پرواز 655
اتهام دروغ ساواک برای مصادرة اموال مبارزان(پاورقی)
در اتاق ريحانه خانم باز بود. شيرين سرش را روي ملحفه گذاشته و دستهاي مادرش صورتش را نوازش ميكرد، هر دو گريه كرده بودند. ريحانه خانوم به بالشها تكيه داده بود، با اين كه مدت كوتاهي از بيمارياش ميگذشت اما نگاهش از جنس نگاههايي بود كه جوانياش را براي مدتهاي طولاني از دست داده است.
- محمودجان! به پدرت بگو شايد ما به زودي مجبور شويم اينجا را ترك كنيم، شما هم بايد برويد. از همديگر نشاني نداشته باشيم بهتر است، ممكن است شما را هم بهخاطر ما به دردسر بيندازند. مادرت بهخاطر عليرضا كم زجر نميكشد.
نميدانستم چه جوابي بدهم؟ نگاهي به شيرين انداختم. در چهره معصومش چيزي بود كه نميتوانستم بفهمم، حسي خصوصي و محرمانه كه باعث شد هر دو رو برگردانيم. ريحانه خانم با لبخندي نرم گفت:
- شايد يك روز همديگر را با شادي ببينيم، حالا برو و به زليخا بگو بيايد.
***
حال آقاي يوسفي بزرگ كه از مدتي پيش بيمارياش عود كرده بود، چندان تعريفي نداشت. تا اين كه عاقبت يك روز عصر، حملههاي تشنج پشت سرهم آغاز شد و تا شب حالش رو به وخامت گذاشت. نيمههاي شب بود كه چهرهاش از حال رفت، پرههاي بينياش آرامآرام از جنبيدن افتاد و نفسهايش ضعيف و بعد قطع شد.
وقتي ضربان قلبش به كلي ايستاد، پدر بيدرنگ دهاني را كه گشوده مانده بود، با پارچهاي بست و با نرمي انگشتان شستش پلكهاي نيمه باز پيرمرد را بست. گويي مرده را همراهي ميكرد تا به خواب ابدي برود.
آنجا، روي تختخواب چوبي كنار پنجره، آقاي يوسفي بزرگ كه به نظرم در طي روزهاي گذشته به درختي پوسيده و زمستانزده ميماند، ناگهان قد كشيده بود و در زير نور چلچراغ با چانهبندي كه دو سر آن روي سرش راست ايستاده بود، به طرز آشكاري اولين تجربه مرگ را به همگي ما از جمله شيرين ميآموخت.
- محمود او را ديدي؟ دهان و چشمها باز ميشود و باز ميماند.
آن شب همگي خاموش زير نور چلچراغها ايستاديم و چشمهاي همگي ما پر از اشك شد. مراسم كفن و دفن روز پنجشنبه انجام شد، تنها دايي شيرين با خانوادهاش آمدند. دو برادر مهندس كه اصلاً به نظر صميمي نميآمدند، تعدادي از دوستان و تعداد كمتري از اقوام پدري او را مشايعت كردند. خواهرها هم پيام تسليت و همدرديشان را از خارج با تلفن گفتند و وظيفه آمدن را از دوششان برداشتند.
در مجموع مراسم خاكسپاري بزرگي نبود اما با اين حال بعضي از كساني را كه آمده بودند، خوب نميشناختم.
مصيبت خانم يوسفي، همه ما را مصيبتزده كرد؛ حتي به نظر غريبههايي هم كه ميآمدند مصيبتزده بودند، آشناهايي كه بايد ميآمدند، از دور پيام فرستاده و نيامدند اما چند نفر از همسايهها با عجله خودشان را رسانده بودند، انگار آن چه آنجا ميگذشت به آنها مربوط ميشد.
با اين كه يوسفي بزرگ اين اواخر اندكي فرق كرده و كمحوصله و بدخلق شده بود اما در مجموع مردي فهيم و مهربان بود. او تحت تأثير بيمارياش درد زيادي را تحمل كرد، و تقريباً همگي از وضعيت او متأثر بودند. براي همين وقتي مرد، آنها كه براي تسليت ميآمدند، با لحني تأثربار ميگفتند: «بنده خدا راحت شد!»
طبيعي بود كه فكر كنم مردم در برابر مرگ يك جوان و يك آدم پير تصورات متضادي دارند. اگرچه مرگ مرگ بود، اما آنها اين طور فكر ميكنند كه مرگ گاهي آغاز يك راحتي است و نصيب آدمهايي ميشود كه زجر ميكشند و گاهي هم آن را شوم و بدفرجام و بيرحمانه ميدانند. اما مرگ يوسفي بزرگ براي ريحانه خانم آغاز يك جدايي و شروع يك دلتنگي ديگر بود. براي همين هم بود كه او نيمه شب روي بالكن آرام و بيصدا ميگريست. به يقين براي مردي گريه ميكرد كه با نبود مهندس ـ عليرغم پيري و ناتواني ـ تكيهگاهش بود. بزرگتر كه شدم به اين نكته رسيدم كه لازم نيست حتماً تكيهگاه يك نفر آدمي قوي و بزرگ باشد. گاهي حتي كسي مثل او كه پير و ناتوان بود، هم همان احساس را به يك نفر ميداد. وقتي صبح شد، ريحانه خانم از آن احساس به كلي خالي بود.
يك هفته بعد در حالي كه انتظار داشتم همه چيز بار ديگر به حالت عادي درآيد، روزگار سخت فرا رسيد. از مهندس كه خبري نبود، بيشتر پسانداز ريحانه خانم به خاطر هزينههاي بيماري يوسفي بزرگ و بعد كفن و دفن و هزينههاي بعد از آن خرج شده بود. ديگر از حقوق هم خبري نبود و خانم يوسفي مجبور شد ابتدا دو خدمتكارشان را جواب كند و بعد خانه بزرگ را كه ميراث يوسفي بزرگ بود، قبل از ادعاي سهمخواهي فرزندانش خالي كرده و به منزل كوچكتري نقل مكان كردند. كمي بعد ما هم آنها را ترك كرديم.
***
زماني كه آن خانه بزرگ را ترك ميكرديم، شيرين خانه نبود. نزديك ساعت 10 صبح وانت سفيدرنگي آمد و وسايلي را كه بستهبندي كرده بوديم، به خانهاي كه پدر در محله راهآهن خريده بود، منتقل كرد. خانم يوسفي شب قبل بهخاطر رفتنمان ميهماني كوچكي ترتيب داده بود، ميهماني كه اندوه و افسوس همه را به همراه داشت.
در سمت چپ ميدان راهآهن، محلهاي بود كه كوچههاي باريك و پيچاپيچ آن بهطور عجيبي همديگر را قطع ميكردند، تازهواردها وقتي دنبال آدرسي در اين محله ميگشتند، گيج و سرگردان ميشدند. در اتاقهاي اجارهاي اين محله آدمهاي زيادي زندگي ميكردند، بيشترشان آدمهاي فقير بودند. بعضي از خانهها آجري بود، اين خانهها مثل صاحبانشان نماد آدمهاي معمولي و با تحمل بودند كه هنوز فقير نشده بودند. خانه آجري كوچكي كه پدر خريد، به اندازه بعضي از خانههاي اجارهاي بزرگ نبود اما كثافت و محنت آنجا را هم نداشت. خانه آجرهاي قرمزي داشت با يك حوض كوچك با كاشيهاي آبي كه معمار خوش ديده بود آن را به جاي وسط، گوشهاي از حياط بگذارد.
به جز مواقعي كه مادر براي كمك به خانه خانم يوسفي ميرفت، همه كارهاي شستشو، جارو و آشپزي را خانم يوسفي خودش بر عهده گرفته بود. پس از يك ماه ظرفشويي و شستشوي ملحفههايي كه هر دو هفته يكبار ميشست و با زحمت زياد روي پشتبام خانه پهن ميكرد، ناخنهاي صورتياش ترك خورد و گوشههايش ريش ريش شد. كار خريد بر دوش خودش افتاده بود، هر روز با زنبيل قرمررنگي كه پيش از اين در اختيار دو خدمتكارش بود، به بازار ميرفت و بهخاطر كمي تخفيف در قيمت با همه چانه ميزد. گاهي آدمهايي را ميديد كه سر چند ريال با او دعوا و مرافعه راه مياندازند، كاري كه اصلاً در شأن خودش و آنها نميديد. حقارتبار بود كه يك نفر براي چند ريال خودش را در معرض مضحكه و دشنام مردان غريبه بازار بگذارد كه چشمهاي بعضيهاشان را ناپاك و حريص ميديد. آن وقت به گريه ميافتاد و دلتنگ ميشد.
سرانجام وقتي ديگر چيزي براي خرج كردن نماند، وقتي همه پساندازش به پايان رسيد، به فكر فرو رفت كه جايي ارزانتر اجاره كند و آن خانه را در قبال مبلغي بيشتر به رهن بگذارد و از درآمد آن زندگي كند اما ناگهان فهميد كه خانه را مصادره ميكنند، هيچ بهانه درستي براي اين كار وجود نداشت. براي پيدا كردن مهندس، او را به كلاهبرداري متهم كرده بودند، اتهامي كه هيچكس باور نكرد اما اين اصلاً مهم نبود، دادگاه غيابي او را متهم كرد و اموالش مصادره شد. ديگر براي شيرين و مادرش همه چيز تمام شده بود. نامه خانم يوسفي به دست سهراب رسيد يا نرسيد؟ او ديگر برنگشت! پدر مهندس هم از دنيا رفته بود، آنها به واقع تنها شده بودند.
***
پدر روي صندلي نشسته بود و سيگار ميكشيد. از كنار نوري كه از روشنايي داخل خيابان به راهرو ميدويد، آرامآرام به داخل خزيدم. در را كه باز كردم مادر به سويم دويد و دستهايش را به دور گردنم انداخت. پدر اما تكان نخورد. مادر با صداي لرزاني گفت:
- تو كه مرا نصف جان كردي!
چيزي نگفتم. در عوض پدر با صداي ترسناكي گفت: «كجا بودي؟»
پيدا بود كه بيخوابي شبهاي قبل حسابي بدخلقاش كرده بود، جواب ندادم. حلقههاي بيخوابي چشمان مادر را هم كبود كرده و زير نور زرد رنگ چراغ به نظرم آمد كه صورتش لاغرتر و تكيدهتر شده بود.
پدر با صدايي ترسناكتر از قبل گفت:
- پرسيدم كجا بودي؟
مادر با دستپاچگي ميان حرفش دويد و گفت: «بگذار استراحت كند، بعد حرف بزنيد! ببينم غذا خوردي؟ گرسنهاي؟»
پدر به تندي گفت: «اگر جواب ندهد استراحت هم نميكند، غذا هم نميخورد. خب پسر كجا بودي؟»
در صدايش تيزي برندهاي حس كردم. خواستم حرفي بزنم اما نگفتم.
- خب براي چه كاري اين سه شب را بيرون از خانه ماندهاي؟ نگاه پدر لحظه به لحظه عرصه را برايم تنگتر ميكرد. گفتم: «رفته بودم...»
- محمودجان! به پدرت بگو شايد ما به زودي مجبور شويم اينجا را ترك كنيم، شما هم بايد برويد. از همديگر نشاني نداشته باشيم بهتر است، ممكن است شما را هم بهخاطر ما به دردسر بيندازند. مادرت بهخاطر عليرضا كم زجر نميكشد.
نميدانستم چه جوابي بدهم؟ نگاهي به شيرين انداختم. در چهره معصومش چيزي بود كه نميتوانستم بفهمم، حسي خصوصي و محرمانه كه باعث شد هر دو رو برگردانيم. ريحانه خانم با لبخندي نرم گفت:
- شايد يك روز همديگر را با شادي ببينيم، حالا برو و به زليخا بگو بيايد.
***
حال آقاي يوسفي بزرگ كه از مدتي پيش بيمارياش عود كرده بود، چندان تعريفي نداشت. تا اين كه عاقبت يك روز عصر، حملههاي تشنج پشت سرهم آغاز شد و تا شب حالش رو به وخامت گذاشت. نيمههاي شب بود كه چهرهاش از حال رفت، پرههاي بينياش آرامآرام از جنبيدن افتاد و نفسهايش ضعيف و بعد قطع شد.
وقتي ضربان قلبش به كلي ايستاد، پدر بيدرنگ دهاني را كه گشوده مانده بود، با پارچهاي بست و با نرمي انگشتان شستش پلكهاي نيمه باز پيرمرد را بست. گويي مرده را همراهي ميكرد تا به خواب ابدي برود.
آنجا، روي تختخواب چوبي كنار پنجره، آقاي يوسفي بزرگ كه به نظرم در طي روزهاي گذشته به درختي پوسيده و زمستانزده ميماند، ناگهان قد كشيده بود و در زير نور چلچراغ با چانهبندي كه دو سر آن روي سرش راست ايستاده بود، به طرز آشكاري اولين تجربه مرگ را به همگي ما از جمله شيرين ميآموخت.
- محمود او را ديدي؟ دهان و چشمها باز ميشود و باز ميماند.
آن شب همگي خاموش زير نور چلچراغها ايستاديم و چشمهاي همگي ما پر از اشك شد. مراسم كفن و دفن روز پنجشنبه انجام شد، تنها دايي شيرين با خانوادهاش آمدند. دو برادر مهندس كه اصلاً به نظر صميمي نميآمدند، تعدادي از دوستان و تعداد كمتري از اقوام پدري او را مشايعت كردند. خواهرها هم پيام تسليت و همدرديشان را از خارج با تلفن گفتند و وظيفه آمدن را از دوششان برداشتند.
در مجموع مراسم خاكسپاري بزرگي نبود اما با اين حال بعضي از كساني را كه آمده بودند، خوب نميشناختم.
مصيبت خانم يوسفي، همه ما را مصيبتزده كرد؛ حتي به نظر غريبههايي هم كه ميآمدند مصيبتزده بودند، آشناهايي كه بايد ميآمدند، از دور پيام فرستاده و نيامدند اما چند نفر از همسايهها با عجله خودشان را رسانده بودند، انگار آن چه آنجا ميگذشت به آنها مربوط ميشد.
با اين كه يوسفي بزرگ اين اواخر اندكي فرق كرده و كمحوصله و بدخلق شده بود اما در مجموع مردي فهيم و مهربان بود. او تحت تأثير بيمارياش درد زيادي را تحمل كرد، و تقريباً همگي از وضعيت او متأثر بودند. براي همين وقتي مرد، آنها كه براي تسليت ميآمدند، با لحني تأثربار ميگفتند: «بنده خدا راحت شد!»
طبيعي بود كه فكر كنم مردم در برابر مرگ يك جوان و يك آدم پير تصورات متضادي دارند. اگرچه مرگ مرگ بود، اما آنها اين طور فكر ميكنند كه مرگ گاهي آغاز يك راحتي است و نصيب آدمهايي ميشود كه زجر ميكشند و گاهي هم آن را شوم و بدفرجام و بيرحمانه ميدانند. اما مرگ يوسفي بزرگ براي ريحانه خانم آغاز يك جدايي و شروع يك دلتنگي ديگر بود. براي همين هم بود كه او نيمه شب روي بالكن آرام و بيصدا ميگريست. به يقين براي مردي گريه ميكرد كه با نبود مهندس ـ عليرغم پيري و ناتواني ـ تكيهگاهش بود. بزرگتر كه شدم به اين نكته رسيدم كه لازم نيست حتماً تكيهگاه يك نفر آدمي قوي و بزرگ باشد. گاهي حتي كسي مثل او كه پير و ناتوان بود، هم همان احساس را به يك نفر ميداد. وقتي صبح شد، ريحانه خانم از آن احساس به كلي خالي بود.
يك هفته بعد در حالي كه انتظار داشتم همه چيز بار ديگر به حالت عادي درآيد، روزگار سخت فرا رسيد. از مهندس كه خبري نبود، بيشتر پسانداز ريحانه خانم به خاطر هزينههاي بيماري يوسفي بزرگ و بعد كفن و دفن و هزينههاي بعد از آن خرج شده بود. ديگر از حقوق هم خبري نبود و خانم يوسفي مجبور شد ابتدا دو خدمتكارشان را جواب كند و بعد خانه بزرگ را كه ميراث يوسفي بزرگ بود، قبل از ادعاي سهمخواهي فرزندانش خالي كرده و به منزل كوچكتري نقل مكان كردند. كمي بعد ما هم آنها را ترك كرديم.
***
زماني كه آن خانه بزرگ را ترك ميكرديم، شيرين خانه نبود. نزديك ساعت 10 صبح وانت سفيدرنگي آمد و وسايلي را كه بستهبندي كرده بوديم، به خانهاي كه پدر در محله راهآهن خريده بود، منتقل كرد. خانم يوسفي شب قبل بهخاطر رفتنمان ميهماني كوچكي ترتيب داده بود، ميهماني كه اندوه و افسوس همه را به همراه داشت.
در سمت چپ ميدان راهآهن، محلهاي بود كه كوچههاي باريك و پيچاپيچ آن بهطور عجيبي همديگر را قطع ميكردند، تازهواردها وقتي دنبال آدرسي در اين محله ميگشتند، گيج و سرگردان ميشدند. در اتاقهاي اجارهاي اين محله آدمهاي زيادي زندگي ميكردند، بيشترشان آدمهاي فقير بودند. بعضي از خانهها آجري بود، اين خانهها مثل صاحبانشان نماد آدمهاي معمولي و با تحمل بودند كه هنوز فقير نشده بودند. خانه آجري كوچكي كه پدر خريد، به اندازه بعضي از خانههاي اجارهاي بزرگ نبود اما كثافت و محنت آنجا را هم نداشت. خانه آجرهاي قرمزي داشت با يك حوض كوچك با كاشيهاي آبي كه معمار خوش ديده بود آن را به جاي وسط، گوشهاي از حياط بگذارد.
به جز مواقعي كه مادر براي كمك به خانه خانم يوسفي ميرفت، همه كارهاي شستشو، جارو و آشپزي را خانم يوسفي خودش بر عهده گرفته بود. پس از يك ماه ظرفشويي و شستشوي ملحفههايي كه هر دو هفته يكبار ميشست و با زحمت زياد روي پشتبام خانه پهن ميكرد، ناخنهاي صورتياش ترك خورد و گوشههايش ريش ريش شد. كار خريد بر دوش خودش افتاده بود، هر روز با زنبيل قرمررنگي كه پيش از اين در اختيار دو خدمتكارش بود، به بازار ميرفت و بهخاطر كمي تخفيف در قيمت با همه چانه ميزد. گاهي آدمهايي را ميديد كه سر چند ريال با او دعوا و مرافعه راه مياندازند، كاري كه اصلاً در شأن خودش و آنها نميديد. حقارتبار بود كه يك نفر براي چند ريال خودش را در معرض مضحكه و دشنام مردان غريبه بازار بگذارد كه چشمهاي بعضيهاشان را ناپاك و حريص ميديد. آن وقت به گريه ميافتاد و دلتنگ ميشد.
سرانجام وقتي ديگر چيزي براي خرج كردن نماند، وقتي همه پساندازش به پايان رسيد، به فكر فرو رفت كه جايي ارزانتر اجاره كند و آن خانه را در قبال مبلغي بيشتر به رهن بگذارد و از درآمد آن زندگي كند اما ناگهان فهميد كه خانه را مصادره ميكنند، هيچ بهانه درستي براي اين كار وجود نداشت. براي پيدا كردن مهندس، او را به كلاهبرداري متهم كرده بودند، اتهامي كه هيچكس باور نكرد اما اين اصلاً مهم نبود، دادگاه غيابي او را متهم كرد و اموالش مصادره شد. ديگر براي شيرين و مادرش همه چيز تمام شده بود. نامه خانم يوسفي به دست سهراب رسيد يا نرسيد؟ او ديگر برنگشت! پدر مهندس هم از دنيا رفته بود، آنها به واقع تنها شده بودند.
***
پدر روي صندلي نشسته بود و سيگار ميكشيد. از كنار نوري كه از روشنايي داخل خيابان به راهرو ميدويد، آرامآرام به داخل خزيدم. در را كه باز كردم مادر به سويم دويد و دستهايش را به دور گردنم انداخت. پدر اما تكان نخورد. مادر با صداي لرزاني گفت:
- تو كه مرا نصف جان كردي!
چيزي نگفتم. در عوض پدر با صداي ترسناكي گفت: «كجا بودي؟»
پيدا بود كه بيخوابي شبهاي قبل حسابي بدخلقاش كرده بود، جواب ندادم. حلقههاي بيخوابي چشمان مادر را هم كبود كرده و زير نور زرد رنگ چراغ به نظرم آمد كه صورتش لاغرتر و تكيدهتر شده بود.
پدر با صدايي ترسناكتر از قبل گفت:
- پرسيدم كجا بودي؟
مادر با دستپاچگي ميان حرفش دويد و گفت: «بگذار استراحت كند، بعد حرف بزنيد! ببينم غذا خوردي؟ گرسنهاي؟»
پدر به تندي گفت: «اگر جواب ندهد استراحت هم نميكند، غذا هم نميخورد. خب پسر كجا بودي؟»
در صدايش تيزي برندهاي حس كردم. خواستم حرفي بزنم اما نگفتم.
- خب براي چه كاري اين سه شب را بيرون از خانه ماندهاي؟ نگاه پدر لحظه به لحظه عرصه را برايم تنگتر ميكرد. گفتم: «رفته بودم...»