kayhan.ir

کد خبر: ۶۳۷۳۳
تاریخ انتشار : ۰۱ دی ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۷
پرواز 655

اخراج استاد ساواکی از دانشگاه!(پاورقی)


Research@kayhan.ir
  از كنار نرده‌ها با پدر پيش مي‌رفتيم‌، ساعت مچي‌ام 8 صبح را نشان مي‌داد.
قدم‌هاي شتابان پدر خسته‌ام كرده بود، آهسته گفتم‌:
- مي‌شود كمي آرام‌تر برويم‌؟
پدر قدم‌هايش را آهسته‌تر كرد.
- خسته شدي‌؟ انگار من بيشتر از تو هيجان دارم‌.
راست مي‌گفت‌، خيلي هيجان داشت‌. وقتي اسمم را بين فهرست قبولي‌هاي دانشگاه ديد، براي اولين بار از خوشحالي مرا در آغوش گرفت‌. حركتي كه اصلاً انتظارش را نداشتم‌. اين مرد كه اغلب اوقات جدي و كم حرف بود و كمتر شادماني‌اش را نشان مي‌داد، آن روز به قدري خوشحال شد كه انگار دنيا را برنده شده بودم‌. محبت پدر به همگي ما، حتي دخترها محبتي سختگيرانه بود، برخلاف مادر كه همگي را با مهرباني و تفقد مي‌نواخت‌. از سردر دانشگاه كه وارد شدم‌، سينه‌ام از نفسي پرغرور بالا آمد: «من در دانشگاه قبول شده‌ام‌.»
 ***
- مي‌دانيد بچه‌ها! من اصلاً هم آدم سياسي نيستم‌، فقط آمده‌ام درس بخوانم‌.
اين را به آن‌هايي مي‌گويم كه انتظار دارند در بحث‌هاي سياسي همراهيشان كنم‌. دانشگاه قبول شده‌ام اما مدتي مجبورم توي خوابگاه بمانم‌؛ چون پدر تصميم گرفته به بوشهر برگردد.
بچه‌ها تقريباً هميشه در حال بحث‌اند، به گمانم آن‌ها اعتراض دارند و دنبال آزادي هستند، آزادي نه از آن نوع كه هر كسي هر جور بخواهد لباس بپوشد و بخورد و بنوشد. آزادي براي اين كه فكر كنند، بعضي‌ها هم دنبال برابري و برادري مي‌گردند، بعضي‌ها به برادري كاري ندارند، فقط برابري مي‌خواهند، خيال مي‌كنم اين‌ها هم همان آزادي را مي‌خواهند. بعضي‌ها دنبال فرصت‌هاي برابر مي‌گردند، اين هم مفهومش همان آزادي است‌.
گاهي طرف‌هاي صحبت با هم رفاقت مي‌كنند و گاهي رو در روي هم مي‌ايستند و كار به داد و فرياد مي‌كشد.
- نه بچه‌ها! به من ربطي ندارد، مرا قاطي نكنيد من از اين بحث‌ها سردر نمي‌آورم‌.
اين را براي دو نفر از هم اتاقي‌هايم مي‌گويم كه مي‌خواهند، نظرم را بدهم‌.
هفته‌هاي بعد كار سخت‌تر مي‌شود. هم اتاقي‌ام كه بچه‌ شمال است‌، چند كتاب و جزوه مي‌دهد كه بخوانم‌. همه هفته آنها را مي‌خوانم و حالا سرگيجه گرفته‌ام‌. بالأخره به چه چيزي بايد اعتراض كنم‌؟ بچه‌ شمال مي‌گويد: «كار و نان مهم است همه چيز بايد براي همه باشد»، «كار و نان‌؟» پيشاني‌ام چين مي‌افتد، اين همه بحث و هياهو فقط براي نان‌؟ چقدر عجيب‌! بچه‌جنوب توي خواب حرف مي‌زند و شبي چندبار سرمايه‌داري را محكوم مي‌كند، بلند بلند كه حرف مي‌زند بي‌خوابي به سرم مي‌افتد. هر شب با خودم عهد مي‌كنم كه اگر دستم به كتاب‌هايي كه هر شب يواشكي مي‌خواند، برسد، آن‌ها را آتش بزنم‌.
 ***
بيرون برف مي‌آيد. چراغ‌هاي خوابگاه روبرويي يك در ميان روشن است‌. اين هفته چند نفري نيست شده‌اند، مي‌گويند كه بعضي‌ها را گرفته‌اند و بعضي‌ها هم توي خانه‌ دوست و آشنا پنهان شده‌اند.
جزوه‌هايم را مرور مي‌كنم‌، لابه‌لاي جزوه‌هايم ورقه‌اي پيدا مي‌كنم‌، اعلاميه است‌! از كجا آمده‌؟ نمي‌دانم‌! اعلاميه را يواشكي مي‌خوانم‌، از زندان ساواك نوشته و اين كه چند نفر را كشته‌اند، آخر اعلاميه هم شاه و انگليس و آمريكا و استعمار محكوم شده‌اند، سطرهاي آخر را با مقدار زيادي ترس مي‌خوانم‌. اعلاميه را پاره مي‌كنم و خرده‌هايش را بيرون از خوابگاه و توي جوي خيابان مي‌ريزم‌.
موقع خواب شرمندگي به سراغم مي‌آيد، پيش مهندس كه بودم شجاعت بيشتري داشتم‌، شب خوابم نمي‌برد، ريشه‌هاي ترس را درونم جست‌وجو مي‌كنم‌، چرا و از كي اين قدر محتاط شده بودم‌؟ بچه جنوب اين شب‌ها كم‌تر در خواب حرف مي‌زند.
 ***
بعد از دو روز برف‌، هوا آفتابي شده است‌، با اين حال سوز سردي از روي برف‌ها سر مي‌خورد و به استخوان آدم مي‌نشيند. چراغ‌هاي خوابگاه روبرويي به ندرت روشن است‌.
بچه‌ شمال مي‌گويد: «مملكتي كه اين همه پول نفت دارد كه به خارجي‌ها وام مي‌دهد، نبايد مردم خودش اين قدر فقير باشد، امروز وضع كشور به همه مربوط است‌.» گوشه‌ دفترم يادداشت مي‌كنم‌: «امروز ديگر همه چيز به همه كس مربوط است‌.»
نزديك عصر به خاطر آن همه بگير و ببند زمزمه‌هاي اعتراض به گوش مي‌رسد. بچه‌ها بطري‌هاي نوشابه و چند ساندويچ بر مي‌دارند و به حياط دانشگاه مي‌روند، تا شب حياط پر مي‌شود از دانشجو. ساعت از 8 شب كه مي‌گذرد چند پيت حلبي خالي از آشپزخانه به حياط مي‌برند، با اين حال سرماي شب گزنده است‌. ساندويچ‌ها را مي‌خورند، كمي گپ مي‌زنند و خميازه مي‌كشند، چند نفري خودشان را توي پتو مي‌پيچند و روي جعبه‌هاي مقوايي توي برف‌ها چرت مي‌زنند، بعيد است خوابشان ببرد.
روز مي‌شود و هيچكس محلشان نمي‌گذارد اما نزديك ظهر، چند بار از همه مي‌خواهند كه حياط را ترك كنند، سخنراني رييس دانشگاه هم بين سوت و هو و دست بچه‌ها گم مي‌شود و باز هم شب از راه مي‌رسد. نزديك غروب يك عده مي‌روند، بين يك دسته ديگر هم زمزمه است كه مي‌روند. مي‌پرسم‌: «بعد از اين اعتراض‌ها و بدون اين كه به جايي برسند؟»
مي‌گويند: «بالايي‌ها گفته‌اند كه بايد برويم‌، توافق شده‌.»
مي‌پرسم‌: «كي توافق كرده‌؟»
مي‌پرسد: «از كدام حزبي‌؟»
مي‌گويم‌: «حزبي نيستم‌!»
مي‌گويد: «آهان‌!»
سرتكان مي‌دهد و ديگر چيزي نمي‌گويد.
اعتراض تا شب توي حياط دانشگاه ادامه دارد، برف دوباره شروع شده و از پيت حلبي‌ها دود سفيد به آسمان بلند مي‌شود. آن‌ها كه مانده‌اند جزوه‌هايشان را مي‌ريزند توي آتش و مي‌گويند:
- گور باباي درس‌! فعلاً كه از درس و دانشگاه خبري نيست‌.
حوالي ساعت 9 جمعيت با دست و سوت براي يك سخنران كه صورت خود را پوشانده بود هياهو به پا مي‌كنند، چند جمله‌اش را گوشه‌ دفترم يادداشت مي‌كنم‌: «رفقا شما حماسه آفريديد.»
سعي مي‌كنم به حماسه‌اي فكر كنم كه آن‌ها درست كرده‌اند. فكرم به جايي نمي‌رسد. با اين حال مي‌شنوم با اين مذاكره و توافق كار بزرگي انجام شده‌...
جمعيت سوت مي‌كشد. از بغل دستي‌ام مي‌پرسم‌: «خب حالا سر چي توافق كرده‌اند؟»
مي‌گويد: «بر سر اخراج يك استاد ساواكي‌!» و با شدت بيشتري دست مي‌زند.
امشب براي پدرنامه مي‌نويسم‌.
مي‌نويسم كه‌: «پدر! امروز دانشجوها تجمع كردند بعد توافق‌. يكي از سخنران‌ها آمد و گفت كه آن‌ها حماسه آفريدند.»
بيرون هنوز برف مي‌آيد. هنوز جمعيت زيادي توي حياط ايستاده‌اند. خيلي‌هاشان سرخ و بيشترشان از سرما كبود شده‌اند. به گمانم منتظرند كه يكي بيايد و مسئله حماسه آفريني‌شان را به گوششان برساند. بيشترشان شب‌، قبل از خواب حماسه را مرور مي‌كنند.  
كنجكاو مي‌پرسم‌: «نتيجه‌؟»
چند نفري برايم حرف مي‌زنند. همه چيز به ظاهر خوب است اما نمي‌دانم چرا وقتي حماسه را مرور مي‌كنيم‌، اين قدر حرف توي حرف مي‌آيد كه همه چيز هيچ مي‌شود. صبح كه مي‌شود سرما توي وجود بچه‌ها با باقي چيزها ته‌نشين مي‌شود. چند نفري سرماخورده‌اند، به جزوه‌هايي فكر مي‌كنم كه سوزانده‌اند، بعد براي امتحان نگران مي‌شوم‌.
 ***
براثر سماجتي كه دانشجوها كرده‌اند، دو نفر از استادها ديگر، دانشگاه نمي‌آيند. شايع شده كه اخراج شده‌اند، بعضي‌ها هم مي‌گويند كه آن‌ها را به دانشگاه‌هاي ديگر فرستاده‌اند؛ چون كه سازمان امنيت نيروهايش را به راحتي كنار نمي‌گذارد اما همين كه آن‌ها در اطراف ما نيستند هم خوب است‌. با اين حال آن‌هايي كه به تعطيلي كلاس‌ها اعتراض كرده و آن را بي‌فايده مي‌دانستند، هنوزهم بر سر حرف خود هستند.
 ***
از پدرنامه داشتم‌، عباس برايم آورد. كار را ول كرده و آمده بود تهران‌. گفت كه كاري نمي‌شد كرد. گفت‌: «چرا بايد اين قدر كار كنم‌، خسته‌ام‌، خيلي خسته‌! به كجا مي‌خواهم برسم‌؟»
مي‌گذارم حرفش را بزند، درمانده ادامه داد:
- مي‌خواهم اعتراف دردناكي كنم‌، احمقانه است گاهي دلم مي‌خواهد خانواده‌ ديگر داشتم‌، جاي ديگري به دنيا مي‌آمدم‌، تقريباً آرزو مي‌كنم كاش هرگز به دنيا نمي‌آمدم‌.
پرسيدم‌: «چرا؟»
- براي نجات‌! براي خوشبختي‌!
- نجات از چي‌؟
- از همه چيز! از همه‌ شما كه دست و پايم را براي رفتن بسته‌ايد!  
در دلم گفتم‌: «چرند مي‌گويي‌!»
برگشتم و با نگاه گله‌مندي به او خيره شدم‌.
عباس ادامه داد:
- گاهي دلم مي‌خواهد چمدانم را بردارم و راه بيفتم و بروم‌، پشت سرم را هم نگاه نكنم و با خيال راحت براي خودم زندگي كنم‌.
مي‌دانستم كه جايي نخواهد رفت و گذاشتم هرچه مي‌خواهد بگويد اما خاموش شد.
بعد به يكباره نيروي ويرانگري در درونم شروع به جوشيدن كرد و با كينه گفتم‌:
- الان هم دير نشده‌، مي‌تواني بروي و آينده‌ات را بسازي‌.
- من بايد با او ازدواج مي‌كردم‌.
- با او؟
- مي‌بيني‌؟ تو برادرم هستي‌؟ هنوز مي‌پرسي او؟ تو نمي‌تواني بفهمي كه دوست داشتن و نرسيدن چقدر سخت است‌. تو هميشه موجود سازگاري بوده كه مي‌تواني همه شرايط را به نفع خودت تغيير دهي ولي من مثل تو نيستم‌. من از اين شهر، از اين خيابان‌ها و از اين هياهو بيزارم‌. من اين‌جا دارم خفه مي‌شوم‌. از كارهايي كه مجبورم به‌خاطر سربار نشدن به گردن بگيرم‌، از دوستانم‌، علاقه‌ها، موزيك توخالي‌، شب‌نشيني‌هاي مزخرف‌، كتاب‌هاي محبوب‌، آه يادم رفت‌! رمان‌هاي عشقي آدم‌هاي عوضي و از همه‌ نويسندگان معاصر كه دوست داشتن را اين‌قدر خوار و خفيف مي‌پندارند! بيزارم‌!