از میهنپرستی تا حقوق بشر
توجیهات ظالمانه سربازان آمریکایی برای جنایت علیه بشریت(پاورقی)
Research@kayhan.ir
دردسر تازه
از پست امدادی کنار جاده یک نفر دوان دوان آمد، دستهایش را مرتب تکان میداد.
«قربان! قربان! جناب سرهنگ...»
اندام لاغری داشت و اونیفورم سبزرنگی به تن داشت.
«قربان! یک اتوبوس به طرف باند نزدیک میشود.»
سرهنگ که اصلا منتظر این خبر نبود از جا برخاست، و با دست اشاره کرد و گفت:
«دستگیرشان کنید!»
سرباز از روی ماسههای کنار جاده شروع به دویدن کرد. فرمانده مدتی بیحرکت همانجا ایستاد. چشمانش روی باند چرخید و از پشت نورافکنها به بالگردی دوخته شد که تازه از راه رسیده بود.
لبخند تلخی زد و لبه چادر را کنار زد. اتوبوس مسافرهای ایرانی دردسر تازهای بود که اصلا توی نقشه پیشبینی نشده بود. طبق خبرهای مأموران سیا، جاده کنار باند تقریبا متروکه بود و به ندرت ماشین در آن تردد میکرد. سرهنگ علیرغم چهره آرامش، دردل مدام به گروه خبررسانیاش لعنت میفرستاد.
«اول طوفان شن، بعد خرابی بالگردها و حالا هم این اتوبوس لعنتی! دیگر باید منتظر چه خبری باشیم؟»
صدای کایل از پشت سرآمد:
«آنها را دستگیر میکنیم و اگر موفق بشویم گروگانها را آزاد کنیم آنها را به عنوان اسیر میبریم! نظر شما چیست سرهنگ؟» و بعد لبخند مرموزی زد.
***
مسافران اتوبوسی که از یزد به سمت طبس میرفتند با دیدن هواپیماهای غولپیکری که وسط کویر نشسته بودند، در ابتدا هیچ تصوری از آنچه میگذشت، نتوانستند در ذهنشان پیدا کنند. آیا این هواپیماها خودی بودند؟ یا بیگانه؟ حتما خودی بودند وگرنه با آن همه تجهیزات نظامی که وجود داشت، امکان نداشت بیگانهها به این جا برسند و سوال دوم این هواپیماها در دل کویر چه میکردند؟ چطور فرود آمده بودند؟
آنها در هر حال کویرنشینهایی بودند که میدانستند حتی یک اتوبوس در جاده کم عرض کویر بیخطر نمیماند، با وجود آن تپههای کوچک و بزرگ در دل کویر چطور این هواپیماها فرود آمده بودند؟
هیچکس پاسخی برای این سوالات نداشت.
اتوبوس با چراغهای روشن از کنار باند راهش را گرفت و راننده با دیدن افراد مسلحی که همگی لباسهای یک شکل به تن داشتند و کنار جاده در فاصلههای چند متری ایستاده بودند، سرعتش را با کنجکاوی به آهستگی کم کرد. هنوز هیچکس گمان نمیبرد این افراد خودی نباشند، آنها کت مشکی به تن و شلوارهای لی به پا داشتند، با چکمههایی کوتاه که ساق پایشان را میپوشاند. روی بازوهایشان نوار سیاه رنگی بسته شده بود. در این لحظه یکی از افراد دوان دوان خودش را به ستوان گری رساند و ستوان بعد از شنیدن دستور فرمانده با دست علامت داد. بلافاصله افراد گلنگدنها را کشیدند و دو ردیف تیرهوایی شلیک شد و بعد چند نفر دفعتا به میان جاده دویدند.
اتوبوس در کنار جاده متوقف شد و مسافرها با وحشت به صف افرادی که آنها را احاطه کرده بودند، چشم دوختند.
***
سرگرد بیچ که نگاهش به چهره مسافران افتاد، احساسات گوناگون و مبهمی به او دست داد. مسافرها با چهرههایی متحیر به سربازهای سر تا پا مسلح زل زده بودند. سرگرد اول از همه از اتوبوس بالا آمد، نگاهش با نگاه اولین مسافری که تلاقی کرد، بلافاصله روبرگرداند. گویی در حین عمل شرمآوری غافلگیر شده است. به شدت احساس ضعف کرد. از این بخش کار به کلی متنفر بود، رودررو شدن و ایجاد ترس در غیرنظامیها اجباری بود که اگرچه برای بعضی از افرادش لذتبخش بود اما خودش به شخصه از آن صورتها و نگاههای پر از دلواپسی و بیگناه لذت نمیبرد. میدانست که اگر قدرت انتخابی دوباره داشت، هرگز به ارتش ملحق نمیشد. برای این کار بارها تاسف خورده بود. او میتوانست آینده بهتری داشته باشد. به این مسئله میاندیشید و بعد با خودش فکر میکرد که: «تاسف بر گذشته مثل این است که انسان به دنبال باد بدود» اما خواهناخواه این فکر به سراغش میآمد. بیچ نرسیده به دومین ردیف صندلیها بازگشت و با دست اشارهای به ستوان فیلیپ کرد. ستوان که کلاه بر سر داشت، کلاهش را برداشت و سرخی زخمی که هنوز روی گیجگاهش خوب نشده بود، روی سر تراشیدهاش نمایان شد. روی چکمههایش چرخید و دو سرباز را فرا خواند. سربازها اسلحهها را به سمت اتوبوس نشانه رفتند و از مسافرها خواستند تا اتوبوس را ترک کنند اما کسی از جایش تکان نخورد. ستوان به جوان گوشتالو و قدبلندی که لباسهای شخصی مرتبی به تن داشت و کنار سربازها ایستاده بود، اشاره کرد. جوان پیش رفت و بین ستوان و او چند جملهای رد و بدل شد. جوان به طرز محسوس قد راست کرد و ساقهایش را به چابکی برهم زد و از رکاب اتوبوس بالا رفت و خطاب به مسافرها گفت:
«همه شما باید تا 5 دقیقه دیگر از اتوبوس پیاده شوید، فقط پنج دقیقه!»
جوانی که کنار رکاب ایستاده بود و بعدا معلوم شد شاگرد راننده و اسمش افراسیاب است، به ناگاه گفت:
«تو ایرانی هستی؟ اول بگو اینها کی هستند و از جان ما چه میخواهند؟»
مسافرها یکییکی سر تکان دادند و بعضی با صدایی بلند حرفهای افراسیاب را تأیید کردند:
«بله! بله! شما از ما چه میخواهید؟ ما هیچ کجا نمیرویم، ما پیاده نمیشویم!»
جوان گفت:
« به نفع خودتان است! اینها سربازان ارتش آمریکا و تا دندان مسلح هستند، اگر به حرفشان گوش نکنید، همه شما را میکشند.»
همهمهای میان اتوبوس افتاد، سربازان آمریکایی این جا میان کویر چه میکردند؟
صدای زنی توی اتوبوس پیچید:
«چرا مگر ما چکار کردهایم؟ از جان ما چه میخواهید؟ از خدا بیخبرها زورتان به یک مشت زن و بچه رسیده؟»
اتوبوس ساکت شد و این خاموشی دردناک یک دقیقه طول کشید.
جوان گفت:
«آنها با شما کاری ندارند، یا پیاده شوید یا به زور شما را پیاده میکنند، اگر هم مقاومت کنید همه را میکشند.»
اما افراسیاب با شهامتی که معلوم نبود چطور و از کجا در آن لحظه به سراغش آمده بود، دستانش را روی درگاهی ورودی سد کرد و گفت:
«ما هیچ کجا نمیرویم! تو هم برو به اربابت بگو ما نظامی نیستیم، توی این اتوبوس زن و بچه مردم نشستهاند. تو که ایرانی هستی، نیستی؟ اگر هستی غیرتت کجا رفته که میخواهی زن و بچه مردم را اسیر اجنبی کنی؟ این جا دیگر کسی مزدوری خارجیها را نمیکند، حالا از این ماشین پیاده شو!»
جوان نیم گام عقب نشست و در میان باد با صدای بلند فریاد زد:
«ما آمدهایم شما را آزاد کنیم، امروز شما نمیفهمید اما یک روز از ما ممنون میشوید.»
افراسیاب با کف دست به سینه جوان کوبید و گفت:
«ما آمدهایم، ما آمدهایم! برو عمو پی کارت، این مردم انقلاب کردهاند که شما نباشید حالا شما آمدهاید که ما را نجات دهید؟ از دست چه کسی؟»
جوان یک قدم عقب گذاشت و از اتوبوس پیاده شد. پیدا بود که از این سرکشی خشمگین شده است. گوشه چشم راستش میپرید، خون به گردن و گوش و سفیده چشمش دوید. تاب نیاورد و زیرگوش ستوان چیزی گفت.
ستوان فیلیپ با نوک چکمههایش نرمههای خاک رس را جا به جا کرد و با تحقیر لبهایش را پیچاند. بعد با غرور نگاهی به بالگردی کرد که در حال نشستن بود و روشنایی نورافکنهایش زمین کویر را روشن میکرد، با صدایی شبیه فریاد گفت:
«تیم جوخه با تفنگهایشان بیایند!»
سربازها با تفنگهایشان آمدند و مقابل اتوبوس ایستادند گلنگدنها را کشیدند و به دستور ستوان چند تیرهوایی شلیک کردند. مسافرها از شنیدن صدای شلیکها ترسیده بودند، مرد جوان فریاد زد:
«این بار هوایی شلیک کردند اما دفعه دیگر همه را به رگبار میبندند!»
مسافرها ساکت شدند. هیچ صدایی از اتوبوس بلند نشد، تنها وقتی دو نفر از سربازها که از زیر نوارهای سیاه رنگ روی بازویشان پرچم آمریکا را به نمایش گذاشته بودند، با قنداق تفنگ به سینه و بعد سر افراسیاب کوبیدند، صدای شیون زنها بلند شد.
***
تیم پس از مدت کوتاهی از فرود، آرامش ابلهانه خود را دوباره بازیافت. با هیجانی که از قرار گرفتن دوباره بر روی زمین پیدا کرده بود، بعد از دیدن مسافران اتوبوس و دستگیری آنها در بهت کوتاهی فرو رفت. مسافران اتوبوس همگی به نظر روستاییان سادهای میآمدند که شبانه سفر میکردند، آن نگاههای وحشتزده را قبلا هم دیده بود، تیم با خودش فکر کرد:
«این هم قسمتی از جنگ است.»
اما بلافاصله از نگاه کردن به صورتهای تیره و خسته مردها و زنهایی که مثل خود او کشاورز بودند، حالش دگرگون شد.
با لحنی مردد رو به سرجوخه آلن کرد و پرسید:
«سرجوخه! حقیقت چیست؟»
آلن متفکرانه گفت:
«میدانی تیم! شکل واقعیت برای هر کسی متفاوت است. هر واقعیتی حتی به گمان این که مستقیما آن را میبینیم، در واقع به یاری اندیشههایی ساخته میشود که ذهنمان میسازد. به چشم نمیآید اما این اندیشهها موثرند، همان طور که درخت، خورشید و آسمانی که ما نمیبینیم به چشم موجودات دیگر به شکل دیگری دیده میشود، حقیقت هم میتواند به شکلهای گوناگون جلوه کند. حالا بستگی دارد تو بخواهی واقعیت این مسئله را چطور ببینی؟»
مستاصل گفت: «من که از حرفهایت چیزی نفهمیدم».
آلن مکث کرد، انگار میخواست جوابی قابل فهم برای سوال تیم پیدا کند، هر چند مطمئن نبود که تیم بتواند حرفش را درک کند، بعد گفت:
«حقیقت تیم! حقیقت! استخوانی که به سختی میتوانی مغزش را بخوری.»
تیم گیج شده بود، همیشه از حرفهای آلن دچار بهت و گیجی میشد. این بار پرسید:
«آلن، ما کجا میرویم و دنبال چه هستیم؟»
آلن با بدجنسی و تعمدی گفت:
«تیم! ما هیچ جا نمیرویم، فقط مدام در حال حرکتیم، جا به جا میشویم، میدانی چرا؟ چون غیر از این چارهای نداریم. ما جا به جا میشویم چون به دنبال چیزی بهتر از آنچه داریم، هستیم و تنها راه به دست آوردنش همین است.»
آه طولانی و فشردهای از دهان تیم بیرون آمد، مثل همیشه از حرفهای آلن چیزی نفهمیده بود!
***
سرهنگ یقین داشت که پیدا شدن اتوبوس در جاده خیلی تصادفی بود؛ چرا که ماهوارههای جاسوسی چند ماه تمام منطقه را زیر نظر داشتند. دشت کویر تقریبا خالی از سکنه و نزدیکترین مکان به فرودگاه روستای رمشک بود که آن هم کیلومترها با باند فاصله داشت.
کایل با لحن قاطعی گفت:
«آنها را باید همین جا زندانی کنیم، بعد از عملیات آنها را با خودمان میبریم.»
کایل این را گفت اما پیدا بود که وجود مسافرها آشفتهاش میکرد. گم شدن 40 مسافر مسئله کمی نبود، حتی چند ساعت دیر رسیدنشان باعث دردسر میشد. نگه داشتن 48 ساعته آنها دیگر در عمل غیرممکن بود.
گروه مسافرها را نزدیک یکی از هواپیماها متوقف کردند. ستوان سیگاری آتش زد و گفت: «بی دردسر!» جوان کت و شلواری حرفهایش را برای گروه ترجمه کرد: «بی دردسر!» شبهای کویر سرد است و آسمان به سیاهی قیر میماند. ستارهها هم هیچ کمکی به خاموشی دلهرهانگیزش نمیکنند. مسافران اتوبوس با بهت و وحشت روی زمین چمباتمه زدند. راننده که مرد میانسالی بود، مشتی ماسه از میان انگشتهایش الک کرد و با نگاهی به چهره خونین افراسیاب که دستها و پاهایش طناب پیچ بود، به آهستگی گفت: «هیچکس از جایش تکان نخورد، این بیپدر و مادرها رحم سرشان نمیشود، اگر همه ما را به مسلسل ببندند، هیچکس متوجه نمیشود.» میتوانست در اعماق تاریکی نفرت سربازها را احساس کند. تیم با خودش فکر کرد، اگر زمانش برسد آیا میتواند به این آدمهای بیگناه شلیک کند؟ بعد احساس ناامیدی کرد.
شجاعترین سربازها وقتی برای اولین بار ماشه را به روی یک انسان میچکانند، احساس گناهی توام با ترس و پشیمانی دارند اما فراموشی احساس بهتری دارد. همیشه هم برای چکاندن دوباره ماشه، دلایل قانعکنندهای وجود دارد؛ دفاع از خود، به خاطر میهن، حفظ امنیت و ظالمانهترین آنها حقوق بشر.
تیم سعی کرد به خاطر بیاورد که برای چه کاری آنجاست. شاید میتوانست بر احساسش غلبه کند. سرهنگ گفت: «شاید بهتر باشد همه را همین حالا بکشیم. ما نمیتوانیم آنها را با خودمان ببریم، این جا هم که نمیتوانیم رهایشان کنیم، نیرو هم به اندازه کافی نداریم که آنها را اسیر کنیم، اما مجبوریم که اینها را به خاطر هدفمان قربانی کنیم.» کایل لحظهای به فکر فرو رفت، بعد گفت: «بهتر است عجله نکنیم سرهنگ! زمانش که رسید تصمیم میگیریم. اگر حمله با موفقیت انجام شد، وضعیت فرق خواهد کرد. اما اگر به هر دلیلی شکست بخوریم، جان گروگانها را به خطر میاندازیم.» بعد از اسارت مسافران، به دستور سرهنگ چارلی اتوبوس به چند کیلومتر دورتر منتقل و بادلاستیکها را خالی کردند. به این ترتیب اگر کسی هم موفق به فرار میشد، در کویر سرگردان میماند. سرگرد سربازهای دسته خودش و بقیه بالگردها را برای نگهبانی در اطراف باند تقسیم کرد. گری جایی برای خودش روی جعبه خالی مهمات پیدا کرد و خطاب به سرجوخه آلن گفت: «به افراد بگو بیشتر مواظب باشند، مارهای کویر اگر بزنند، جان سالم به در نمیبرند.» اغراق کرده بود، خودش هم میدانست. با آن همه تجهیزات پزشکی که همراه داشتند، مرگ با نیش یک مار به نظر خندهدار میآمد.