kayhan.ir

کد خبر: ۶۶۵۶۷
تاریخ انتشار : ۰۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۹:۴۸
پرواز 655

اصرارهای بازجو برای اعتراف گرفتن(پاورقی)


نمي‌دانم چقدر ديگر طول مي‌كشد تا يك نفر مي‌آيد. مثل بازجوها لباس پوشيده‌، ظاهري مرتب و لحني آرام دارد، با اين حال چشم‌ها و نگاهش مرا مي‌ترساند.
- خب‌! تو به نظرم جوان فهميده‌اي هستي‌، معلوم است كه مي‌تواني حرف‌هاي مرا بفهمي‌، من براي زنداني‌هاي سياسي كه اين‌جا مي‌آورند سه نوع تعريف دارم‌، تعريف اول‌: آدم‌هاي احمقي كه چيزي نمي‌فهمند و مي‌گذارند كه ديگران به جايشان فكر كنند و هرچه آن‌ها فكر مي‌كنند، اين‌ها بلغور مي‌كنند، در نتيجه اين دسته اگر يك بار حسابي ادب شوند، سرشان به كار خودشان مشغول مي‌شود. دسته دومي كه فكر مي‌كنند اوضاع را درست تحليل مي‌كنند ولي اشتباه دارند، اين‌ها منطق دارند و مي‌شود سرعقل آوردشان‌، و دسته سوم كه مزدور اجنبي هستند و قصدشان آزادي و استقلال نيست‌، آن‌ها دشمن شاه و ملت هستند، اين دسته را بايد كشت‌. خب تو اين وسط از كدام دسته‌اي‌؟ خب بگذار فكر كنم‌، بله از دسته دوم‌! مي‌توانيم با هم حرف بزنيم و مسئله را با منطق حل كنيم‌. نه‌؟
مي‌گويم‌: «قربان‌! من سياسي نيستم‌، من يك نفر را كشته‌ام‌!»
بـا  لبخند تمسخرآميزي مي‌گويد: «اوه‌! پس تو يك قاتل سياسي هستي‌!»
سرم را تكان مي‌دهم و مستأصل مي‌گويم‌: «نه‌! نه‌! من سياسي نيستم‌». از روي صندلي بلند مي‌شود و شروع مي‌كند به قدم زدن توي اتاق‌.  
ـ خب اگر نيستي بگو چرا از بين اين همه آدم يك مأمور دولت را بايد بكشي‌؟
جواب مي‌دهم‌:
- من هيچكس را به عمد نكشته‌ام‌، من اصلاً نمي‌دانستم مأمور دولت است‌.
به طرفم مي‌آيد و دستش را روي ميز مي‌گذارد و خم مي‌شود روي صورتم‌:
- خب‌! من منتظرم‌، چرا كشتي‌؟
زمزمه كردم‌:
با هم درگير شديم‌، نفهميدم چي شد، هلش دادم‌، افتاد سرش خورد به زمين‌، همين‌!
- قبلاً كه گفتي با او تصادف كردي‌؟
- خب بله‌! يك دفعه پريد جلوي ماشين‌، من هم عصباني شدم‌، كار به فحش و فحش كاري رسيد، بعد هم كه گفتم‌.
مرد براي لحظاتي توي چشم‌هايم خيره مي‌شود و سكوت مي‌كند، سرم را پايين مي‌اندازم كه يك هو و بي‌هوا مشت مي‌كوبد روي ميز و صدايش توي اتاق منفجر مي‌شود.
- ... دروغ مي‌گويي پدرسوخته‌! از چشم‌هايت مي‌فهمم كه دروغ مي‌گويي و گرنه چه دليلي دارد جسد را بگذاري توي صندوق عقب ماشين و قايمش كني‌.
- نه سركار، داشتم مي‌آوردم كلانتري اعتراف كنم‌، كه دستگير شدم‌.
مرد اول خيره نگاهم كرد و بعد با صداي بلند خنديد و گفت‌: «آها! كه داشتي مي‌آمدي تحويل بدهي‌! آره جان عمه‌ات‌، تو گفتي و من باور كردم‌. او را پيچيدي ميان ملحفه كه بياوري كلانتري تحويل بدهي‌؟ خب‌! پس چرا هويتت را پنهان مي‌كني‌؟ چرا نمي‌گويي كي هستي‌؟»
گفتم‌: «باور كنيد عين حقيقت است‌.»
طول اتاق را بالا و پايين مي‌رود، نمي‌دانم چه فكري مي‌كند؟ با خودم مي‌گويم‌: «اين روزها شهر شلوغ است‌، دارند يكدستي مي‌زنند ببينند اهل دارودسته‌اي هستم‌، يا نه‌؟ بفهمند سياسي نيستم‌، مي‌فرستند زندان غيرسياسي‌ها، آن جا هم خدا بزرگ است‌.»