kayhan.ir

کد خبر: ۵۷۰۷۶
تاریخ انتشار : ۱۲ مهر ۱۳۹۴ - ۱۸:۴۵
سرباز آمریکایی:

ما گوشت دم توپ هستیم!(پاورقی)

تالیف:پروین نخعی مقدم
سرگرد بیچ وقتی خیلی جوان بود، مدتی در ورطه میهن‌پرستی افراطی سقوط کرد و همه گفته‌های سران حزب جمهوریخواه را بی‌چون و چرا پذیرفت. تا قبل از رفتن به ویتنام که از اقبال خوبش فقط سه ماه طول کشید به همه جنبه‌های ارتش عشق می‌ورزید اما بعد از دیدن صحنه‌های جنگ و کشتار به تدریج روحیه‌اش تغییر کرد، او نتوانست مثل خیلی‌های دیگر که مرگ را بخش اجتناب‌ناپذیر جنگ تلقی می‌کردند، همه‌چیز را بپذیرد و به خاطر این همه بجنگد. آتش زدن دهکده‌ها و کشتار کودکان و زنان از این جنبه‌ها بود. بعد از برگشت به وطن او احساسش را اول نسبت به خود جنگ بررسی کرد و بعد به این نتیجه رسید که تقصیر هیچ‌کس نبود اگر آن  همه انسان کشته شده بودند. خود جنگ فی‌نفسه ناحق و نامشروع بود، جنگ کریه و پلید بود؛ چرا که انسان را مقابل انسان دیگر قرار می‌داد، بعد مسئله برایش شخصی شد، او دیگر نمی‌خواست تن به جنگ دهد مگر جنگ علیه کسانی که باعث جنگ می‌شدند و با همین افکار بود که دوباره به ارتش برگشت اما مدتی بعد دوباره دچار هیجان ناشی از فضای ارتش شد. بعد از یک سال دوباره به برزخ خود بازگشت و در این برزخ بود که انسان کینه‌توزی را یافت که با دستان‌آلوده، عنان اختیارش را از دست داده بود اما کاری از دستش برنمی‌آمد!
بیچ حس کرد که ذهنش پر از حرف‌هایی هست که می‌تواند به گری و آکاردی بگوید. از وقتی مجبور شده بود با این دو نفر هم اتاق شود، مدام درشت‌ترین و بدترین کلمات را در ذهنش مرور کرده بود تا موقع رودررو شدن با آنها نثارشان کند. بیچ به دو هم اتاقی‌اش خوب نگاه کرد، آنها به رغم نقرتشان از سیاه‌ها، عرب‌ها، روس‌ها و آلمان‌ها به شدت یکدیگر را دوست داشتند. بدون ترس از رسوایی و جنجال با زن‌ها رابطه برقرار می‌کردند و هر وقت به مرخصی می‌رفتند به نسبت درآمدشان، شب‌های تعطیل به بارها و رستوران‌های بدنام رفت و آمد می‌کردند. اما او به رغم 2 سال زندگی با آن دو به شدت عقایدی ضد یهودی داشت و اعتقادش بر این بود که به صرف وجود یهودی‌هاست که پربارترین مغزها و استعدادهای جامعه آمریکا به افرادی تبدیل می‌شوند که از نظر خساست، تنگ‌نظری و سفاهت هیچکس به پایشان نمی‌رسد.
بیچ دفعتا صدای سرد و بی‌رمق خودش را شنید که از سینه می‌آمد، بی‌ربط گفت:
«بورژواها، دموکرات‌ها، کمونیست‌ها! حالم از همه بهم می‌خورد.»
و بعد لبخند کمرنگی زد و ته مانده گیلاسش را سر کشید.
مایع از گلو و سینه‌اش پایین رفت و به گرمی در معده‌اش نشست. تنش داشت داغ می‌شد و سرش به دوران می‌افتاد، بطری ویسکی را برداشت و جرعه‌ای بلند سرکشید و گفت:
«عجب کوفتیست این، حالا هی بگویید مرگ بر کمونیسم و مشروبشان را کوفت کنید.»
و بعد خنده‌ صداداری کرد، خره محسوسی کشید و چشم‌هایش را بست:
«همه‌شان ولی از دم بی‌پدر و مادرند.»
صدایش به طرز عجیبی در کمتر از سه چهار دقیقه شل و وارفته به نظر می‌رسید:
«و از تو گری، از تو و همه آن جهودهای لعنتی متنفرم!»
لبخند روی لب‌های آکاردی کمرنگ شد، گری ته مانده شیشه دوم را سرکشید و گفت:
«برو به درک سرگرد.»
سرگرد با حیرت به سمت‌گری چرخید، بعد ایستاد، یک قدم به طرف گری برداشت، قطرات درشت عرق آرام‌آرام روی بینی‌ پهن‌اش نشست. واضح بود که این بی‌پروایی یک مادون به مافوق خود بود، لحظه‌ای ایستاد اما خیلی زود کلمات ستوان در مغزش رسوب کرد. بعد خنده‌ کشداری کرد و گفت:
«هی ستوان! همین روزها یکسره می‌روی جهنم! من فکر می‌کنم سرزمین موعود جهودها جهنم  باشد.»
علی‌رغم مستی، اوقات آکاردی تلخ شد، سرگرد همیشه او را به یاد محله‌اش در فلوریدا می‌انداخت.
***
محله آکاردی
آکاردی سیزده سال دارد، مثل خیلی از آمریکایی‌های رومانیایی‌تبار صورتش سفید و پر از دانه‌های کک و مک است. مثل خیلی از پسرهایی که تازه به بلوغ می‌رسند، گونه‌هایش پر از جوش‌های درشت و چرکین است، بینی تیز و چشم‌های قهوه‌ای‌اش به موهای سیاه سرش می‌آید.
مادر بزرگ می‌گوید:
«آکاردی به جد مادری‌اش رفته، نژادش خالص است. یک یهودی اصیل!»
شاید مادربزرگ درست بگوید، آخر بقیه پسرها چشم‌هایی سبز و موهایی قهوه‌ای دارند.
آکاردی سیزده سال دارد و جوش‌های صورتش تبدیل به لکه‌های ارغوانی شده است. آکاردی فکر می‌کند:
«در فوتبال چیزی نمی‌شوم.»
در جنوب فلوریدا، برخی از آمریکایی‌ها درون خانه‌هایی به رنگ سفید و صورتی زندگی می‌کنند. خانه‌هایی آرام و گرم با سقف‌های شیروانی، نرده‌های چوبی و پرده‌های حریر سفید. برای مردهای مست و پاتیل و برای دزدها و گرسنه‌هایی که نیمه شب از نرده‌ها سرک می‌کشند، شب این خانه‌ها پر از صدای پارس سگ‌هاست.
اما پشت به این خانه‌ها، دورتر از جنوب و در حاشیه شهر، آلونک کارگرها به رنگ معدن‌ها، خاکستری و پر از غبار و هیاهوست! هیاهوی بچه‌هایی  که روز به روز بیشتر می‌شوند، صدای مرغ و خروس و پارس سگ‌های گرسنه و کتک خورده که در میان بدبختی‌ها می‌لولند و زوزه می‌کشند.
با این حال به قول فرماندار: «همه‌چیز خوب است.» در این شهر کوچک صرف‌نظر از آدم‌های پاتیلی که شب‌ها تا صبح توی جوی خیابان‌ها افتاده‌اند، صرف‌نظر از چند جسد سیاه‌پوست که گاه و بی‌گاه پیدا می‌شود و بدون در نظر گرفتن معدن‌چی‌ها با آن لباس‌های خاکی و بوی عرق‌ تنشان، اوضاع به کلی خوب است. حتی صرف‌نظر از تعداد زن‌های خراب شهر که هنوز عشق را انبان نکرده در خانه‌های ناگرفته و در زباله‌دانی به چند دلار می‌فروشند، باز همه‌چیز خوب است.
خانه آکاردی در مرکز خیابانی قرار دارد که شهرتش به دلیل عریض بودنش است. آکاردی هر روز در مسیر مدرسه به فعالیت‌های جاری در طول خیابان نگاه می‌کند. صدای کوبش چکش، بوی رنگ پنجره‌های نو، نرده‌های کهنه، ساختمان‌های نیمه بلند و انتهای کوچه‌ها با بندهای رختی که این سوی کوچه را به سوی دیگر وصل می‌کند. پدر علامتی را با حروف طلایی بر سر در فروشگاهی که تازه خریده نصب می‌کند، آکاردی می‌پرسد:
«پدر واقعا باید میخانه را بزرگ می‌کردیم؟»
از زمانی که آکاردی پدر این تصمیم را گرفته بود، آکاردی پسر این سوال را مدام تکرار کرده بود، پدر هم برای چندمین بار گفته است:
«هیچ مکانی بهتر از یک میخانه برای خوشگذرانی بعد از کار نیست. آکاردی! تو باید یاد بگیری که در جامعه‌ای مثل آمریکا از تفکرات مردم پول در بیاوری. یک آمریکایی می‌گوید:  نخست از لذتی که زندگی عرضه می‌کند، استفاده کن و بعد به کارهایت برس. لطف زندگی آمریکایی‌ها در همین است.»
و فرماندار می‌گوید:
«همه‌چیز خوب است.»
خوب است؛ چون این شهر صرفا متعلق به طبقه مرفه شهر است؛ هر چند تعدادشان کم است. تعدادی تاجر و سرمایه‌دار و نظامی و البته خود فرماندار و شهردار که صاحبان رستوران‌ها و کاباره‌های شهر کوچک‌اند. اصلا بنای این شهر را خود این طبقه با اولین معدن‌ها و معدنچی‌ها گذاشته‌اند، پس همه‌چیز بر وفق مراد است به خصوص دموکراسی!
آکاردی می‌پرسد:
«پدر دموکراسی یعنی چه؟»
آکاردی نوشته‌ها و اعتراض‌ها را بر در و دیوار شهر می‌خواند:
«مرگ بر شهردار، جهود فاسد و...»
شهردار می‌گوید:
«این کار کمونیست‌هاست. کار نازی‌ها و ضدیهودی‌هاست.»
رنگ ارغوانی جوش‌های صورت آکاردی کاملا محو شده است.
«آکاردی! امشب باید حساب مارتی راستون و دارو دسته‌اش را برسیم. استفانی مدیسون، مارتی را دیده که روی در کنیسه تف کرده و بعد به تبعیت از او چند نفر دیگر هم همین کار را کرده‌اند.»
کارچ همکلاسی‌اش این حرف را می‌زند. کارچ حتی می‌گوید که می‌دانی آکاردی! پدرم می‌گوید اینها کمونیست هستند، کمونیست‌ها دل‌خوشی از سرمایه‌دارها ندارند.
چند روز بعد در بیست و سوم ماه ژوئن پسرها با چوب و سنگ و پنجه‌بکس به جان همدیگر می‌افتند و البته به قول فرماندار و شهردار همه‌چیز خوب و حتی عالی است، در حد یک دموکراسی خوب. این پسرها برای رقابت سالم در انتخابات آینده آماده می‌شوند.
***
آکاردی 17 سال دارد، خوب حرف می‌زند و دست پدرش را در سفسطه‌بازی از پشت می‌بندد. آکاردی پدر با غرور می‌گوید:
«باید یاد بگیری یک یهودی خوب و سر به راه باشی، موقعیت‌شناس باشی، جنگجوهای خوب سعی می‌کند خنجرهایشان را همیشه در غلاف نگه دارند تا نه کند شود و نه دشمن را هشیار کند، فرصت‌طلبی چیزی است که تو به آن نیاز داری.»
آکاردی اکنون مفهوم دموکراسی و کاربرد آن را خوب می‌داند!
آکاردی در انجمن ضدنازی جایگاه معاونت را دارد. او فکر می‌کند یا باید پولدار بود یا سیاستمدار! و البته ترجیح می‌دهد پولدار باشد.
در جنوب فلوریدا روزنامه‌های زیادی وجود ندارد؛ فقط سه روزنامه که به جز بخش اخبار حوادث و هنری آنها بقیه مطالب تقریبا از یک ملاط ساخته شده‌اند.
آکاردی که علاقه‌مند به نوشتن مطالب سیاسی است، می‌نویسد:
«انجمن‌های کارگری با ریاکاری سعی در تغییر دموکراسی به سمت استبداد دارند. مشکل اصلی ما مسئله اقتصاد نیست، مسئله ایدئولوژی طبقه مارکسیست و خطر کمونیسم است. امروز هر آزادیخواهی می‌داند که گرایش به کمونیسم روزهای خونین روسیه را برای ما هم به دنبال خواهد داشت، عقاید کمونیستی همان قدر به نفع دنیاست که عقاید هیتلر بود. پس مرگ بر کمونیسم، مرگ بر هیتلر!»
***
آکاردی 19 سال دارد، در انجمن ترقی کرده است، دانشجوی خوبی است. خوب سخنرانی می‌کند و رابطه خوبی هم با خاخام دارد:
«خوب گوش کنید بچه‌ها، نگاهی به اطرافتان بکنید! مثلا ما ملت برگزیده‌ایم! اما هنوز پدرهایمان کارهای سخت می‌کنند، در خیلی جاها هنوز شغل‌های پست داریم، در حالی که ما باهوش و انتخاب شده‌ایم، باید سعی کنیم راه را از چاه یاد بگیریم! این کشور از صدقه سری پول‌هایی که ما یهودی‌ها خرجش می‌کنیم به همه جا رسیده، چرا ما خودمان سود نبریم، اگر راه را از چاه یاد نگیریم تا عمر داریم به جایی نمی‌رسیم. ما فقط یک راه داریم؛ سیاست!»
***
آکاردی بیست و یک ساله است، انجمن‌ پسرها سال قبل منحل شده و او به مرکز شهر نقل مکان کرده است و بعد از جدایی از خانواده، با مگی استون زندگی می‌کند اما این دوستی فقط شش ماه دوام می‌آورد.
بعد از رفتن مگی، آکاردی تغییر جا می‌دهد و به اتاق مبله‌ای می‌رود که هفته‌ای سه دلار آن را اجاره‌کرده است، شب‌ها در اتاق کارش روی تختخواب دراز می‌کشد و به رویاهایش فکر می‌کند، بعد راه میخانه‌ای را در پیش می‌گیرد که بی‌شباهت به میخانه پدرش نیست.
در میخانه، دخترها بلوزهای چسب و شلوارک‌های کوتاهی به تن دارند که یکی از ستاره‌های سینمای امسال مد کرده است. روی صندلی‌های ارزان قیمت، روسپی‌ها مثل عروسک‌های بزک کرده در انتظار ورود جوان‌های تنهای شهرند.
- خیلی وقت است به ما سر نمی‌زنی آکاردی!
- دست بردار جولیا! من فقط سه روز نیامده‌ام...
یک هفته بعد با دختری به نام لوئیس در رستوران آشنا می‌شود، دخترک او را به یاد خواهرش می‌اندازد، بلوند و چشم آبی.
« می‌دانی لوئیس! مرد باید در زندگی‌اش فلسفه داشته باشد، آن دو جوان را آن گوشه می‌بینی که همدیگر را بغل کرده‌اند، آنها فعلا نمی‌توانند بدون هم نفس بکشند اما فردا چه؟ من فکر می‌کنم باید بین دو نفر افکار مشابهی وجود داشته باشد. راستش را بخواهی من خوش ندارم زیاد با زنها بپلکم.»
این جمله را با رندی می‌گوید، با خودش فکر می‌کند: «تقصیر خودشان است، زن‌ها دوست دارند فکر کنند اولین نفر در زندگی یک مرد هستند، آنها خودشان باعث می‌شوند که دروغ بگویی!»
یک ماه بعد متوجه نکات مشترکی بین خودش و لوئیس می‌شود و با خودش فکر می‌کند:
«به هر حال حتی اگر نقطه مشترکی هم وجود نداشت، لوئیس در مقایسه با خیلی از دخترهای دیگر سر به راه‌تر و مناسب‌تر است.»
آکاردی به ظاهر کارمند ساده مخابرات است. روزهای شنبه خاخام اصرار دارد که او مثل هر یهودی خوب اخبار سیاسی را سخت و هدفمند برای اسرار مگو دنبال کند، از پسرهای انجمن ضدنازی دو نفرشان وارد سیاست شده‌اند، آنها تلاششان را کرده‌اند، بعد از آن همه پوستر و سخنرانی و تبلیغات حقشان بود که جایی در سیاست داشته باشند اما از او قدردانی نشده است!
در جنوب فلوریدا تعداد روزنامه‌های بزرگ به عدد 7 رسیده، با این حال ملاط بیشترشان یکی است. آکاردی هنوز در ستون روزنامه جایی دارد. خاخام می‌گوید:
«آکاردی عزیز! درست می‌گویند، بعضی از جماعت ما جهودها، چشمشان با هیچ چیز سیر نمی‌شود. آنها آبروی ما را برده‌اند! اما تو فرق داری، تو یهودی خوبی هستی!‌تو برای کار دیگری انتخاب شده‌ای.»
آکاردی می‌اندیشد:
«این خاخام آدم قدرشناسی است، درست است من فرق دارم، با همه آن جهودهای شکم‌گنده، مفت خور پولدار فرق دارم.  این خیلی مهم نیست که کارمند ساده مخابرات هستم، مهم این است که کار شنیدن مکالمه‌های مهم و یادداشت‌برداری برای هدفمان کار کوچکی نیست، تازه برای من که به سیاست عشق می‌ورزم چه کاری بهتر از این. اما ارتش چطور؟ فکر نکنم من برای ارتش ساخته شده باشم!»
اما تشکیلات پنهان، برای آکاردی هدفی دیگر انتخاب می‌کند، آکاردی به لوئیس دلداری می‌دهد:
«لوئیس من! ‌تا چشم بر هم بگذاری من بر‌می‌گردم. باور کن خودم هم دوست ندارم به ارتش بروم.»
و در دلش فکر می‌کند:
«به هر حال برنمی‌گردم، زن جماعت فقط آدم را پایبند می‌کند، همین که آدم را به تله بیندازند، گرفتاری‌ها و غرزدن‌ها و بدبختی‌های آدم شروع می‌شود.»
خوابهای بی‌رویا
در ارتش برخلاف سربازها، درجه‌دارها و افسرها از جا و غذای بهتری برخوردارند، یک کابین 4 یا حداکثر 6 نفره در مقایسه با انبار کشتی حتما هم بهتر است. گوشت خوک، مشروب و شکلات، تقریبا در آشپزخانه سربازها نایاب است و اگر هم پیدا شود واضح است که آشپزها از سهمیه درجه‌دارها کش رفته و بالطبع با فروششان به سربازها پول خوبی هم می‌گیرند.
شب 23 آوریل برای کشتی‌نشینان آمریکایی می‌توانست یک شب عادی باشد اما خبری که از صبح توی کشتی پیچیده بود، حساسیت سربازها را تا حد زیادی برانگیخته بود. رئیس جمهور در یک مصاحبه مطبوعاتی با روزنامه‌نگاران فاش کرده بود که گزارش‌های سرویس‌های مخفی حاکی از این است که آیت‌الله خمینی رهبر انقلاب ایران کماکان تصمیم دارد گروگان‌ها را تا زمان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، یعنی پاییز آزاد نکند.
خبری که می‌توانست ساختگی باشد اما درست یا جعلی‌بودن آن برای سربازان هیچ فرقی نمی‌کرد. سرهنگ حتی می‌توانست خوشحال باشد که با معرفی کارتر به عنوان مردی قاطع و صبور تنفر سربازانش را نسبت به ایران بیشتر از هر وقتی بیدار کند؛ چیزی که او اعتقادداشت هر هنگی به وجودش نیاز دارد. حالا کماکان مأموریت دسته را می‌شد حدس زد.
به خاطر تغییر مکان، عادت خواب سربازها تا حد زیادی تغییر کرده بود و اگرچه تا صبح فقط چهار ساعتی باقی بود اما خیلی از سربازها بیدار بودند. ستوان فیلیپ از پنجره کابین به فضای تاریک بیرون نگاه کرد و با خودش فکر کرد:
«حتما زنم الان مشغول خوردن عصرانه است. پدر هم روی صندلی دراز کشیده و پیپ می‌کشد.»
بعد سعی کرد تصویر خانه کوچکشان را در میامی به یاد بیاورد اما جز چند تصویر مبهم و ناراحت‌کننده، چیزی به خاطرش نیامد.
دلش نمی‌خواست به این مأموریت بیاید، به خصوص حالا که داشت پسردار می‌شد، شانه بالا انداخت و اندیشید:
«ارتش است دیگر! اصلا ارتش برای چه آدم می‌خواهد؟برای این که او را بگذارد پشت توپ، هر وقت هم که گلوله توپ تمام شد خود آدم را بگذارد دم توپ.»
بعد به یاد روزی افتاد که وارد ارتش شده بود و همسرش گفته بود:
«فیلیپ چقدر خوش‌تیپ شدی پسر!»
اونیفورم ارتشی برای زن‌های جوان خیلی جذاب است. فیلیپ به گذشته فکر کرد، اصلا فکر نمی‌کرد روزی وارد نیروی دریایی شود. شاید چون فکر می‌کرد او برای چنین کاری ساخته نشده است . او یا باید سیاستمدار می‌شد یا کتابفروش، دست‌کم می‌توانست یک تاجر موفق باشد.