پرواز 655
نالههای زیر هشت!(پاورقی)
شب يك زنداني ديگر را هم ميآورند، اين را از حرف زدنهايشان ميفهمم. روز بعد گوشه سلول به كنار ديوار تكيه ميدهم و سعي ميكنم بيشتر و بيشتر با ترسم كنار بيايم. زنداني جديد اسمش نادر است، بيشتر از 21 سال ندارد از وقتي آمده مدام توي سلول كوچك راه ميرود، بعد ميآيد و مينشيند، بعد دوباره شروع ميكند به راه رفتن، مثل كسي كه مخش تعطيل شده، تيزي انگشتانش را به پيشاني ميزند. بعد كمي آب مينوشد اما انگار تشنگياش برطرف نميشود، چون دوباره مينوشد. تا ساعت 11 كسي سراغمان نميآيد. ساعت 11 كه ميشود، دو نفر ميآيند و بدون اين كه حرفي بزنند او را ميبرند، هيچكس نميپرسد كجا؟
با كنجكاوي ميپرسم: «او را كجا بردند؟»
زنداني جواني كه اسمش ياسر است ميگويد: «اين معمول است كه يا زنداني را ميبرند زير هشت كه جاي شكنجه است و همه را ميبرند يا ... دو تا ياي ديگر هم وجود دارد، يا زنداني حرفزده و او را براي اطلاعات بيشتر ميبرند يا اين كه حرفي نزده اما او را ميبرند و توي سلولي كه هيچكس با او كاري ندارد، براي ساعتها رها ميكنند و چند ساعت بعد دوباره از مقابل سلولها برميگردانند، تا همه او را ببينند. چند روز كه اين كار انجام شد، زندانيهايي كه مرتب شكنجه ميشوند، نسبت به زنداني بدگمان ميشوند و حتي او را به خيال خيانت بايكوت ميكنند كه اين بدترين شكنجه براي زنداني بيچاره است و ممكن است زير همين فشار بالأخره خيانت كند.»
صادق كه به لحاظ سني يك جورايي بزرگ سلول است، ميگويد:
- برادري را كه بهطور معمول شرايط سخت در ميان مردها بهوجود ميآورد، سخت ميتوان ناديده گرفت. توصيفش هم سخت است، كسي به آن اعتراف نميكند اما كسي هم حريفش نميشود اما استحكام اين برادري رهايي از شرايط سخت است. اگر جمع همينطور در شرايط سخت بماند، اين رشتهها حتي اگر از آهن هم باشد، آرام آرام زنگ ميزند. پس اگر ميخواهيد برادرتان خائن از آب در نيايد، رازهايتان را براي خودتان نگاه داريد.
و ديگر هيچكس چيزي نميگويد.
***
دوباره مرا براي شكنجه ميبرند و دو روز ديگر را ميان تب و لرز و درد ميگذرانم و بعد كمكم دوباره سر پا ميايستم.
هم سلوليها را بارها برده و آوردهاند. گاهي از كنار ميلهها سرك ميكشم و اگر تنه سرباز چاق و گندهاي كه مدام توي راهرو اين طرف و آن طرف ميرود بگذارد، بردن و آوردن زندانيها را ميبينم. گاهي فقط صداي نالههايشان را ميشنوم و گاهي صداي كشيدن چيزي را روي زمين. به نظرم آنها آدمهاي خزنده و نالاني هستند كه انگار از زندگي دست شستهاند، آرمان آنها هم چيزي در حد عشق است، تنها عشق به انسان اين جرأت را ميدهد. در پايان روز شانزدهم دوباره مرا ميبرند. از مقابل سلولها با چشم بسته ميگذرم، سكوت و ناله، ناله و سكوت. هنوز به سختي راه ميروم، تا چشمهايم به تاريكي عادت كند، ثانيههايي كه به نظرم خيلي كشدار ميآيد، طول ميكشد. كنج سلولي كه اتاقي كوچك و مربع است، يك نفر كز كرده، به گمانم از درد است، به چهرهاش دقيق ميشوم، جز لبهاي لرزانش، جرياني از زندگي در صورتش نيست.
نيم ساعت بعد دوباره به سراغم ميآيند، دوباره در اتاق بازجويي هستم، روي پاهايم بند نميشوم و مدام تلوتلو ميخورم. با خودم فكر ميكنم، كاش شيرين و مادرش رفته باشند، نميدانم چقدر ميتوانم طاقت بياورم.
اتاق بازجويي، بهطور معمول نيمه تاريك است تا چهره بازجوها به نظر ترسناكتر بيايد. براي لحظاتي طولاني گوشه اتاق ميايستم، بعد آرام آرام خودم را كنج ديوار ميكشانم و به ديوار تكيه ميدهم.