ادبیات آزاد یا متعهد؟
هنرمند موجد یک هیجان میرا و یک تفنن زودگذر نیست و این سخن نیز درست نیست که هنرمند را فقط صاحب رسالت اجتماعی بدانیم.
***
آزادی حقّ انسان نیست، بلکه تکلیف اوست در برابر حقیقت
و عدالت.
20 فروردین برابر بود با بیست و سومین سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی نویسنده، فیلمساز،روزنامه نگارو نظریه پرداز فرهنگی.
به همین مناسبت مقالهای از سید مرتضی را منتشر میکنیم تا ضمن یادی از آن شهید هنرمند،بخشی ازباورها و دیدگاههای وی را مرور نماییم.
جهان ما جهانی است که در آن هم « التزام » و هم « عدم التزام » ـ تعهد و عدم تعهد ـ هر دو، مورد تحسین واقع میشوند؛ چه در هنر و چه در سیاست. التزام به چه چیز؟ و عدم التزام به چه چیز؟ « کشورهای غیرمتعهد » از کدام تعهد میگریزند و « ادبیات متعهد » نسبت به چه چیز تعهد دارد؟ و « آزادی » در عبارت «اقتصاد آزاد» به چه معناست؟
... کلمههای آزادی و برابری را، هم بر سردر زندانها مینویسند و هم بر سر در معابد بازرگانی. این جمله از من نیست، از کاموست و او در ادامه همین جمله مینویسد: با این همه به فحشاء کشاندن کلمهها با عواقب آن همراه است.
ما امروز شاهد عواقب همان امری هستیم که کامو میگفت؛ به فحشا کشاندن کلمات. هیچ کلمهای دیگر در شأن حقیقی خویش واقع نیست و در فرهنگ رسانه ای، هر کلمهای بر انواع و اقسام معانی متضاد دلالت دارد. آنان که خریداران چیزی جز « ادبیات مرسوم » نیستند، با کینه و غیظ، جملاتی از این قبیل را که خواندید به دور میافکنند و از هر آنچه « خلاف آمدِ وضع موجود » باشد میگریزند. اما به راستی فی المثل میان « بازار آزاد » با « آزادی و عدالت» چه نسبتی است که این کلمه را در هر دو جا به کار میبرند؟ کامو پاسخ میدهد:
آنچه امروز بیش از هر چیز مورد بهتان قرار گرفته، ارزش آزادی است...
و بعد با اشاره به سخنان بعضی دیگر میافزاید: اگر حماقتهائی تا این حد رسمی ممکن است بر زبان بیاید از آن روست که در مدت صد سال، جامعه بازرگانی از آزادی ،کاربردی انحصاری و یک جانبه داشته است. یعنی آزادی را به منزله حق تلقی کرده، نه تکلیف، و از آن باک نداشته است که تا حدی توانسته، آزادی اصولی را در خدمت بیداد عملی بگمارد. پس چه جای شگفتی است اگر چنین جامعهای از هنر نخواهد که ابزار آزادی باشد، بلکه بخواهد که مشق خطی باشد بیاهمیت و وسیله ساده سرگرمی؟ در مدت دهها سال عده زیادی از مردم، که به خصوص غم پول داشتهاند، هوا خواه این رمان نویسان دنيادار یعنی بیارزشترین هنرها بوده اند؛ هنری که اسکار وایلد، با در نظر داشتن خودش پیش از رفتن به زندان، درباره اش میگفت که بدترین عیبها سطحی بودن است.
اعتراض کامو متوجه تمدنی است که در آن اخلاق بورژوازی حاکم شده و « خدای پول » است که پرستیده میشود – عین این تعبیر « خدای پول » را خود او دارد – و این سخن البته عین همان حرفی نیست که ما میخواهیم بگوییم. کامو اگرچه یک سوسیالیست تمام عیار نیست، اما این اعتراض را از نظر گاه یک سوسیالیست عنوان کرده است و به همین علت، نگارنده این مقاله هماره اکراه داشته است از آنکه در اثبات مدعیات خویش، به بزرگان مغرب زمین متوسل شود.
کامو میگوید که جامعه بازرگانی، آزادی را به مثابه « حقی از آن خویش » تلقی میکند نه « تکلیفی در برابر دیگران »، و این سخن است که نگارنده را جذب کرده است: اختیار و آزادی انسان فراتر از آنکه حقّ او باشد، تکلیف اوست. ما میگوییم « تکلیف در برابر خدا »؛ ماکسیم گورکی در « هدف ادبیات » میگوید « تکلیف در برابر مردم »... و کامو میگوید:
« شاعر ملامتی » [ یا شاعر ملعون ] که زاده جامعهای تجارت – پیشه است... سرانجام از نظر اندیشه کارش بدین تحجر میرسد که میپندارد فقط در صورتی هنرمند، هنرمندی بزرگ است که به مخالفت با جامعه خود، جامعه هر چه باشد، برخیزد. این فکر در اساس خود درست است که هنرمند واقعی نمیتواند با جهانی که خدایش پول است همگام شود، اما نتیجهای که از آن میگیرند یعنی اینکه هنرمند باید مخالف هر چیزی بطور کلی، باشد درست نیست. بدینگونه بسیاری از هنرمندان ما آرزو دارند که « ملامتی» شوند، اگر چنین نباشند وجدانشان ناراحت است، میخواهند که هم برایشان کف بزنند، هم سوت بکشند.
آیا آزادی هنرمند در مخالف خوانی همیشگی است؟ آیا آزادی او در نفی همه ایدئولوژیها و اخلاق است؟ کامو میگوید: ... هنرمند این عصر از بس همه چیز را طرد میکند، حتی سنت هنری خود را، میپندارد که میتواند قواعد خاص خود را بیافریند و سرانجام گمان میکند که خداست. با این تصور میپندارد که شخصاً میتواند واقعیت خود را نیز بیافریند. با این همه آنچه دور از جامعه میآفریند آثاری است صوری و انتزاعی. به عنوان تجربه، ایجادکننده هیجانی هست، اما از باروری، که خاص هنر واقعی است و رسالت هنرمند گردآوری و تحصیل آن است، عاری است.
آزادی هنرمند در « درک تکلیف » اوست نه در « نفی و طرد التزام به همه چیز » و البته این التزام باید از درون ذات بیرون بجوشد نه آنکه از بیرون سایه بر وجود هنرمند بیندازد. در اینجا عدم تعهد همان قدر بیمعناست که اجبار، یعنی همان طور که هنرمند را نمیتوان مجبور کرد، خود او نیز نمیتواند از تعهد درونی خویش بگریزد. و هر تعهدی خواهناخواه ملازم با تکلیفی است متناسب آن، و به این اعتبار، هیچ اثر هنری نمیتوان یافت که صبغه سیاسی نداشته باشد. جورج اُرول در این باره میگوید: ... هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خودش یک گرایش سیاسی است.
هنرمند موجد یک هیجان میرا و یک تفنن زودگذر نیست و این سخن نیز درست نیست که هنرمند را فقط صاحب رسالت اجتماعی بدانیم. و نگارنده اگرچه از به کار بردن کلمه «رسالت» در این موقع و مقام اکراه دارد، اما ناگزیر باید بگوید که اگر برای هنرمند قائل به یک رسالت اجتماعی هستیم و او را نسبت به آن ملتزم میدانیم، این التزام باید عین وجود شخصی و فردی او باشد، و اگر نه، اثری ارزشمند و جاودان خلق نخواهد شد.
کلمه « رسالت » نیز از آن کلماتی است که از موقع و مقام خویش خارج شده و هر جایی شده است. کلمه « رسالت » شأنیتی دارد که اطلاق آن جز در مقام انبیای مُرسل جایز نیست والبته چه بسا که این سخن نگارنده نیز در روزگار «تعمیم نبوت » مضحک باشد – که باکی نیست؟
رسالت هنر و ادبیات چیست؟ هنر و ادبیات باید ملتزم باشد و یا آزاد؟... و اصلاً در روزگاری که « آزادی قلم » از سنخ آزادی جنسی و اقتصاد آزاد است، این پرسشها به چه کار میآیند؟
« آزادی » میان ما و آزاد انگاران مشترک لفظی است و چه بسا که این دو آزادی در ظاهر نیز مشابهتهایی با یکدیگر داشته باشند. آن آزادی که میگویند، « رهایی از هر تقید و تعهدی » است و این آزادی که ما میگوییم نیز « آزادی از هرتعلقی » است. تفاوت در آنجاست که ما حقیقت انسان را در خلیفة اللهی او میجوییم و بنابراین، « انسان کامل » و « عبدالله » را مشترک معنوی میدانیم، اما آنان بندگی خدا را نیز از خود بیگانگی میدانند. در این صورت، اگر برای بشر قائل به حقیقتی فردی و یا جمعی نباشند که با رهایی از تقیدات و تعهدات به آن رجوع کند، در واقع انسان را به « خلأ » احاله دادهاند و به « هیچ »؛ و چه تفاوتی میکند که این یک « هیچ فلسفی» باشد و یا یک «هیچ حقیقی»؟ این « هیچ » شاید « محال فلسفی» نباشد اما « محال حقیقی » است و انسان امروز این محال را تجربه کرده است. آنچه او از خود ـ به مثابه انسان ـ میشناسد، محال حقیقی است و آن سان که او – به مثابه انسان – میخواهد زیست کند، باز هم محال حقیقی است. چگونه میتوان انسان بود و چون حیوان زیست؟ چگونه میتوان خلیفة الله بود و خود را از جرگه حیوانات محسوب داشت؟ انسان امروز بر یک « فریب عظیم » میزیید و بزرگترین نشانه این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ میانگارد که آزاد است، اما از همه ادوار حیاتِ خویش دربندتر است؛ میانگارد که فکر روشنی دارد، اما از همه ادوار حیاتِ خویش در ظلمت بیشتری گرفتار است.
آزادی در نفی همه تعلقات است جز تعلق به حقیقت، که عین ذات انسان است. وجود انسان در این تعلق است که معنا میگیرد و بنابراین، آزادی و اختیار انسان تکلیف اوست در قبال حقیقت، نه حقّ او برای ولنگاری و رهایی از همه تعهدات. و مقدمتاً باید گفت که هنر و ادبیات نیز در برابر همین معنا ملتزم است.
انسان مختار است، اما آزادی اش مقدم بر حقیقت و عدالت نیست و اگر چنین باشد، پس آزادی «حقّ » انسان نیست، « تکلیف » اوست. آنان که آزادی را به مفهوم « عدم تقید » میگیرند و این آزادی را حقّ خویش میدانند، چه بدانند و چه ندانند از آن جهت دیگران را نیز ملتزم به همین اعتقاد میخواهند که انگار خود را در عین حقیقت و عدالت فرض کردهاند. اگر انسان فطرتاً نسبت به حقیقت و عدالت متعهد نبود و قضاوت هایش بر این دو مقوله ماتقدم اتکا نداشت، هرگز اصراری نداشت که دیگران را نیز به راه خویش دعوت کند. برای انسان محال است که به شیطان « ایمان» بیاورد؛ او « فریب شیطان را میخورد و در این معنا سرّی عظیم نهفته است که اهل فریب در نمییابند.
آزادی حقّ انسان نیست، بلکه تکلیف اوست در برابر حقیقت و عدالت؛ البته در این گفتار نیز مسامحهای بسیار وجود دارد، چرا که آزادی در حقیقتِ خویش مقابلهای با حقیقت و عدالت و یا تعهد ندارد و اگر حقیقت آزادی ظهور مییافت همه دعواها از میان بر میخاست. این دعواها از سر جهل نسبت به حقیقت آزادی است که «حرّیت » است. حرّیت شمس آسمان ـ «عدم تعلق» است و آن آزادی که در جهان امروز میگویند متناظر معکوس این عدم تعلق است. در این مقام، ثنویت و تقابل میان خالق و مخلوق و جبر و اختیار از میان بر میخیزد و بَل اَمرٌ بَینَ الاَمرَین (امام صادق(ع)) محقق میشود که مقام انسان کامل است و مقام مظهریت کامل انسان نسبت به حقیقت و عدالت. به این معنا، دین که راه حقیقت و عدالت است مقدم برآزادی است. پس آنان که آزادی را مقدم بر دین میدانند دو اشتباه بزرگ کرده اند: یکی آنکه از آزادی مفهومی در مقابل حقیقت و عدالت اعتبار کردهاند و دیگر آنکه آزادی را عین ذات انسان گرفتهاند، اما دین را نه.
در قرآن آیه حیرت انگیزی وجود دارد که منشأ این اختلاف رابیان میکند: بَل یُریدُ الاِنسانُ لِیَفجُرَ اَمامَهُ (قیامت/5). انسان میخواهد که پیش رویش را پاره کند تا هیچ چیز او را نسبت به آنچه به انجام آن متمایل است محدود و مقید نکند. چیست آنچه که مانع این آزادی بلاشرط است و انسان دلش میخواهد که آن را بر دَرَد و از سر راه خویش بر دارد؟
من درمقام تفسیر قرآن نیستم و بنابراین، از آنکه به شیوه مفسران ورود در بحث پیدا کنم پرهیز دارم اما انسان برای تسلیم در برابر این معنای آزادی – که اکنون معمول است – طبع و طبیعت و فطرت و حتی جامعه خویش را سدّ راه خواهد یافت. جامعه و عادات و سنن اجتماعی اجازه نمیدهند که انسان به طور غیرمشروط به همه مقتضیات ولنگاری خود دست یابد. نه فقط جامعه، که طبع انسان نیز، در طول مدت، از این «رها بودن » دلزده میشود و دیر یا زود این صورت از آزادی را پس میزند، چنان که یکی از علل رویکرد غربیان به معنویت در این سالها همین است که بسیاری از مردم به « آخر خط » رسیدهاند و نه طبع، که طبیعت وجود انسان نیز تحمل این صورت از آزادی را ندارد و به اشباع میرسد و بعد از اشباع تمام، به «غَثَیان». فطرت هم که متعلم است به « تعلیم ازلی اسما »، و تجربه روسیه در قرن اخیرنشان داد – و تجربه غرب در سالهای آینده نشان خواهد داد – که مردم را جز برای مدتی کوتاه بر غیرطریق فطرتشان نمیتوان واداشت و همه این محدودیتها به ماهیت انسان و یا حقیقت انسانیت رجوع دارد که نقیض آن تعریفی است که عقل متعارف غربی و غرب زده از انسان دارد.
تعریف بشر امروز از انسان حقیقت آنچه که هست تعارضی کامل دارد و بنابراین، زیستنش آن سان که خود میپسندد محال است – محال منطقی. او اگرچه میخواهد که موانع ولنگاری خویش را از سر راه بردارد، اما موفق نمیشود، چرا که این موانع از وجود حقیقی خود او منشأ گرفتهاند. با آن آزادی که بشر امروز طلب میکند، انسان صید دام اهوای خویش میشود و انتظار میبرد که همه عالم نیز با او در جهت رسیدن به این مطلوب همراهی کند – که نمیکند، چرا که زیستن آن سان که او میخواهد، بر این سیاره و در این عالم که از قضا « عالم امکان » نام گرفته، محال است. گریز از این محال – که همان اَبسورد است – و غلبه بر آن، جز با ایمان مذهبی میسر نیست که نیست. انسانهای بیدار سراسر سیاره این طُرفه اکسیر را یافتهاند و با آن خمودگی و انفعال که از تبعات لازم محال انگاری است غلبه کردهاند و هر جا که چنین شده، طلسم شیطان اکبر نیز شکسته و یا دیر و زود خواهد شکست.
تعلق به اسباب نیز که از لوازم زندگی جدید بشر است – و به یک معنا تمدن امروز تمدن ابزار و اسباب است – با این طُرفه اکسیر علاج خواهد شد و انسان از تعلق به اسباب نیز خواهد رَست. با آن آزادی که غربیها میگویند، انسان برده اهوای خویش میشود و با این آزادی – که حرّیت است – از تعلق به ابزار نیز که اعمّ صورتهای بردگی در روزگار ماست، آزاد است.
و اما در باب « ادبیات » اگرچه سخن بسیار است، اما هر چه هست، باید پذیرفت که ادبیاتِ مصطلح هم شأنی از شئونی است که انسان در آن متحقق میشود و بنابراین، همه تحولاتی که برای بشر روی خواهد نمود خواه نا خواه در ادبیات ظهور خواهد یافت، چنان که با پیدایش عالم جدید که از لحاظ فلسفی با اومانیسم، از لحاظ اقتصادی با روح سرمایه داری و مناسبات همراه با آن و از لحاظ سیاسی با ماکیاولیسم تعیّن یافته است، بشر تازهای به ظهور رسید که افق کاخ منظر نظرش را پر کرده بود و از عالم فقط به آن چیزی اعتنا داشت که میتوانست راه تصرف تکنولوژیک او را در طبیعت هموار کند. با انقلاب اسلامی عصر این بشر به تمامیت رسیده و انسانی دیگر پای به عالم ظهور نهاده است که طرحی نو در خواهد انداخت و عالمی دیگر بنا خواهد کرد و از مقتضیات این عالم جدید که طلیعه آن ظاهر شده، یکی هم آن است که ادبیات و هنر دیگری پای به عرصه تحقق خواهد نهاد.
منبع:کتاب رستاخیز جان