در احوال هنر و هنرمند
هنرِ آینه خوانی در عصر حیرت
محمدمهدی رسولی
هنر، حتی اگر، انگشت اشاره به خود نباشد، هنوز شمایل یک نگاه پیامانگیز را دارد. هنر، در عصر حیرت، آدمیرا - مکنون و معدنِ نامکشوفِ آدمیرا- بازنشان میکند. این بازنشانی، اشارهای ست بزرگ به ساحت تماشا، آگاهی و کشف.
هنر میتواند و حتی باید بتواند از راز سر به مُهر مکنونات حسی بشری - حتی غیراز این، تو بگو یک شی– پرده بردارد.
حتی همان وقتها که به تعبیر بعضی تاریخ دانان، هنوز هنر قد نکشیده بود و سرِ پای خودش نبود و تکیه میزد به اسطوره و کلمه و شعر و هزار جور وصله ناجور (این را بعضی تاریخ دانان هنر میگویند، نه حقیر) وضع اینطور نبود. حتی همان وقتها هنوز میتوانستی از هنر حرف بزنی بدون اینکه لهجه فطری ات را از یاد ببری. بدون اینکه از خودت ببُری و متصل شوی به آراء نفسانی ِ خواهنده ذلیل و ملولِ آخرش بر باد.
چه دورهای بوده آن دوره ها. ما که ندیدیم، میگفتند آدمهای مجهولش خیلی هم که کم بودند و صغیر و بیبنیه، میشدند میکل آنژ و سلطان محمد و بوتیچلی و شاگردان مکتب ترکمانان و رضا عباسی.
بعدها، وقتی جوهر بخت هنر بزرگ را ملخ بیوجدانِ بیخبری میخورد، صدای شیون از هر کوی و برزنِ زمین و زمان بلند میشود که واحسرتا، عقیم شدیم رفتیم پی کارمان؛ که اگر گوش تیز کنید، همین حالا هم این فغان را میشنوید.
باری، هنر فطری خُلَّصِ بیغشِ معطر، اگر انگشت اشاره به خود نباشد، هنوز میتوان گفت یادآورِ خود است. مراد من از خود، در اینجا، چیزی شبیه واژه معروف «فردیت» است؛ البته نه به آن شوری!
اما در این وانفسای دنبه به جای راسته، و آب به جای شیر، هنر چرا بزکِ دروغ نکند. چرا ابرویش را پاچه شتری برندارد و چرا مردمکش را در تشتِ لنز آبی نفتی نخیساند. مگر چه کم از لواشک – همین لواشک آلوی وطنی – دارد که با آردِ گندم یا چه فرق میکند، خاک اره و ماست ترشیده خمیرش را میریزند و با رنگ روناسی که برای رنگ آمیزی نخ فرش استفاده میشود، رنگش میکنند و در مشمع استریل پهنش میکنند و به جای لواشک آلوی صفرا بُر میفروشندش متری آها تومن!
اما اگر هنوز نبض احساس در رگهای آغشته به رنگ بیرنگی در تن مهجور هنر میتپد، بالای غیرتِ رهگذران ساده و ساکت و بیریایی است که مثل رؤیا، شادیانگیز و زود گذرند. همین آدمهایی که در گوشه و کنار جغرافیای سکوت نشستهاند پی کسب روزیِ حلالِ احساس. دستشان مثل طفلِ روزهای اولِ خلقت دراز شده بالای سرشان تا ماه را در مشت بگیرند و موچش کنند یا حتی بخورندش. همین ساکنین بیزحمت و خاموش کوچه پس کوچههای بینشان که در شعلههای همان انگشت اشاره که حالا دیریست، مشعلی شده مشعشع، میسوزند و میسازند.
همین ستارههای سوسوزن در همین راه شیریِ خودمان که اگر از کنارت بگذرند، انگار میکنی نسیمیگذشته، بس که سبکاند و بیزحمت؛ بس که بیپیرایهاند و محجوب.
اما یک مطلب! همان طور که عسل هم سه جور داریم 1- عسل واقعی 2- به همراه شکر (نیم تقلبی) 3- تقلبی محض؛ خب هنرمند هم چند جور داریم. حالا اینکه اشکال میکنید که چرا هنرمند را عسل گفتیم و نه زنبور، علت دارد؛ چرا که قرار شد انگشت اشاره، ما را تبدیل کند به ما. پس محصولِ این زنبور چیزی جز خودش نیست و اگر یک فقره نیشی هم دارد، به صد جرعه نوشش دَر.
اما اگر هنر یا چه فرق میکند، بگو هنرمند، واقعی باشد، انگشت اشارهاش به سمت خودش خواهد بود و جهانی را میگشاید که معرف تمام یا لااقل بخشی از حقیقت است. در فرض دوم، اگر هنر یا هنرمند قاطی داشت، حتی اگر آن ملاتِ قاطی شده، شکر باشد، بیبرو برگرد، انگشت اشاره به سمتِ پتل پورت است. ناکجایی که آن سرش ناپیداست و این سرش در آخورِ یونجههای صد رنگِ پلاستیکی و دیجیتال و یکبار مصرف.
اما در نوع سوم، اگر هنرمند یا عسل یا زنبور یا هنر یا هر چه که میگویی، از نوع تقلبیاش باشد، – خدا به دور- گویی دیگر انگشت اشارهاش را گم کرده است. و این آخرِ واویلاست. او نه آنکه جای خوب یا بدی را نشان نمیدهد بلکه اصلا و فرعا انگشت اشارهاش به هیچ است و این هیچ را میآورد سر سفره زن و بچه احساسش، خب نتیجه چه میشود؟ بچهاش یا عقب افتاده و خنگ و آب زیپو از آب در میآید که برایش حرف در بیاورند که آی. کی. یواَش به قدر پاشنه کفشِ آنجلینا جولی هم نیست. یا اینکه جلو افتاده میشود. یعنی کلا جلو بندی فک جونده ناسوتیاش میافتد در قعر آینههای شکسته و دمار از فهمِ لاهوتیاش در میآورد. به قول ادبای اراذل، قاطی میکند آقا! بد جور هم قاطی میکند. حالا یک نفر را داشته باش که ایستاده بدون انگشت اشاره، مدام این پا و آن پا میکند که خودش را در کدام خراب شده بخت برگشته بدشانسی خالی کند.
به همین خاطر، حرف با اینها نیست. یعنی اینها طرفِ حساب هیچ عسل خورِ حرفهای خوش ذوقِ کندو دیده مجرب نیستند. ما با نسلِ همان مهجوران پیجورِ خود، حرف میزنیم. اتفاقا همانها هم صدای ما را میشنوند، به درددل ما دل میدهند و صبر میکنند تا جملهمان به سرانجام برسد.آقا جان، در یک کلمه، هنر، حتی اگر انگشت اشاره به خود نباشد، هنوز شمایل یک نگاه پیامانگیز را دارد. اسم ما، جلدما، عکسِ پرسنلیِ جغرافیای ما، عطر یاسمن انگیزِ ترانههای حماسی ما و رنگِ بودنِ ما، اقتدار بصری میخواهد. باید در هیئتِ تصویر و شکل و رخت و ریخت، دلبری کند. اصلا ما با وجود همین موجوداتِ دلبرانه است که حیات مادی و معنوی و آسمانی داریم. در یک کلمه، باید رسمِ دلبری را دوباره در کوچهها جار بزنیم. به خدا میارزد. بچههای اندیشه و ادراکمان در آینده دعایمان خواهند کرد و گُل بر تابوتِ بیمرگیمان خواهند افشاند.
امابه هزارو یک دلیل عاشقانه، از همه بیشتر، نقاشان، تصویرنگاران و اشاره پردازان استحقاق این دلبری را دارند. اسم ما، جلد ما، عکس پرسنلی جغرافیای ما، باید دوباره در کف با کفایت هنرمندان نقاش به نور و آب و آینه ترجمه شود. همین بیرق و پرچم، یک نگاره تمام قد و معناست از در اهتزاز بودنِ ما. در ممالک دیگر، در سینما و نقاشی و مجسمه و همه چیزشان، پرچمشان را میآوردند میکارند در قلب و چشم و اوج اثر؛ و ما که میخواهیم در یک اثر هنری پرچممان را به اهتزاز درآوریم، میترسیم از اینکه همانها رای بدهند به شعاری بودن و وابسته بودن و نان از سفره دیگری خوردنِ ما. جاسپر جونزشان پرچمشان را دهها بار روی بوم و تخته و چه و چه نقش میکند، و یکی از ما که پرچم را در اثرش به اهتزاز در میآورد، از خود و اثرش میترسانندش!
عزیز دلم، قربان آن چشمهای شیرین و اصیلت، حواست به آینه باشد، عشق را نقاشی کن. مشتری در یکی از همین محلههای راه شیری منتظر است. دست به جیب ایستاده و صدای جیرینگ جیرینگ ستارههای نورانیاش گوشِ عابران محجوب را نوازش میدهد.
* نقاش- نویسنده- شاعر - کارگردان.