکت کردم
در نهایت به غیرتم برخورد و تصمیم گرفتم از جنس عاشقی بشوم و من هم به مناطق دور افتاده بروم تا تجربه جدید را در زندگی خود رقم بزنم و کمی حال و هوای روستا بگیرم.راستش این تعاریفی که از آن روستاها شد خیلی به من انگیزه داد چون باورش برام سخت بود وحس کنجکاوی من را برانگیخت.
خب بالاخره حرکت آغاز شد و تا به خودم بیایم دیدم داخل اتوبوس هستم. اتوبوسی با حدود 40 نفر مسافر که بانوانش همگی همسر برادران بودند. به طوری که اکثر بچه‌های جهادی، خانوادگی به این اردو آمده بودند.
ابتدا به دو کوهه رفتیم و لباس‌های خاکی بین ما توزیع شد و همه یکرنگ و یکدست شدند. نماز صبح را هم در حسینیه حاج همت خواندیم، آن هم در جمع هزاران هزار مسافر.
صعود کردیم
ساعت 6 صبح حرکت دوباره ما آغاز شد و هر فردی هم داخل ماشینی که از قبل مشخص شده بود سوار شد. از شهر هر چه فاصله می‌گرفتیم راه باریک‌تر، آسفالت خرابتر و کمتر؛ و مسیر، صعب‌العبورتر می‌شد. تا اینکه بعد از یک ساعتی که از شهر دزفول فاصله گرفتیم، دیگر نه از آسفالت خبری بود و نه مسیرمان مشخص بود. فقط خوب یادم هست که آنقدر کوه را بالا رفتیم که کم مانده بود بادست، آسمان را چنگ بزنیم و بچه‌های جهادی که پیش از این هم به این منطقه رفت و آمد داشتند می‌گفتند دوهزار و 500 متری از سطح دریا فاصله داریم و بعید نبود این ارتفاع.بعد از عبور از چندین کوه و نزول از ارتفاع، البته با صلوات و دعا و نذر و نیاز، بالاخره ساعت 14 یعنی هشت ساعت طی مسیر به مقصد رسیدیم. آنجا منطقه‌ای بود که به آن می‌گفتند«فداله عمران» که گویا حدود 26 روستا داشت.
آموختیم
12 سال در مدرسه و 10 سال در دانشگاه را از اول ابتدایی تا دکتری سپری کردم و در مکتب آن همه معلم و استاد و در محضر صدها و شاید هم هزار و اندی جلد کتاب، مطالب زیادی را فرا گرفتم؛ از تاریخ و جغرافیا و زیست و دین و.... اما تمام آن سالها بسان یک کلاس علمی بود که نیاز به کارگاه عملی داشت و هیچ گاه تصور نمی‌کردم که اردوی جهادی قرار است تمام آموخته‌های عمرم را یکجا آن هم به صورت ملموس و عینی به من بیاموزد. تاریخ بخشی از سرزمینم را بدون واسطه از سادات هفت لَنگ بختیاری شنیدم که صدها سال در این وادی حیات کرده‌اند... جغرافیای سلسله کوه‌های زاگراس را نه در نقشه و عکس که با ساعت‌ها طی طریق آن هم با خودرو از نزدیک مشاهده کردم؛ کوه‌هایش را، رودها و رودخانه‌هایش را،خانه‌های سنگی اش را و... انواع گیاهان دارویی و اقسام سنگ‌های ریز و درشت با اشکال گوناگون تا حتی خاک‌های ملون کوه‌ها؛ همه و همه زیست‌شناسی و زمین شناسی عملی بود که در هیچ آزمایشگاهی این تنوع گونه‌های خاکی و گیاهی را نتوان یافت...
البته اصلی‌ترین آموخته هایم نه این علوم روز مادی که بهترین علم آسمانی را در رفتار و گفتار مردمانش بعینه دیدم؛ صداقت در کلام را و سادگی و پاکی در رفتار را و صد البته صفا و مهربانی و میهمان نوازی و ساده زیستی و قناعت و ایمان به مبدا را که بهترین آموزه‌های این سفر جهادی برای من بود.
شگفت زده شدم
اگر چه این جمله ام در این مقاله تکراری است اما خب چه کنم که جمله‌ای غیراز این نمی‌تواند مطلبم را برساند...«باورم نمی‌شد» این جوانان متخصص در مقاطع مختلف و رشته‌های گوناگون تحصیلی از نقاط مختلف تهران بتوانند این گونه بی‌وقفه و شبانه‌روزی کار کنند، از جهادگران فعال در عرصه پشتیبانی تا فعالان کمیته عمرانی و متخصصان میدانِ پزشکی و قلم به دستان کمیته هنری و توپ به پاهای کمیته ورزشی و...
کارشان، که بهتر است بگویم «مجاهدت شان» پایانی نداشت و در هم شکسته بود زمان را و درنوردیده بود مکان را ... زمانش به اندازه‌ای بود که آنقدر کار می‌کردند تاهمچون جنازه به زمین بیفتند و الحق، کوه و صلابتش را معنای عینی بخشیده بودند؛ و مکانش  هم که علی رغم سرمایِ سوزانِ کوهستانیِ شبانگاهی و صخره‌ها و راه‌های بی‌راهه اش، نه تنها به اجسام جهادگران غالب نشد بلکه این جهادگران بودند که مصداق حقیقی آیات الهی شدند که «وسخرلکم الشمس والقمر و...».در آیات گوناگون خداوند تمام زمین و آسمان و ماه وخورشید و ... را مسخر انسان قرار داده است و اگر می‌خواهی باور کنی باید یک بار این مسیر صعب العبور را بیایی و برگردی تا درد کتف و کمر و دستان و پاها و سرت را که از هر طرف به در و سقف ماشین می‌خورد احساس کنی. از قله به دره‌های مخوف بنگری که تنها چند سانتی متر حرکت انحرافی خودرو که می‌تواند به علت سنگ‌های ریز و درشت راه باشد یا حاصل از ریزش کوه و یا به دلیل خوردگی راه حاصل از سیل و باران؛ تو را به اعماق نادیده دره‌ها هدایت می‌کند که حتی هیچ امدادگری هم نتواند روزها پیکر مطهر و قطعه قطعه ات را پیدا کند و آنچنان که جهادگر شهید «منوچهر سگوند» سالها قبل در حال عریض کردن راه با لودر به اعماق سقوط می‌کند و تنها تابلوی یادبودی در نوک قله از او به جای مانده است.
می‌مانم
بی وفایی و شاید بی‌غیرتی و نامردی باشد اگر حال که محرومیت‌ها را دیده و نمک‌گیر اهالی با صفای عشایر آن وادی شده ام،دیگر فراموش‌شان کنم. اینک که به زندگی عادی و شبکه‌های اجتماعی و تحصیل و شغل روزمره ام برگشته ام دوباره غرق در گروه‌ها و کانال‌ها شوم و مردمان میهمان نواز بختیاری را فراموش کنم!
اینک اما هم فصل تبلیغ است که آنچه را دیده و شنیده ام با استفاده از این فناوری‌های رسانه‌ای به گوش مردم و مسئولان برسانم؛ و هم فصل یاری است تا برای رفع کاستی‌هایی که دیده ام گام‌های جهادی ام را تداوم ببخشم...
هر لحظه باید مقابل دیدگانم باشد چهره آن پیرزن معلول روستایی که برای گرفتن حتی یک سبد کالا نمی‌توانست خود را به ما برساند، یا آن پیرمرد فرتوت را که برای معاینه پزشکان جهادی او را به سختی کول کرده و به اردوگاه پزشکی جهادگران آوردند یا بانوی جوانی که از درد زایمان به خود می‌پیچید و همسر جوانش نیز نمی‌توانست کاری کند و یا کودک معصوم روستایی که تنها کیفی را از ما مطالبه می‌کرد تا حداقل کتاب و دفتر و نوشت افزار اهدایی جهادگران را هر روز داخل مشمع نگذارد که با بارش باران خیس شود و....
اسماعیل احمدی