دلم قرار ندارد دوباره ....در سینه(چشم به راه سپیده)
سواران خراسانی
آسمانم! چشم بارانی چه میآید به تو
ناخدایم! روح توفانی چه میآید به تو
آن نگاه زیرچشمی با وقارت میکند
به! که آن لبخند پنهانی چه میآید به تو
حرکت آن خال مشکی با تکانهای لبت
تا که شب «واللیل» میخوانی چه میآید به تو
اخم کن آخر نمیدانی که وقتی ابرویت
- چین میاندازد به پیشانی، چه میآید به تو
موی مجنون، ریش درویشی چه میآید به من
این لباس سبز روحانی چه میآید به تو
بیقرار رفتنی، موجی بزن دریای من!
گرچه آرامی، پریشانی چه میآید به تو
قیصر رومی حجازی! آن عبور باشکوه
با سواران خراسانی چه میآید به تو
خال تو آن نقطه پایان دفترهای ماست
خال در این بیت پایانی چه میآید به تو
قاسم صرافان
***
مهدی من
کاشکی آمده بودی و زمین سرد نبود
این همه روی زمین آدم نامرد نبود
خستهام! مهدی من! حال مرا میفهمی؟
حال من را که نصیبم به جز از درد نبود
تو بهاری و اگر آمده بودی، گلها -
دلشان منتظر حادثهای زرد نبود
تو اگر آمده بودی همه انسان بودیم
نفسمان این همه هرجایی و ولگرد نبود
هیچکس اهل ریاکاری و تزویر و فریب
هیچکس مدعی آن چه نمیکرد نبود
وحیده افضلی
***
شعر آدینه
قسم به جان تو ای آشنای دیرینه
همیشه پاک و صمیمی، زلال آئینه
تمام خواب مرا، شب به شب معطر کرد
گلی شبیه تو، آرام و با طمأنینه!
همین که اسم تو و حرف جاده میآید
دلم قرار ندارد دوباره در سینه
نشسته بیتو در این ازدحام تنهایی
غروب غمزدهای در نگاه آئینه
تمام هفته به دنبال واژه میگردم
و شعر میکنم آخر، تو را در آدینه!
سیداکبر سلیمانی
***
آرزوی باران
در کوچههای یخ زده تاریخ، چشم انتظار دیدن خورشیدیم
ما عابران کوچه تنهایی، در منجلاب حادثه پوسیدیم
مولا میان پنجه تاریکی، در امتداد این شب طوفانی
با آرزوی آمدن باران، در انتظار روی تو خشکیدیم
امروز خون عاطفه میبارد، از آسمان زخمی دلهامان
ما مرگ شعر آینهها را باز، در انقباض ثانیهها دیدیم
پشت نگاه شهر عروجی نیست، یعنی هبوط، عادت مردم شد
دیشب طنین غمزدهای میگفت: سمت بلوغ فاجعه تبعیدیم
حالا اگرچه نبض غزل کندست، اما نگاه ملتمسش جاریست:
در کوچههای یخ زده تاریخ، چشم انتظار دیدن خورشیدیم
فرزانه سعادتمند
گریه شبزندهداران
هر شب از التهاب غمت غرق زاریام
در مجمر فراق تو اسپند کاریام
آتش گرفتهام، نفسیزن، خموش کن
این شعلههای سرکشی و بی قراریام
تا که رود به چشم همه دشمنانتان
تا دود گردد این شب چشم انتظاریام
تا بشکفد تجسم دیدار رویتان
تا بگذرد خزان ز نگاه بهاریام
آتش نشاندی و جگرم سوخت، شد چنان
سرچشمهای که تا ابد از اشک جاریام
بس نیست این همه گذر از کوچه خیال
بن بست شد زمینه خوش اعتباریام
یک شب طلوع کن به خیالم که سر شود
این هایهای گریه شبزندهداریام
شیرینترین شکوه غزلها بیا مگر
با تو عوض شود غم تلخ قناریام
ای ثروت خزانه هستی کمی بپاش
بر روزگار رو به غروب نداریام
دیگر ز عهد جمعه دیگر کلافهام
دیگر ز شنبههای پیاپی فراریام
هر صبح جمعه تا به فراز نگاهها
تا کی میان این همه جمعه گذاریام؟
عمری نشستهام به کمینگاه ندبهها
تا کی شوی شکار دو چشم شکاریام
یک شب بیا و تکه نانی به من بده
تا خلق و خو عوض کنی از نفس هاریام
ای صبح صادق، از شب من خون چکد بیا
پایان بده به گریه بیاختیاریام
صادق عمر سلطانی