روایت داستانی از پرواز 655
این لکه ننگ از پیشانی آمریکا پاک نشدنی است(پاورقی)
اشاره:
تنها چند ثانیه طول کشید تا یک فروند هواپیمای ایرباس مدل A300 بر فراز آبهای خلیج فارس تکهتکه شود. دو موشک زمین به هوای هدایتشونده از ناو وینسنس، ۲۹۰ مسافر و خدمه پرواز IR655 را مظلومانه به قتل رساندند و ناخدا «ویل راجرز» سرمست از فرمان شلیک، پایان عملیات را به خدمه ناو جنگیاش تبریک گفت. امروز اما تصویر اجساد متلاشی شده مسافران ایرباس بر روی آبهای خلیج فارس در ۱۲تیرماه۱۳۶۷ قابی تمامعیار از یک جنایت بیادماندنی است. فاجعهای که توسط جنایتکارترین دولت قرن به وقوع پیوست تا ننگ کشتار ۶۶ کودک آن پرواز بر پیشانی کاخ سفید بنشیند. دفتر پژوهشهای کیهان به منظور ترسیم چهره شیطانی ایالات متحده آمریکا در جدیدترین کتاب از مجموعه نیمهپنهان به این جنایت هولناک پرداخته و در قالبی داستانی ماجرای حمله آمریکا به هواپیمای مسافربری ایران را روایت میکند.کتاب«پرواز ۶۵۵» پنجاه و نهمین جلد از مجموعه کتابهای نیمهپنهان است که به مناسبت هفته بسیج روانه بازار نشر خواهد شد و اکنون طبق روال سالهای گذشته متن این کتاب به صورت پاورقی در روزنامه کیهان تقدیم مخاطبان گرامی میشود.
***
صبح روزسوم ژوئیه نسیم گرمی در آسمان آبی و مرطوب بندر میوزید. این روز در سراسر شهر ساحلی بندرعباس یک جور شروع شد؛ گرم و شرجی. تابستان داغی بود و سر و صدای بامداد به طور معمول در ساعات اولیه روز که هوا خنکتر و شرجیاش کمتر بود، بیشتر از باقی ساعات به گوش میرسید.
خیلی دورتر از ساحل، قایقهای سپاه در آبهای خلیج فارس گشت میزدند. آن سوتر ناو آمریکایی وینسنس به سمت جزیره قشم پیش میرفت.
ساعت کمی به ده صبح مانده بود و جز صدای قایقهای موتوری بر سطح آب صدایی از خلیج برنمیخاست. در آسمان هم خبری نبود. تنها گاهی گذر یک هواپیما در فاصلهای بسیار بسیار دور در «کریدور» که مسیری برای پرواز هواپیماهای مسافربری بود، آسمان را شیار میکرد. عاقبت ناو وینسنس در 9/3 مایلی جزیره قشم لنگر انداخت.
ساعت از ده صبح گذشته بود که خبری ناگهانی به بندر رسید. ماهیگیرانی که از دریا برگشته بودند، شیء آتشینی را دیده بودند که در میان آبهای خلیجفارس سقوط کرده بود.
بعضیها میگفتند صدای انفجاری که در آسمان شنیده بودند، مثل صدای صاعقهای بود که از تیرهترین ابرها شنیده میشود اما آسمان آبی و بدون ابر بود. تا پیش از این که رادیو خبر درست را اعلام کند، دهها شایعه شنیده شد. بعضیها خبر حمله و اعلام جنگ آمریکا را دادند، بعضیها از دهها کشتی انگلیسی، آلمانی و فرانسوی در آن سوی آبها خبر دادند و بعضیها هم از دو هواپیما حرف میزدند که در آسمان به هم برخورد کرده بودند، تنها تصوری که از ذهن هیچ کس نمیگذشت، حمله موشکی به یک هواپیمای مسافربری بیدفاع با نزدیک به 300 مسافر غیرنظامی بود.
ساعت نزدیک یازده بود که خبر حمله موشکی به هواپیما گزارش شد، با این حال آنها که اخبار حضور کشتیهای خارجی از ذهنشان گذشته بود، به خودشان حق دادند؛ چرا که شواهد زیادی وجود داشت که نشان میداد بعضی از کشورهای اروپایی نظیر انگلستان و فرانسه از عراق حمایت میکنند، حتی وقتی صدام حسین شلمچه را بمباران شیمیایی کرد، بقایای موشکهای کشورهای اروپایی به دست آمده بود. آنهایی هم که برخورد دو هواپیما را گزارش کرده بودند، اشتباهشان را این طور تصحیح کردند که موشک بزرگ آنها را به این اشتباه انداخته است اما هنوز هیچکس متوجه عمق فاجعه نبود.
ساعت یازده صبح بود که امدادگرها از پشت شیشههای کدر پنجرههای هلیکوپترها و از داخل قایقهای نجات، بندر را که حالا مردمانش همگی در میان هول و هراس بیدار شده و چشمانشان را به دریا دوخته بودند، پشت سر گذاشتند. در هوای نمناک ظهر، آبهای خلیج فارس دیگر نیلی به نظر نمیرسید. دریا چیزی را نیم خورده در سینه داشت، تکههایی از جسد مسافران هواپیما در میان چمدانها و لباسها و در بین امواج خروشان دریا پراکنده شده بودند. پسرکی که دهانش بازمانده و وحشت از نینی چشمهایش به آسمان گریخته بود. نوزادی که به آغوش مادر چسبیده و اگر جسد نیم سوختهاش نبود، انگاری که زنده و هنوز در حال شیر خوردن بود. زن و کودکی در هم گرهخورده که امواج آنها را با خود میبرد. قایقها و کشتیهای نجات به فاصله کمی از همدیگر از راه میرسیدند، اما نه برای نجات! گویا دیگر برای نجات خیلی دیر بود، دیر به اندازه فاصله آسمان تا زمین، به اندازه 7 هزار پا کمی بیشتر یا کمتر؛ فرقی نمیکرد، 7 هزار پا! هواپیما تکهتکه بود و هر تکهاش با امواج به سویی میرفت. ساق پای زنی که یک لنگه کفش سفید به پا داشت، شاید یک تازه عروس بود، نیم تنه یک پسر نوجوان، دستی با آرنج، تنه بیسر یک زن، پس سرش کجاست؟ هلیکوپتری از چند کیلومتر دورتر منوری شلیک کرد و قایقی را به آن سمت کشاند، سری را از آب گرفتند، سر یک مرد بود.
در بندر غوغا بود. انگار صاعقهای درست به قلب اسکله خورده بود. هر لحظه که میگذشت بر ازدحام جمعیت اضافه میشد. بعضیها مسافر داشتند، بعضیها نداشتند، بعضیها از شهرهای اطراف آمده و بعضیها هنوز در راه بودند. بعد از ساعتها انتظار افراد گروه نجات بدون این که زندهای را نجات داده باشند، با نزدیک به 100 جسد بازگشتند. با رسیدن قایقها مردم به هم فشار میآوردند تا درون قایقها را از نزدیک ببینند. سربازها آنها را کنار میزدند و آنها به اجبار ناتوان و مضطرب، منتظر آمبولانسها میشدند. مردم به قدری گیج بودند که نمیدانستند باید به دنبال آمبولانسها بروند یا بمانند. مرگ در یک قدمیشان بود همراه با صدای شیونی که یک لحظه اسکله را تنها نمیگذاشت.
به تدریج روشنایی میرفت و تاریکی خلیج را در خود میگرفت. اکنون با فرا رسیدن شب کار جستوجو در دریا مشکلتر شده بود. در بندرگاه اضطراب و دلهره به اوج خود میرسید، همه از خود میپرسیدند آیا سرانجام کسی را زنده خواهند یافت؟ اگر چه بعید بود اما راز و نیازها لحظهای قطع نمیشد. سرانجام شب به تمامی فرا رسید و سربازهایی که از کشتیهای نجات باز میگشتند، خسته و مغموم و با شانههایی افتاده از کنار جمعیت ملتمس گذشته و رو به سوی خوابگاهها رفتند. صبح خیلی زود همه چیز از نو شروع میشد.
تا آن لحظه هنوز علامتی از وجود فرد زندهای پیدا نشده بود. تکههای بزرگتر هواپیما به قعر دریا رفته و حتی امید به زنده بودن یک سرنشین را هم با خود برده بود. خوشبینترین افراد هم این احتمال را نمیدادند که کسی در آن ارتفاع با آن اختلاف فشار زنده مانده باشد. اما با این حال حتی ناامیدترینشان هم در اعماق وجودشان حسی داشتند که آنها را به انتظار کشیدن وا داشته بود، شاید معجزهای رخ بدهد!
شب در میان پندار و غم به انتها میرسید. جسدها را از کشتیها تخلیه کردند و به سردخانههای شهر بردند. کیسههای بزرگ پلاستیکی در کنار هم ردیف شده و داخل کیسهها پر از جسدهایی بود که تکهای از خود را در میان دریا گم کرده بودند. سربازهایی که جسدها را حمل میکردند، حال بدی داشتند. همه به نوبه خود بقایای جسدهایی را از آب گرفته یا دست کم دیده بودند. در بین سربازها چند نفری حالشان بدتر از همه بود، از جمله دو سرباز جوانی که زن و کودکی در آغوش هم را از آب بیرون کشیده بودند.
هیچکس تلاشی برای جدا کردن جسدها نکرد . اگر مرگ نتوانسته بود، بین آنها جدایی بیندازد، پس هیچکس دیگر هم نباید این کار را میکرد. پس همانطور آنها را در آغوش هم داخل کیسهها گذاشتند و به سردخانه بردند.
مقابل سردخانه غوغایی بود؛ همهمه، شیون و التماس!
- برادر ترا به خدا بگذار بروم و خانوادهام را پیدا کنم.
صدای دختر جوانی بود که پیراهن سیاه بر تن داشت و صورتش را با ناخن خراش داده بود.
سرباز با شرمندگی گفت:
- نمیشود خواهر، برو بگو یک مرد بیاید و جنازهها را ببیند.
دختر التماس میکرد:
- نیست، هیچکس نیست.
سرباز گفت:
- برادری؟ پدری؟ عمویی؟
- ندارم! ندارم آقا هیچکدامشان را ندارم، بگذار بروم.
سرباز رویش را برگرداند و مستأصل نگاهی به بغلدستیاش کرد، با نگاهش میگفت: «چطور به او بگویم دوستداشتنیهای تو تکهتکهاند، چطور حالیاش کنم تو طاقتش را نداری!؟»
***
صبح روز بعد عملیات گستردهتر آغاز شد با جزر و مد دریا جسدها از محل سقوط دور و دورتر شده بودند. با این حال هنوز خیلی چیزها در آن اطراف روی آب شناور بود، ظرفهای غذا، لباس، کفش، بلیط های پرواز، چترهای نجات و...
در فاصله کیلومترها دورتر از محل سقوط هواپیما، قایقهای نجات وجب به وجب منطقه را شروع به جستوجو کردند. شلیک یک منور نشانه پیدا شدن چیزی بود؛ یک جسد یا تکهای از یک جسد. هلیکوپترها فاصلههای طولانیتری را به اطراف پرواز کردند اما روز ناامیدی بود. همه آنها که تا آن لحظه به بندرعباس رسیده بودند، میدانستند که بعد از گذشتن روز دوم دیگر باید چیزی فراتر از معجزه رخ بدهد.
هنوز آمار مفقودین خیلی بالا بود. از نوع موشک حدس زده میشد که دست کم بیست نفر در درجا جان باخته بودند اما هیچکس نمیخواست تصور کند، شاید یکی از این بیست نفر همان کسی باشد که او روز گذشته در فرودگاه در آغوشش کشیده و بدرقهاش کرده بود.
چیزی که هر خانوادهای میخواست، یک تکه از جسد بود که دفنش کند و به هوای همان یک تکه، قبری و دیداری در یک پنجشنبه و بعد یک دل سیر گریه و حرف و درد دل. چقدر سخت بود تصور این که قبر یک نفر دریا باشد، یک سینه حرف هم که باشد توی دریا گم میشود، دست کم قبر را میشود بغل کرد و کمی از دلتنگی را با سردیاش فرو نشاند اما دریا را چطور؟
بعد از ساعتها جستوجوگران قایق شماره 3، یک ساق پا را که در لنگهای از کفش مانده بود، از آب دریا گرفتند و میان پتویی پیچیدند و یک نیم تنه بدون دست و پا و سر را جداگانه در پتویی دیگر، شاید کشتی دیگری سرش را از آب گرفته باشد. در فاصلهای نه چندان دور از همه این جستوجوها، دلشورهها، اشکها و نالهها، ناو بزرگ وینسنس روی آبهای اقیانوس لنگر انداخته بود و سرنشینان آن منتظر عکسالعمل کاخ سفید بودند. در بلندترین نقطه از ناو، پرچم آمریکا در نسیم دریا پیچ و تاب میخورد و غرور ناونشینان را برمیانگیخت.
روی عرشهناو، ناخدا «ویلیام راجرز» در حالی که به خلیجفارس خیره مانده بود، با صدایی خشک و غرورآمیزش پرسید: «خبری نیست؟»
هنوز خبری نبود. ناخدا با خود میاندیشید: «حالا چه خواهد شد؟» حمله به یک هواپیمای مسافربری در قوانین هیچ جنگی نبود، آیا کاخسفید از آنها حمایت خواهد کرد؟ بعد کلاهش را از سر برداشت و دستی به پیشانی و پشت گردن کشید و عرقش را با حوله کوچکی که در دست داشت، پاک کرد.
ملوانی که روی عرشه و از همه نزدیکتر به نوک کشتی بود، انجیلش را در دست گرفت و به آهستگی خواند: «هر چه در این جهان روی میدهد، ناشی از اراده اوست.»
صدای ملوان در هیاهوی فریاد ملوانها گم میشد، خلبانها، جاشوها، درجهدارها و سربازها بلند بلند در این باره حرف میزدند.
اما ناگهان همهمه آرام شد، صدای ناخدا از بلندگو آمد که: «سربازان شجاع من! ما برای پایان خشونت میجنگیم و هر چه در توان داریم، بیش از آن را انجام میدهیم.»
خبر تبریک از کاخسفید آخرین چیزی بود که آن شب ناخدا ویلیام شنید، پیش از این که به خواب آرام و پرافتخارش برود. در آمریکا هیچکس نمیتوانست فرمانده کارکشته ناو را مقصر بداند، برعکس قرار بود پذیرایی گرمی از او و افرادش شود. دنیا هم که مهم نبود. مهم نبود که کسی حمله به هواپیمای مسافربری را مخالف قوانین بشری بداند و حتی محکوم کند. فرمانده با خود اندیشید که 290 کشته در مقابل 60 هزار کشته هیروشیما رقمی نیست که دنیا را بر سر خشم بیاورد. حتی واکنش روسها هم به چیزی گرفته نمیشود، بعلاوه روسها هم مشابه همین بلا را بر سر یک هواپیمای کرهجنوبی آورده بودند، چه اتفاقی برای روسها افتاد؟ هیچ! میشد همه چیز را به حساب یک اشتباه ساده گذاشت. واضح بود که همه میدانستند ناوهای جنگی آمریکا برای دفاع از سکوهای نفتی عراق در منطقه هستند و درگیری با نیروهای ایرانی اجتنابناپذیر. حتی اگر کسی باور نمیکرد که این ناو پیشرفته غیرممکن است که یک هواپیمای جنگی را از مسافربری تشخیص ندهد، باز هم مهم نبود. ساعتها قبل وینسنس از آبهای ایران خارج شده و لاشه هواپیما هم در قعر دریا بود. فرمانده ویلیام برای بار چندم به اخبار رادیو گوش داد، گوینده شبکه بیبیسی گفت: «هنوز اجساد برخی از کشتهشدگان هواپیمای ایرانی که توسط موشکهای ناو آمریکایی وینسنس در دریا سقوط کرده، پیدا نشده است. طبق گفته مسئولان آمریکا، این هواپیما که به اشتباه به جای یک هواپیمای جنگی مورد حمله ناو وینسنس قرار گرفته است، از بندرعباس به قصد دبی در کریدور بینالمللی در پرواز بود که با انحراف از مسیر خود باعث شک ناو وینسنس و در نتیجه سرنگون شده است. مسئولان ناو ادعا میکنند که هواپیما مستقیم در مسیر دیگری به طرف ناو حرکت میکرده است. این ادعا هنوز مورد تایید قرار نگرفته است..»
روز سوم خلیج فارس به نظر خالی میرسید، خالی از کیف و چمدان و لباس و جسد. موجها دمی میآمدند و میرفتند. با این حال همه میدانستند که هنوز تکههایی از جسدها، در خلیج فارس سرگردانند. تکههایی از آدمهای دوستداشتنی که دریا بلعیده و پس نداده بود. تکههایی از یک پدر، یک مادر، یک برادر، یک خواهر یا یک فرزند!
میتوان گفت که روز سوم، پایان دوره امیدواری به یافتن تمامی اجساد و آغاز دوره دشوارتری بود که در آن گیجی روزهای نخست به اندوهی عمیق تبدیل میشد. حالا همه باور کرده بودند «معجزهای روی نخواهد داد.»
طی چند روز بعد دیگر جسدی پیدا نشد. موجها هم آمدند و رفتند، هلیکوپترها تا کیلومترها رفتند و برگشتند، هیچ معجزهای رخ نداد. کسی زنده نمانده و مردهها هم رفته بودند. خانوادههایی که هنوز نشانی از گمشدهشان نداشتند، چند روز دیگر هم ماندند و عاقبت دستههای گلی روی قبرهایی که هرکدامشان به وسعت یک اقیانوس بود، گذاشتند و رفتند.
***
خلیج فارس تا چند روز بعد همچنان در تلاطم انفجار هواپیما بود، یک هفته، شاید هم بیشتر، رسانههای خبری از پرواز سوم ژوئیه نوشتند، آنها ابتدا اسم این حادثه را فاجعه و جنایت و چند روز بعد اشتباه گذاشتند. و سرانجام روزی رسید که همه اخبار و هیجانات فروکش کرد. حدس فرمانده ویلیام راجرز درست بود، دنیا قادر بود تا هر مسئله ناخوشایندی را اگر نخواهند، فراموش کند.
تنها چند ثانیه طول کشید تا یک فروند هواپیمای ایرباس مدل A300 بر فراز آبهای خلیج فارس تکهتکه شود. دو موشک زمین به هوای هدایتشونده از ناو وینسنس، ۲۹۰ مسافر و خدمه پرواز IR655 را مظلومانه به قتل رساندند و ناخدا «ویل راجرز» سرمست از فرمان شلیک، پایان عملیات را به خدمه ناو جنگیاش تبریک گفت. امروز اما تصویر اجساد متلاشی شده مسافران ایرباس بر روی آبهای خلیج فارس در ۱۲تیرماه۱۳۶۷ قابی تمامعیار از یک جنایت بیادماندنی است. فاجعهای که توسط جنایتکارترین دولت قرن به وقوع پیوست تا ننگ کشتار ۶۶ کودک آن پرواز بر پیشانی کاخ سفید بنشیند. دفتر پژوهشهای کیهان به منظور ترسیم چهره شیطانی ایالات متحده آمریکا در جدیدترین کتاب از مجموعه نیمهپنهان به این جنایت هولناک پرداخته و در قالبی داستانی ماجرای حمله آمریکا به هواپیمای مسافربری ایران را روایت میکند.کتاب«پرواز ۶۵۵» پنجاه و نهمین جلد از مجموعه کتابهای نیمهپنهان است که به مناسبت هفته بسیج روانه بازار نشر خواهد شد و اکنون طبق روال سالهای گذشته متن این کتاب به صورت پاورقی در روزنامه کیهان تقدیم مخاطبان گرامی میشود.
***
صبح روزسوم ژوئیه نسیم گرمی در آسمان آبی و مرطوب بندر میوزید. این روز در سراسر شهر ساحلی بندرعباس یک جور شروع شد؛ گرم و شرجی. تابستان داغی بود و سر و صدای بامداد به طور معمول در ساعات اولیه روز که هوا خنکتر و شرجیاش کمتر بود، بیشتر از باقی ساعات به گوش میرسید.
خیلی دورتر از ساحل، قایقهای سپاه در آبهای خلیج فارس گشت میزدند. آن سوتر ناو آمریکایی وینسنس به سمت جزیره قشم پیش میرفت.
ساعت کمی به ده صبح مانده بود و جز صدای قایقهای موتوری بر سطح آب صدایی از خلیج برنمیخاست. در آسمان هم خبری نبود. تنها گاهی گذر یک هواپیما در فاصلهای بسیار بسیار دور در «کریدور» که مسیری برای پرواز هواپیماهای مسافربری بود، آسمان را شیار میکرد. عاقبت ناو وینسنس در 9/3 مایلی جزیره قشم لنگر انداخت.
ساعت از ده صبح گذشته بود که خبری ناگهانی به بندر رسید. ماهیگیرانی که از دریا برگشته بودند، شیء آتشینی را دیده بودند که در میان آبهای خلیجفارس سقوط کرده بود.
بعضیها میگفتند صدای انفجاری که در آسمان شنیده بودند، مثل صدای صاعقهای بود که از تیرهترین ابرها شنیده میشود اما آسمان آبی و بدون ابر بود. تا پیش از این که رادیو خبر درست را اعلام کند، دهها شایعه شنیده شد. بعضیها خبر حمله و اعلام جنگ آمریکا را دادند، بعضیها از دهها کشتی انگلیسی، آلمانی و فرانسوی در آن سوی آبها خبر دادند و بعضیها هم از دو هواپیما حرف میزدند که در آسمان به هم برخورد کرده بودند، تنها تصوری که از ذهن هیچ کس نمیگذشت، حمله موشکی به یک هواپیمای مسافربری بیدفاع با نزدیک به 300 مسافر غیرنظامی بود.
ساعت نزدیک یازده بود که خبر حمله موشکی به هواپیما گزارش شد، با این حال آنها که اخبار حضور کشتیهای خارجی از ذهنشان گذشته بود، به خودشان حق دادند؛ چرا که شواهد زیادی وجود داشت که نشان میداد بعضی از کشورهای اروپایی نظیر انگلستان و فرانسه از عراق حمایت میکنند، حتی وقتی صدام حسین شلمچه را بمباران شیمیایی کرد، بقایای موشکهای کشورهای اروپایی به دست آمده بود. آنهایی هم که برخورد دو هواپیما را گزارش کرده بودند، اشتباهشان را این طور تصحیح کردند که موشک بزرگ آنها را به این اشتباه انداخته است اما هنوز هیچکس متوجه عمق فاجعه نبود.
ساعت یازده صبح بود که امدادگرها از پشت شیشههای کدر پنجرههای هلیکوپترها و از داخل قایقهای نجات، بندر را که حالا مردمانش همگی در میان هول و هراس بیدار شده و چشمانشان را به دریا دوخته بودند، پشت سر گذاشتند. در هوای نمناک ظهر، آبهای خلیج فارس دیگر نیلی به نظر نمیرسید. دریا چیزی را نیم خورده در سینه داشت، تکههایی از جسد مسافران هواپیما در میان چمدانها و لباسها و در بین امواج خروشان دریا پراکنده شده بودند. پسرکی که دهانش بازمانده و وحشت از نینی چشمهایش به آسمان گریخته بود. نوزادی که به آغوش مادر چسبیده و اگر جسد نیم سوختهاش نبود، انگاری که زنده و هنوز در حال شیر خوردن بود. زن و کودکی در هم گرهخورده که امواج آنها را با خود میبرد. قایقها و کشتیهای نجات به فاصله کمی از همدیگر از راه میرسیدند، اما نه برای نجات! گویا دیگر برای نجات خیلی دیر بود، دیر به اندازه فاصله آسمان تا زمین، به اندازه 7 هزار پا کمی بیشتر یا کمتر؛ فرقی نمیکرد، 7 هزار پا! هواپیما تکهتکه بود و هر تکهاش با امواج به سویی میرفت. ساق پای زنی که یک لنگه کفش سفید به پا داشت، شاید یک تازه عروس بود، نیم تنه یک پسر نوجوان، دستی با آرنج، تنه بیسر یک زن، پس سرش کجاست؟ هلیکوپتری از چند کیلومتر دورتر منوری شلیک کرد و قایقی را به آن سمت کشاند، سری را از آب گرفتند، سر یک مرد بود.
در بندر غوغا بود. انگار صاعقهای درست به قلب اسکله خورده بود. هر لحظه که میگذشت بر ازدحام جمعیت اضافه میشد. بعضیها مسافر داشتند، بعضیها نداشتند، بعضیها از شهرهای اطراف آمده و بعضیها هنوز در راه بودند. بعد از ساعتها انتظار افراد گروه نجات بدون این که زندهای را نجات داده باشند، با نزدیک به 100 جسد بازگشتند. با رسیدن قایقها مردم به هم فشار میآوردند تا درون قایقها را از نزدیک ببینند. سربازها آنها را کنار میزدند و آنها به اجبار ناتوان و مضطرب، منتظر آمبولانسها میشدند. مردم به قدری گیج بودند که نمیدانستند باید به دنبال آمبولانسها بروند یا بمانند. مرگ در یک قدمیشان بود همراه با صدای شیونی که یک لحظه اسکله را تنها نمیگذاشت.
به تدریج روشنایی میرفت و تاریکی خلیج را در خود میگرفت. اکنون با فرا رسیدن شب کار جستوجو در دریا مشکلتر شده بود. در بندرگاه اضطراب و دلهره به اوج خود میرسید، همه از خود میپرسیدند آیا سرانجام کسی را زنده خواهند یافت؟ اگر چه بعید بود اما راز و نیازها لحظهای قطع نمیشد. سرانجام شب به تمامی فرا رسید و سربازهایی که از کشتیهای نجات باز میگشتند، خسته و مغموم و با شانههایی افتاده از کنار جمعیت ملتمس گذشته و رو به سوی خوابگاهها رفتند. صبح خیلی زود همه چیز از نو شروع میشد.
تا آن لحظه هنوز علامتی از وجود فرد زندهای پیدا نشده بود. تکههای بزرگتر هواپیما به قعر دریا رفته و حتی امید به زنده بودن یک سرنشین را هم با خود برده بود. خوشبینترین افراد هم این احتمال را نمیدادند که کسی در آن ارتفاع با آن اختلاف فشار زنده مانده باشد. اما با این حال حتی ناامیدترینشان هم در اعماق وجودشان حسی داشتند که آنها را به انتظار کشیدن وا داشته بود، شاید معجزهای رخ بدهد!
شب در میان پندار و غم به انتها میرسید. جسدها را از کشتیها تخلیه کردند و به سردخانههای شهر بردند. کیسههای بزرگ پلاستیکی در کنار هم ردیف شده و داخل کیسهها پر از جسدهایی بود که تکهای از خود را در میان دریا گم کرده بودند. سربازهایی که جسدها را حمل میکردند، حال بدی داشتند. همه به نوبه خود بقایای جسدهایی را از آب گرفته یا دست کم دیده بودند. در بین سربازها چند نفری حالشان بدتر از همه بود، از جمله دو سرباز جوانی که زن و کودکی در آغوش هم را از آب بیرون کشیده بودند.
هیچکس تلاشی برای جدا کردن جسدها نکرد . اگر مرگ نتوانسته بود، بین آنها جدایی بیندازد، پس هیچکس دیگر هم نباید این کار را میکرد. پس همانطور آنها را در آغوش هم داخل کیسهها گذاشتند و به سردخانه بردند.
مقابل سردخانه غوغایی بود؛ همهمه، شیون و التماس!
- برادر ترا به خدا بگذار بروم و خانوادهام را پیدا کنم.
صدای دختر جوانی بود که پیراهن سیاه بر تن داشت و صورتش را با ناخن خراش داده بود.
سرباز با شرمندگی گفت:
- نمیشود خواهر، برو بگو یک مرد بیاید و جنازهها را ببیند.
دختر التماس میکرد:
- نیست، هیچکس نیست.
سرباز گفت:
- برادری؟ پدری؟ عمویی؟
- ندارم! ندارم آقا هیچکدامشان را ندارم، بگذار بروم.
سرباز رویش را برگرداند و مستأصل نگاهی به بغلدستیاش کرد، با نگاهش میگفت: «چطور به او بگویم دوستداشتنیهای تو تکهتکهاند، چطور حالیاش کنم تو طاقتش را نداری!؟»
***
صبح روز بعد عملیات گستردهتر آغاز شد با جزر و مد دریا جسدها از محل سقوط دور و دورتر شده بودند. با این حال هنوز خیلی چیزها در آن اطراف روی آب شناور بود، ظرفهای غذا، لباس، کفش، بلیط های پرواز، چترهای نجات و...
در فاصله کیلومترها دورتر از محل سقوط هواپیما، قایقهای نجات وجب به وجب منطقه را شروع به جستوجو کردند. شلیک یک منور نشانه پیدا شدن چیزی بود؛ یک جسد یا تکهای از یک جسد. هلیکوپترها فاصلههای طولانیتری را به اطراف پرواز کردند اما روز ناامیدی بود. همه آنها که تا آن لحظه به بندرعباس رسیده بودند، میدانستند که بعد از گذشتن روز دوم دیگر باید چیزی فراتر از معجزه رخ بدهد.
هنوز آمار مفقودین خیلی بالا بود. از نوع موشک حدس زده میشد که دست کم بیست نفر در درجا جان باخته بودند اما هیچکس نمیخواست تصور کند، شاید یکی از این بیست نفر همان کسی باشد که او روز گذشته در فرودگاه در آغوشش کشیده و بدرقهاش کرده بود.
چیزی که هر خانوادهای میخواست، یک تکه از جسد بود که دفنش کند و به هوای همان یک تکه، قبری و دیداری در یک پنجشنبه و بعد یک دل سیر گریه و حرف و درد دل. چقدر سخت بود تصور این که قبر یک نفر دریا باشد، یک سینه حرف هم که باشد توی دریا گم میشود، دست کم قبر را میشود بغل کرد و کمی از دلتنگی را با سردیاش فرو نشاند اما دریا را چطور؟
بعد از ساعتها جستوجوگران قایق شماره 3، یک ساق پا را که در لنگهای از کفش مانده بود، از آب دریا گرفتند و میان پتویی پیچیدند و یک نیم تنه بدون دست و پا و سر را جداگانه در پتویی دیگر، شاید کشتی دیگری سرش را از آب گرفته باشد. در فاصلهای نه چندان دور از همه این جستوجوها، دلشورهها، اشکها و نالهها، ناو بزرگ وینسنس روی آبهای اقیانوس لنگر انداخته بود و سرنشینان آن منتظر عکسالعمل کاخ سفید بودند. در بلندترین نقطه از ناو، پرچم آمریکا در نسیم دریا پیچ و تاب میخورد و غرور ناونشینان را برمیانگیخت.
روی عرشهناو، ناخدا «ویلیام راجرز» در حالی که به خلیجفارس خیره مانده بود، با صدایی خشک و غرورآمیزش پرسید: «خبری نیست؟»
هنوز خبری نبود. ناخدا با خود میاندیشید: «حالا چه خواهد شد؟» حمله به یک هواپیمای مسافربری در قوانین هیچ جنگی نبود، آیا کاخسفید از آنها حمایت خواهد کرد؟ بعد کلاهش را از سر برداشت و دستی به پیشانی و پشت گردن کشید و عرقش را با حوله کوچکی که در دست داشت، پاک کرد.
ملوانی که روی عرشه و از همه نزدیکتر به نوک کشتی بود، انجیلش را در دست گرفت و به آهستگی خواند: «هر چه در این جهان روی میدهد، ناشی از اراده اوست.»
صدای ملوان در هیاهوی فریاد ملوانها گم میشد، خلبانها، جاشوها، درجهدارها و سربازها بلند بلند در این باره حرف میزدند.
اما ناگهان همهمه آرام شد، صدای ناخدا از بلندگو آمد که: «سربازان شجاع من! ما برای پایان خشونت میجنگیم و هر چه در توان داریم، بیش از آن را انجام میدهیم.»
خبر تبریک از کاخسفید آخرین چیزی بود که آن شب ناخدا ویلیام شنید، پیش از این که به خواب آرام و پرافتخارش برود. در آمریکا هیچکس نمیتوانست فرمانده کارکشته ناو را مقصر بداند، برعکس قرار بود پذیرایی گرمی از او و افرادش شود. دنیا هم که مهم نبود. مهم نبود که کسی حمله به هواپیمای مسافربری را مخالف قوانین بشری بداند و حتی محکوم کند. فرمانده با خود اندیشید که 290 کشته در مقابل 60 هزار کشته هیروشیما رقمی نیست که دنیا را بر سر خشم بیاورد. حتی واکنش روسها هم به چیزی گرفته نمیشود، بعلاوه روسها هم مشابه همین بلا را بر سر یک هواپیمای کرهجنوبی آورده بودند، چه اتفاقی برای روسها افتاد؟ هیچ! میشد همه چیز را به حساب یک اشتباه ساده گذاشت. واضح بود که همه میدانستند ناوهای جنگی آمریکا برای دفاع از سکوهای نفتی عراق در منطقه هستند و درگیری با نیروهای ایرانی اجتنابناپذیر. حتی اگر کسی باور نمیکرد که این ناو پیشرفته غیرممکن است که یک هواپیمای جنگی را از مسافربری تشخیص ندهد، باز هم مهم نبود. ساعتها قبل وینسنس از آبهای ایران خارج شده و لاشه هواپیما هم در قعر دریا بود. فرمانده ویلیام برای بار چندم به اخبار رادیو گوش داد، گوینده شبکه بیبیسی گفت: «هنوز اجساد برخی از کشتهشدگان هواپیمای ایرانی که توسط موشکهای ناو آمریکایی وینسنس در دریا سقوط کرده، پیدا نشده است. طبق گفته مسئولان آمریکا، این هواپیما که به اشتباه به جای یک هواپیمای جنگی مورد حمله ناو وینسنس قرار گرفته است، از بندرعباس به قصد دبی در کریدور بینالمللی در پرواز بود که با انحراف از مسیر خود باعث شک ناو وینسنس و در نتیجه سرنگون شده است. مسئولان ناو ادعا میکنند که هواپیما مستقیم در مسیر دیگری به طرف ناو حرکت میکرده است. این ادعا هنوز مورد تایید قرار نگرفته است..»
روز سوم خلیج فارس به نظر خالی میرسید، خالی از کیف و چمدان و لباس و جسد. موجها دمی میآمدند و میرفتند. با این حال همه میدانستند که هنوز تکههایی از جسدها، در خلیج فارس سرگردانند. تکههایی از آدمهای دوستداشتنی که دریا بلعیده و پس نداده بود. تکههایی از یک پدر، یک مادر، یک برادر، یک خواهر یا یک فرزند!
میتوان گفت که روز سوم، پایان دوره امیدواری به یافتن تمامی اجساد و آغاز دوره دشوارتری بود که در آن گیجی روزهای نخست به اندوهی عمیق تبدیل میشد. حالا همه باور کرده بودند «معجزهای روی نخواهد داد.»
طی چند روز بعد دیگر جسدی پیدا نشد. موجها هم آمدند و رفتند، هلیکوپترها تا کیلومترها رفتند و برگشتند، هیچ معجزهای رخ نداد. کسی زنده نمانده و مردهها هم رفته بودند. خانوادههایی که هنوز نشانی از گمشدهشان نداشتند، چند روز دیگر هم ماندند و عاقبت دستههای گلی روی قبرهایی که هرکدامشان به وسعت یک اقیانوس بود، گذاشتند و رفتند.
***
خلیج فارس تا چند روز بعد همچنان در تلاطم انفجار هواپیما بود، یک هفته، شاید هم بیشتر، رسانههای خبری از پرواز سوم ژوئیه نوشتند، آنها ابتدا اسم این حادثه را فاجعه و جنایت و چند روز بعد اشتباه گذاشتند. و سرانجام روزی رسید که همه اخبار و هیجانات فروکش کرد. حدس فرمانده ویلیام راجرز درست بود، دنیا قادر بود تا هر مسئله ناخوشایندی را اگر نخواهند، فراموش کند.