ناگهان آیینه حیران شد…(شعر)
دو شعر از:فاضل نظری
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
رد پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بیقرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایهی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گلها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچهای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشتهای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایهای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
برکه دلش را فروخت اما دریا...
آخر، آب و گِلش کنار نیامد
دریا با ساحلش کنار نیامد
برکه دلش را فروخت اما دریا
با ماه کاملش کنار نیامد
باز به خاک آرمید هرچه که رویید
مزرعه با حاصلش کنار نیامد
از تو شکایت کنم که خلق بگویند
بی سر و پا با دلش کنار نیامد؟
اشکم و آتش، خوشا کسی که اگر سوخت
سوخت و با مشکلش کنار نیامد