kayhan.ir

کد خبر: ۷۷۱۳
تاریخ انتشار : ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۷:۵۳

زندان‌الرشید؛ خاطرات عاشقانه یک سردار


کتاب «زندان‌الرشید»، خاطرات سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده؛ رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفرصادق(ع) است و نویسنده کتاب؛ حجت‌الاسلام دکتر محمدمهدی بهداروند.
گرجی‌زاده و بهداروند، هم‌کلاس دوران ابتدایی بودند و با هم در یک محله از اندیمشک بزرگ شدند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هر دو عضو سپاه‌پاسداران خوزستان و لشکر هفتم ولی‌عصر(عج) گشتند.
گرجی‌زاده در سال 1362  به ریاست حفاظت اطلاعات لشکر ولی‌عصر(عج) برگزیده شد. وی در سال 1364 ریاست ستاد سپاه خوزستان را به عهده گرفت و از سال 1365 رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه؛ تحت فرماندهی سردار سرافراز؛ شهید علی هاشمی شد.
وی در روزهای آخر جنگ، در جزیره مجنون به اسارت نیروهای بعثی درآمد: «هفتم تیرماه 1367 ساعت هفت عصر بود و برای اولین‌بار از نزدیک، «بغداد» را می‌دیدم. شاید نیم ساعت بیشتر در شهر حرکت نکرده بودیم که با عبور از یک پل بزرگ وارد محوطه‌ای شدیم. این محوطه، جایی غیر از زندان بزرگ و معروف عراق به نام «الرشید» نبود. به در زندان که رسیدیم، در آهنی بزرگ آن را باز کردند و با اشاره نگهبان،  ماشین وارد شد. تا چشم کار می‌کرد، محوطه وسعت داشت. ساختمان‌های زیادی در آن بود. بعد از عبور از دژبانی، بلافاصله افسر عراقی به راننده گفت: بایست!
بعد به ما گفت: «پرده‌های ماشین را بکشید.»
می‌خواست ما زندان را شناسایی نکنیم و ندانیم از کجا وارد شدیم و به کجا رفتیم.»
گرجی‌زاده در شهریور 1369 از اسارت آزاد گردید. محمدمهدی بهداروند، پس از آزادی گرجی‌زاده؛ او را در دروازه ورودی اندیمشک روی شانه‌های همشهریهایش دید و پس از ماه‌ها جدایی، برایش دست‌ تکان داد.
بعد از بیست سال؛ یعنی در شهریور سال 1389، بهداروند و گرجی‌زاده، با هم گفت‌وگو کردند؛ تا کتاب «زندان الرشید» را تدوین کنند. بیش از 10 جلسه گفت‌وگوی طولانی شکل پذیرفت که مجموعه آن از 40 ساعت خاطره‌گویی گذشت.
بهداروند از خرداد سال 1390 کار نگارش را آغاز کرد. مجموعه نوشته‌ها، چهار بار بازنویسی شد و در سال 1391، به شکل یک کتاب خواندنی، تحویل دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری گشت.
«مرتضی سرهنگی» - رئیس دفتر ادبیات - دو بار، تمام کتاب را مرور کرد. سرکار خانم «فاطمه رشوند» نیز آن را ویرایش نمود. حالا «زندان الرشید»؛ با چکش‌ کاری‌های گرجی‌زاده، بهداروند، سرهنگی و خانم رشوند، کتابی خواندنی‌تر شده است.
سوره مهر، در زمستان 1392، «زندان الرشید» را روانه بازار نشر کرد؛ تا مشتاقان فرهنگ و ادبیات دفاع مقدس، یک کتاب دیگر از دفتر ادبیات و هنر مقاومت را در جلوی خود باز کنند و با اشتیاق و شور و شعف؛ آن را بخوانند: «وقتی ساعت 10 صبح، نگهبان، برای هوا‌خوری و توالت‌ رفتن، در سلول‌ها را باز کرد، متوجه شدم خیال ندارد در آن دو سلول را باز کند. با مهربانی گفتم: آن‌ها را بیرون نمی‌آوری؟
گفت:نه؛ ممنوع است.
گفتم: آخر گناه دارند.
گفت: به من مربوط نیست. دستور از بالاست. در کار ما دخالت نکن! داری مرا عصبانی می‌کنی!
ناامیدانه، تعدادی بطری پلاستیکی را پر از آب کردم و از پشت پنجره به آن‌ها دادم؛
نگهبان فریاد زد: علی! از این کارها نکن.
گفتم: آخر تو که نمی‌گذاری بیرون بیایند، لااقل، بگذار کمی آب بخورند. آن‌ها مسلمانند.
گفت: پس زود باش؛ تا کسی نیامده!
با کمک اکبر، عباس، محمد و رستم به دو سلول آب رساندیم. تقریبا همه سیراب شدند. نگهبان از اینکه می‌دید توالت و هواخوری نرفته‌ایم و داریم به بچه‌ها آب می‌دهیم، هاج و واج مانده بود و می‌گفت: عجیب!... عجیب!»
کتاب «زندان الرشید»، متمایز از بیشتر کتاب‌های جنگ هشت ساله است. نکته‌های بسیار زیبا و جالبی دارد. گویا گرجی‌زاده، در زندان نیز مدیری باتجربه و با نفوذ است: «وقتی متوجه شدم نگهبان از رفتار ما متأثر شده است، به طرف او رفتم و گفتم: ببین علی! تو مسلمانی! تو شیعه‌ای! تو نامت «علی» است؛ آیا خدا را خوش می‌آید این بندگان خدا در این دو سلول تنگ این طور در اذیت و آزار باشند؟
نگهبان گفت: نه والله!
گفتم: پس اجازه بده چند دقیقه‌ای بیرون بیایند.
به هر شکلی بود، نگهبان را راضی کردم؛ پنج دقیقه‌ای آن‌ها را بیرون بیاورد...»
گرجی‌زاده از همان پنج دقیقه استفاده کرد و با مسعود خرمی‌پور؛ از بچه‌های اندیمشک و عظیم‌ نوایی‌پور؛ از بچه‌های دزفول آشنا شد.
صدا زدم: آقای نوایی‌پور، در جمع شما روحانی هم هست؟
گفت: بله! دو تا خوبش را هم داریم!
گفتم: خوش به حالتان! نامشان چیست؟
گفت:حاج‌آقا جمشیدی و حاج‌آقای صالح‌آبادی.
گفتم: به غیر از  این‌ها، در اردوگاه روحانی دارید؟
گفت: بله! یکی از بزرگ‌ترین شخصیت‌های روحانی، که رهبری اسرا را برعهده دارد؛ حاج‌آقا ابوترابی است.
او در  اردوگاه موصل است. به قدری جذبه دارد که هر حرفی یا دستوری بدهد، همه اسرای اردوگاه، بی‌چون و چرا گوش می‌کنند.
مسعود خرمی‌پور، حرف را از دهان نوایی‌پور گرفت و گفت: «حاج‌آقای جمشیدی کپی حاج‌آقا ابوترابی است! بچه‌ها هم او را خیلی دوست دارند.»
صبح روز بعد، در زمان تنفس، آقای نوایی‌پور، آقای جمشیدی را به گرجی‌زاده معرفی کرد.
گرجی‌زاده گفت: «حاج‌آقا، ببخشید، همه‌چیز به شما می‌آید؛ الا روحانی بودن! شما با این هیکل، بیشتر به کشتی‌گیر شبیه هستی تا به یک روحانی!!
همه، حتی خود حاج‌آقا جمشیدی زدند زیر خنده.
وقتی «زندان الرشید» را می‌خوانی از قدرت حکومت آقای گرجی‌زاده در زندان، لذت می‌بری. آن چنان نگهبان را مطیع کرده بود که هر شب از ساعت یازده از سلول‌ها بیرون می‌زدند، گویا به مهمانی می‌روند. مهمانی تا ساعت دو و نیم نیمه‌شب ادامه داشت.
«کم‌کم‌ با دو روحانی محترم - آقایان جمشیدی و صالح‌آبادی - صمیمی شدم؛ طوری که یک شب آقای جمشیدی، در حالی که بچه‌ها دورش جمع شده بودند، به من گفت: علی‌آقا! فکر می‌کنی زور تو بیشتر است یا من؟!
گفتم: هرچه شما بگویید حاج‌آقا!
گفت: با هم کشتی می‌گیریم!
کشتی شروع شد. بچه‌ها دو طرف ما مثل سالن‌های کشتی ایستاده بودند و تشویق می‌کردند. مثل کشتی‌گیرها اول با هم قدری بازی کردیم تا همدیگر را محک بزنیم. بعد از چند دقیقه، شیرجه رفتم زیر پایش؛ تا به قول کشتی‌گیرها، یک خم او را بگیرم که متوجه شد و جا خالی داد. من روی زمین افتادم و آقای جمشیدی افتاد روی من. احساس کردم «کوه دماوند»  روی من خراب شده است! از شدت درد فریاد زدم: یا علی! به دادم برسید!!
نفسم داشت قطع می‌شد. هرچه فریاد می‌زدم کمکم کنید، هم حاج‌آقای جمشیدی و هم بچه‌ها می‌خندیدند.
حاج‌آقا برای اینکه درس عبرتی به من بدهد که هیچ‌وقت در برابر او نگویم شاید من پیروز شوم، شاید تو، دستم را گرفت و یک فشار محکم به پشت کمرم داد. برای یک لحظه احساس کردم؛ بار دیگر کتفم درآمد. آن‌قدر داد زدم که احتمالا مردم بغداد از خواب پریده بودند! مثل یک مرغ در چنگال عقاب گرفتار شده بودم!
صدا زدم: حاج‌آقا! تسلیم، تسلیم! غلط کردم! تو پیروزی!
التماس می‌کردم و همه می‌خندیدند.»
تازه رسیده‌ایم به اواسط صفحه 406. باید تا صفحه 712 بخوانیم و کلی با هم بخندیم. وقتی کتاب «دا» را می‌خوانی، یک پارچ آب،  اشک می‌ریزی! آنگاه که «پایی که جا ماند» را مرور می‌کنی، یکپارچه گریه می‌کنی!
هنوز باید 306 صفحه دیگر را بخوانی و حالا حالاها بخندی!! گاهی هم همراه با ناله‌ها و دردهای آقای گرجی‌زاده، بسوزی و اشک بریزی.
آن جا که گرجی‌زاده از علی هاشمی می‌گوید و درد فراقش را تفسیر می‌کندو می‌گوید: « بعد از دیدن خوابی در زندان استخبارات... یقین پیدا کردم «علی» شهید شده است. با وجود این تا مدت‌ها با خودم می‌گفتم: ای خدا کاش علی زنده باشد!».
بیا با گرجی‌زاده به نیزارهای مجنون سری بزنیم. در کنار خیمه‌ای که به یاد شهید علی هاشمی به پا کرده‌اند، یاد دوران، علی در کنار علی را از زبان گرجی‌زاده بشنویم، آرام‌ آرام گریه کنیم؛ تا دلمان نورانی شود. مثل دل علی! که امروز نیز منور به نور جبهه‌هاست و از جبهه‌ها و دوران اسارت می‌گوید.
آقای بهداروند، دست مریزاد! آقای سرهنگی؛ درود بر شما!
چقدر «زندان الرشید» خواندنی است. راستی اگر این کتاب‌ها نبود؛ چه می‌کردیم؟ من که «دق» می‌کردم!
دست بچه‌های دفتر ادبیات و هنر مقاومت درد نکند. حالاحالاها کتاب برای خواندن داریم؛ تا رفیق همراه یاران دیروزمان بشویم. بعضی کتاب‌ها را که چند بار هم بخوانی، سیر نمی‌شوی. کتاب «زندان الرشید» از همان کتاب‌هاست.
بیایید قدرشناس سردار گرجی‌زاده باشیم. یک راه قدرشناسی، خواندن دردهای دل یک سردار دل داده است. سرداری که برای دادن سر به مجنون رفت و خدا خواست که بماند و برای نسل امروز و فردا از رنج‌ها و سختی‌های دیروز بگوید؛ تا من و ما قدر انقلابمان و امام امروزمان را بدانیم و مطیع ولایت باشیم.

* علی شیرازی