kayhan.ir

کد خبر: ۶۸۱۵۳
تاریخ انتشار : ۲۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۸:۳۱

بازی رنگ‌ها


اقدس ارطایفه
همه جا تاریک است. سیاه‌سیاه. کامیار بر‌می‌گردد و پشت‌سرش را نگاه می‌کند.
جوان هم می‌ایستد و به او خیره می‌شود. نور سفید مهتاب روی صورت جوان افتاده.
سفیدی این قدر شدید است که چشم کامیار را می‌زند. باز هم نمی‌تواند صورت او را ببیند. کامیار با پشت دست، عرق پیشانی‌ سبزش را پاک می‌‌کند. تکه‌ای از پوست قهوه‌ای رنگ صورتش کنده می‌شود. دوباره پیشانی‌اش خیس می‌شود، داد می‌زند: کسی تو این خیابان لعنتی نیست؟
جوابی نمی‌شنود. فقط صدای ناله باد سیاه است که خود را به پنجره‌های باز و بسته می‌‌کوبد. پنجره‌ بازی به دیوار می‌خورد، برمی‌گردد؛ شیشه‌اش هزار تکه می‌شود و روی زمین می‌ریزد. کنار پای کامیار. کامیار عقب می‌پرد. دستش را روی قلبش می‌گذارد و می‌دود. کف خیابان خیس است و سرخ. می‌دود و می‌دود. وسط خیابان ماشین سیاه رنگی رها شده. درهایش باز است. به طرف ماشین می‌دود. در تاریکی پایش به چیزی گیر می‌کند و روبه روی برج ساعت، محکم به زمین می‌خورد. اسب تک‌شاخی، بالای برج نشسته و عقربه ساعت را حرکت می‌دهد.
- آخ فکم!
کامیار دستش را روی چانه تیغ زده‌اش فشار می‌دهد. سکسکه‌اش می‌گیرد.
دستش را جلو دهانش می‌برد. چیزی از دهانش بیرون می‌‌پرد. یک ستاره پنج پر! دو پرش سبز است و سه تای آن سیاه. پر دیگری به ستاره اضافه می‌شود. پری به رنگ آبی. ستاره را در جیب سمت چپ پیراهنش می‌‌گذارد.
برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند. جوان به او نزدیک می‌شود، دیگر چیزی نمانده تا به او برسد. جوان تند تند قدم برمی‌دارد. هر دو پایش را گچ گرفته‌اند. روی سفیدی گچ، مایع قرمزی سر می‌خورد.
کامیار دست‌های پهن و بزرگش را روی زمین می‌گذارد. خود را از زمین می‌کند و به طرف ماشین می‌دود. سایه عقاب بزرگی روی زمین می‌افتد. همان‌جا که او می‌دود. سربلند می‌کند. عقاب سر سفیدش را می‌چرخاند. از چنگال‌های نوک‌تیزش باران قرمز می‌بارد. زیر سایه عقاب سر سفید می‌دود. باز هم پایش به چیزی گیر می‌کند. خودش را محکم نگه می‌دارد. سطل‌های سیاه زباله با فاصله نزدیک از هم، روی زمین افتاده‌اند و می‌سوزند.
کامیار خودش را به ماشین می‌رساند. جغدی روی سقف ماشین نشسته است و پارچه سبز می‌بافد. کامیار داخل ماشین را نگاه می‌کند کسی آنجا نیست. سوار می‌شود. در را می‌بندد. دو در عقب کنده می‌شود. ماشین حرکت می‌کند. می‌خواهد فرمان را بگیرد. در تاریکی فرمان را نمی‌بیند. دست می‌کشد. به جای فرمان، نوارهای پارچه‌ای در مشتش جا می‌گیرند. نوارها همه سبزند. سبز روشن، تیره  حالا سیاه می‌شوند. در آینه ماشین نگاه می‌کند. دهانش باز می‌ماند و ابروهای نازک شده‌اش بالا می‌رود. جوان با ماشین فاصله زیادی ندارد. نمی‌دود. با پاهای گچ گرفته‌اش تندتند قدم برمی‌دارد. از پهلوی جوان خون می‌چکد. خون، سرخ‌سرخ است. جوان دستش را روی پهلویش می‌گذارد. کامیار فریاد می‌زند: چِت شدت کامیارِ جیگردار؟!
چرا در می‌ری؟ وایستا جلوش! اینکه هیکلی‌تر از تو نیست.
ماشینش محکم به چیزی می‌خورد و خاموش می‌شود. از ماشین پیاده می‌شود و کورمال کورمال جلو می‌رود. ناگهان آتش زبانه می‌کشد. زرد است و سرخ است و سیاه موتورسیکلتی آتش گرفته و ستونی از دود سیاه از آن بالا می‌رود. کامیار نگاهی به ماشین می‌اندازد. کاپوت پراید تو رفته. دستش را روی تو رفتگی می‌گذارد. دستش خیس می‌شود. کاپوت را بالا می‌دهد. مایعی به سر و صورتش می‌پاشد.
صورتش قرمز می‌شود. عقب می‌پرد و فریاد می‌زند: خون! خون! بعد زبانش را دور لبش می‌کشد و لبخند می‌زند. صدای زوزه‌ گرگی بلند می‌شود. موشی جیغ می‌کشد و روی شانه کامیار می‌پرد. پاهای کامیار می‌لرزد. کامیار روی زمین می‌افتد. موش از روی شانه‌اش پایین می‌پرد و به کامیار خیره می‌شود. چشم‌هایش سبز است. سبز آتشین. موش سر او را می‌بوسد. از جای بوسه، سکه می‌ریزد. درخشش سکه‌های طلایی، چشم کامیار را خیره می‌کند. مشتش را پر از سکه می‌کند. سکه‌ها سرخ می‌شوند و لزج. همه را در جیب سمت چپ پیراهنش می‌ریزد.
دود چشمش را می‌سوزاند جایی را نمی‌تواند ببیند. سرش را میان دو دستش می‌گیرد و می‌گوید: آخه اینجا کجاست؟ یکی یه چیزی بگه. آشغالای لامروت! مگه اینجا قبرستونه؟ چیزی کنار پایش می‌افتد. موش جیغی می‌زند و فرار می‌کند. کامیار خودش را جمع می‌کند. یک تابلو است. آب دهانش را قورت می‌دهد و نوشته روی آن را می‌خواند: خیابان سعادت‌آباد. «سعادت‌آباد» طلایی می‌شود و می‌درخشد.
موتور می‌سوزد. آتش و دود با هم بالا می‌روند. دستی روی شانه‌اش قرار می‌گیرد. از جا می‌پرد. موتور منفجر می‌شود. کامیار نعره‌ای می‌کشد. همه جا تاریک است. جوان پشت سرش ایستاده. کامیار دست در جیبش می‌کند. نفس‌نفس می‌زند.
چاقویش را در می‌آورد و به سمت جوان می‌گیرد. چاقو تیغه ندارد. فقط دسته است. آن را پرت می‌کند. فرار می‌کند. جلوتر که می‌رود جوان را روبه‌روی خودش می‌بیند.
به راست می‌دود. به چپ... هرجا می‌رود، جوان زودتر از او آنجاست. پاهایش شل می‌شوند. وسط خیابان می‌نشیند. جوان به او نزدیک می‌شود. هنوز خون از پهلوی او روی زمین می‌ریزد. پراید سیاه روشن می‌شود. کامیار به طرف ماشین می‌دود و سوار می‌شود. ماشین حرکت می‌کند. دست سوخته و مچاله عقاب سیاهی، نوارهای سبز را در دستش می‌گذارد. نوارها دوباره سیاه می‌شوند. دست سوخته می‌گوید: نترس! ماشین دزدیه، واسه امشب. برو سراغ سروهای سعادت‌آباد. سروها نباید باشند تا عقاب سرسفید پایین بیاد. گاز بده! برو... برو...
دست قهقهه می‌زند. عقاب سیاه هم. سایه عقاب سرسفید، روی ماشین افتاده است. جغد پارچه سبز می‌بافد و به دست سوخته می‌دهد. ماشین به سرعت می‌رود.
گل فروشی کنار خیابان آتش گرفته است. گل‌های لاله و شقایق جزغاله شده‌اند. فقط گلایلها مانده‌اند. با روبان‌های سیاهی که دور کمرشان بسته‌اند.
چند سرو جوان آرام کنار خیابان ایستاده‌اند. با چفیه‌ای دور گردنشان. سروها سبزند. سبزشان سیاه نمی‌شود. روی سینه هر کدام، شاخه نرگسی روییده است. کامیار بلند می‌خندد و به طرفشان می‌رود. صدای خنده‌اش بیشتر می‌شود. بیشتر و بیشتر. حالا به سروهای سبز جوان نزدیک‌تر شده. جوان را در آینه ماشین می‌بیند. دو پایش را گچ گرفته‌اند. از پهلویش خون می‌چکد.
صدای برج ساعت به گوش کامیار می‌رسد: ساعت دوازده‌ نیمه شب است.
همه با هم. سرود سروها باید بروند... اسب تک شاخ بالا و پایین می‌پرد و سوت زنان، کف می‌زند. کامیار گاز می‌دهدو صدایش کلفت و خش‌دار می‌شود. سروها را می‌شمرد. چهار سروند. پدال گاز را بیشتر فشار می‌دهد. ماشین به آن‌ها می‌خورد.
سه تایشان به کناری پرت می‌شوند. چهارمی از روی زمین‌کنده می‌شود. در هوا چرخ می‌زند. می‌چرخد و می‌چرخد. عقاب سرسفید به طرفش می‌آید و چنگال‌های تیزش را در پهلوی او فرو می‌کند. جوان محکم روی کاپوت می‌افتد و بعد روی زمین. کامیار با خوشحالی نگاهش می‌کند. پاهای جوان را گچ گرفته‌اند. جوان دستش را روی پهلویش فشار می‌دهد. پهلویش قرمز می‌شود. سرو جوان لاله سرخ می‌شود و بی‌حرکت می‌ماند.
***
دری محکم بسته می‌شود. زن سفید‌پوشی سراسیمه وارد اتاق می‌شود. با صدای بلند می‌گوید: دکتر! این مریض تصادفی حالش اصلا خوب نیست همین که وانت بهش زده.
کامیار روی تخت خوابیده است. جوان هم گوشه اتاق ایستاده و به او نگاه می‌کند.
جوان دیگر نمی‌تواند راه برود. مرد سیاه و ترسناکی به طرف کامیار می‌رود. موهای بدن مرد ایستاده. کامیار فریاد می‌زند. کمک! کمک! کسی جوابش را نمی‌دهد.
دکتر روی کامیار خم شده سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: دیگه امیدی نیست.... جوان بال می‌زند. صورتش می‌درخشد. حالا کامیار صورت او را می‌بیند.
می‌گوید: چه نورانی و زیبا! پرهای سفید و نورانی، او را از روی زمین بلند می‌کنند.
مرد سیاه و اخمو دستش را به طرف کامیار می‌گیرد. از دهان و بینی مرد، آتش و دود بیرون می‌زند. کامیار می‌لرزد. دندانهایش به هم می‌خورد. نگاهش به جوان است که بالا می‌رود. نورهای طلایی و نقره‌ای دور جوان می‌چرخند. خورشید به او سلام می‌کند. لاله‌ها برایش دست تکان می‌دهند. کامیار دستش را به طرف جوان می‌گیرد و ملتمسانه نگاهش می‌کند. جوان اوج می‌گیرد. عقاب سرسفید، در بیغوله‌ای ضجه می‌زند. مرد به گلوی کامیار اشاره می‌کند. چشم‌های کامیار گشاد می‌شود.
دیگر نمی‌تواند نفش بکشد. خِ‍رخِر می‌کند. به خودش می‌پیچد و خاکستر می‌شود.
پرستار می‌گوید: دکتر! مصدوم تموم کرد. مٌرد...