kayhan.ir

کد خبر: ۴۷۹۲۷
تاریخ انتشار : ۳۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۹:۳۶
مقایسه مواجهه سینمای آمریکا و سینمای ایران با سه مسئله استراتژیک

فاصله هالیوود تا یک سینمای بی‌سود!

 محمدصادق باطنی

 می توان سبک زندگی را در سه سطح ارتباط بشر با جهان پیرامون خود خلاصه کرد: رابطه با خود، رابطه با خدا و رابطه با دیگران و طبیعت. و این تقسیم بندی در این نوشتار وسیله‌ای است برای مقایسه نگاه استراتژیک سینمای آمریکا و ایران به مسائل کشورشان.
یک نمونه از استراتژی‌های نظام آمریکا برای رابطه انسان با خود
مشکلی در آمریکا به وجود آمده، جوانان آمریکایی میل و رغبتی برای ازدواج دائم از خود نشان نمی‌دهند، روابط دوستی بین دخترها و پسرها زیاد شده و به همین نسبت تعداد فرزندان نامشروع افزایش یافته است. از سوی دیگر روند رشد جمعیت در آمریکا رو به افول گذاشته و لازم است برای صعودی کردن این سیر نزولی چاره‌ای اندیشه شود... چاره‌های فراوانی اندیشیده می‌شود، یکی از آن چاره‌ها می‌شود این: «تقدس بخشیدن به فرزندان حرامزاده» و «دادن جایگاهی ویژه به مادران مجرد». حال صحنه گردانِ این چاره اندیشیِ فرهنگی آمریکا چه کسی است؟ پاسخ بسیار ساده است: هالیـــــــوود.
از زمان پدیدار شدن این بحران، در دو جریان سینما و تلویزیون آمریکا فیلم‌های متعددی ساخته می‌شود که در آنها نه تنها حرامزادگان مشروعیت پیدا می‌کنند، بلکه تبدیل می‌شوند به منجیان عالم بشریت و مادران این فرزندان نامشروع تبدیل می‌شوند به نگهبانان مقدس این فرزندان منجی. در فیلم «نبرد خدایان» ساخته سال 2010، فردی که قرار است دنیا را از شر خدایان نجات دهد، یک «حرامزاده نیمه بشر- نیمه خدا» است. در فیلم سینمایی «فرزند بشریت» ساخته سال 2006، 18 سال است که بشر صاحب فرزند نشده و نسل بشر، رو به نابودی است؛ به ناگهان زنی سیاه پوست فرزندی را حامله می‌شود و جنگی راه می‌افتد برای تصاحب این فرزند. اما نکته‌ای که در فیلم به سادگی از کنار آن گذشته می‌شود این است که این فرزند بشریت یک مشکل کوچک دارد، آن هم اینکه مادرش زنی فاسد است و پدرش نامشخص! در فیلم «لژیون» میکائیل از آسمان به زمین می‌آید تا از بشر در مقابل خداوند و جبرئیل دفاع کند! خداوندی که از نسل آدم خسته شده و به جبرئیل دستور داده تا منجی بشریت را به قتل برساند تا نسل انسان به سرانجام مسیر خود برسد. منجی بشریت، فرزندی حرامزاده است که میکائیل خود را مامور حفاظت از مادر حامله این فرزند می‌داند! در سریال معروف «گمشدگان»(Lost) منجی، یک حرام زاده است!
و مثال‌های فوق، نمونه‌های اندکی هستند از جریان فرهنگساز سینمای آمریکا که تمام قد، بارِ استراتژیک‌ترین تصمیم گیری‌های فرهنگی سیاستگذاران فرهنگی آمریکا را به دوش می‌کشد.
یک نمونه از استراتژی‌های نظام آمریکا برای رابطه انسان با خدا
آمریکا سال هاست که تلاش می‌کند جهان‌بینی شیطان محور خود را به مخاطبین کشور خود و مخاطبین جهانی حقنه کند. در این بین اصلی‌ترین استراتژی آمریکا، عادی‌سازی شیطان در نگاه مخاطبان است. مجددا هالیوود نخستین مجموعه‌ای است که به خدمت این استراتژیِ راهبردی آمریکا می‌آید. در همین راستا از مدتها پیش فیلم‌های فراوانی در هالیوود ساخته شده است که وظیفه شان عادی‌سازی شیطان در نگاه مخاطب است. قهرمانان این نوع فیلم‌ها یا شیطان هستند، یا رابطه‌ای حسنه با شیطان دارند و یا موجودی شیطانی هستند که با ظاهری پلید مشغول نجات بشریت است و مخاطب از همه جا بی‌خبر، در طول تمام این فیلم‌ها مشغول همذات‌پنداری با شیطان است.
نخستین ژانر از سینمای هالیوود که به خدمت این نیاز استراتژیک آمریکا آمده است ژانر وحشت است. سیل عظیم فیلم‌هایی که به شخصیت‌پردازی موجودات شیطانی همچون دراکولا، خون آشام، زامبی، گرگینه و... می‌پردازند در حال ارایه تصویری تکراری از موجودات شیطانی برای مخاطب هستند. اما آنچه این جریان عادی‌ساز را بسیار پیچیده‌تر کرده است، ظهور ژانرهای متناقض نمایی همچون «کمدی-ترسناک»، «خانوادگی-ترسناک» و یا «انیمیشن-ترسناک» است که همذات پنداری با شیطان را در پوسته‌ای طنز یا کودکانه و یا خانوادگی به خورد مخاطب می‌دهد و مخاطب بدون اطلاع از محتوای این فرمِ کادوپیچی شده، محتوای آن را دریافت می‌کند.
در سالهای 2004 و 2008 در هالیوود مجموعه فیلم‌هایی ساخته می‌شود با نامِ «پسرجهنمی». در این فیلم‌ها دنیا دچار آسیبی عظیم شده و ضد قهرمانی شیطانی به دنبال نابودی دنیاست. اینجاست که موجودی شیطانی و دوست داشتنی به نام «پسرجهنمی» که یک غول بامزه و خرابکار است! در جایگاه منجی دنیا قرار می‌گیرد و مخاطب در موضع همذات پنداری با قهرمان فیلم، آرزوی نجات دنیا توسط پسری جهنمی را در سر می‌پروراند. «گیلرمو دل تورو» کارگردان این دو فیلم است که تمام کارهایش رنگ و بوی شیطانی دارد، وی در سال 2006 نیز فیلم مهمی می‌سازد به نام «هزارتوی فان»، این فیلم ظاهری فانتزی و کودکانه دارد و داستان دختری اسپانیایی به نام «اُفلیا»  را روایت می‌کند که در برهه جنگ جهانی دوم، به همراه مادرش گیرِ فرماندهی سنگدل و ترسناک به نام «کاپیتان ویدال» افتاده‌اند و در این بین مقدّر می‌شود که اُفلیا به عنوان شاهزاده، منجی یک دنیای افسانه‌ای شود. جالب اینجاست که تمامی موجودات این دنیای افسانه‌ای، شیطانی هستند و افلیا رفتاری بسیار عادی با آنها دارد. در واقع فیلم در ژست و ظاهری کودکانه فضایی شیطانی را برای مخاطب ترسیم می‌کند و ظاهر و خوی شیطانی را برای مخاطب جا می‌اندازد.
در مجموعه فیلم‌های بتمن که با عنوان «شوالیه تاریکی» و در سالهای 2008 و 2012 روانه بازار شدند، مخاطب در تمام طول فیلم با یک موجود سیاه پوش همذات پنداری می‌کند که نمادش «خفاش» است و شبها را برای عملیات‌های خود انتخاب می‌کند و خانه‌ای در زیرِ زمین دارد. مخاطبی که سالها با داستانهای بتمن خو گرفته است، خود را آماده کرده تا موجودی از جنس سیاهی و تاریکی به عنوان منجی برای نجات وضع بشر ظهور کند. در فیلم «بدنهای گرم» ساخته 2013 مخاطب آموزش همذات پنداری با یک زامبی را می‌بیند و در فیلم «دراکولای گفته نشده» ساخته سال 2014 مخاطب به همراه قهرمان فیلم «لُرد وِلَد دراکولا» و با یاری موجودات شیطانی به مصاف «سلطان محمد» پادشاه عثمانی می‌رود. در فیلم «ملیفیسنت» هم داستان زیبای خفته برعکس می‌شود و این بار مخاطب (برعکس انیمیشن زیبای خفته) حق را به شخصیت منفی داستان یعنی «ملیفیسنت» (به معنای شرور) می‌دهد و با این موجود (که ظاهری شیطانی هم دارد) همذات پنداری می‌کند و وی را به عنوان نگهبان منجی عالم می‌پذیرد.
زمانی داستان پیچیده‌تر می‌شود که این روند عادی‌سازی از قالب فیلم‌های سینمایی به ژانر انیمیشن وارد می‌شود و جریان عادی‌سازی شیطان خود را متناسب با مخاطب کودک و نوجوان بازطراحی می‌کند. در انیمیشن «کارخانه هیولاها» که بعدها در سال 2012 قسمت دوم آن یعنی «دانشگاه هیولاها»  ساخته شد مخاطب کودک تماما با موجوداتی شیطانی و عجیب و غریب همذات پنداری می‌کند و ظاهر وحشتناک و خلق و خوی شیطانی این موجودات با رنگ و لعاب جذاب فیلم، کاملا موجوداتی این گونه را در نگاه مخاطب عادی می‌کند. در انیمیشن «نورمن غیرطبیعی» ساخته سال 2013، کودکی به نام نورمن را می‌بینیم که با موجودات ماوراء الطبیعه رابطه دارد و موجودات شیطانی را می‌بیند و این موجودات در نگاهش بسیار عادی جلوه می‌کنند. در انیمیشن «هتل تراسیلوانیا»  که در همان سال ساخته شده است، یک بار دیگر مخاطب بایست با دراکولا بنای همذات پنداری و رفاقت بگذارد و در موضعی جابجا، در نگاه موجودات شیطانی (همچون گرگینه، فرانکشتاین، زامبی، خون آشام و...) بنشیند و از انسانها بهراسد. همین ماجرا در انیمیشن «فرانک وینی»  اتفاق می‌افتد و «تیم برتون»  که پیش از این هم علاقه خود به ساخت انیمیشن‌های شیطانی را در انیمیشن «عروس مرده»  نشان داده بود، این بار یک انیمیشن سیاه و سفید می‌سازد و داستان ترسناک فرانکشتاین را در قالبی کودکانه برای مخاطبان کودک و نوجوان خود تعریف می‌کند.
مثالهای خدمت هالیوود به روند استراتژیک عادی‌سازی شیطان بسیار فراوان‌تر از توان محدود این نوشتار است، ولی به نظر می‌رسد که همین چند فیلم مثال زده شده در این نوشتار برای اینکه بگوییم هالیوود یک بار دیگر به خدمتِ استراتژی‌های کلان آمریکایی آمده است کافی است.
یک نمونه از استراتژی‌های نظام آمریکا برای رابطه انسان با دیگران
وقتی از سال 2001 ماجرای جنگ‌های آمریکا در خاورمیانه مطرح شد، یک نیاز استراتژیک خود را نمایان کرد. آن هم اینکه، جوانان آمریکایی که تا دیروز مشغول خوش‌گذرانی و لاابالی‌گری در خیابانهای تگزاس و لاس وگاس بودند، چگونه به یک آن، تبدیل بشوند به سربازان آماده رزم در خیابانهای کابل و بغداد. اینجا بود که دوباره سینمای استراتژیک هالیوود پا به عرصه حل مشکلات استراتژیک آمریکا گذاشت. این امر با یک استراتژی در سینمای آمریکا دنبال شد و با یک استراتژی دیگر در تلویزیون آن.
سینمای آمریکا شروع کرد به ساخت قهرمانان پوشالی از دل جنگ‌های روز آمریکا، در سال 2008 فیلمی ساخته شد به نام «مهلکه». فیلمی که داستان یک کارشناس خنثی‌کننده بمب به نام «ویلیام جیمز» را به تصویر می‌کشد که رکورددار خنثی کردن بمب در جنگ عراق است. جیمز که تمام ویژگی‌های یک قهرمان جنگی را دارد، از قضا بسیار هم دلش برای عراقی‌ها می‌سوزد و جدای از نجات سربازان آمریکایی از هیچ تلاشی هم برای نجات کودکان عراقی از شر(به زعم فیلم) اسلام و تروریسم فروگذار نمی‌کند! این فیلم استراتژیک که توسط خانم «کترین بیگلو» ساخته شده، در سال 2010 به طرزی عجیب وارد جریان جشنواره‌های سینمایی آمریکا شده و حتی در مراسم اسکار، شش جایزه از جمله جایزه بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود می‌کند. اما همین خانم بیگلو در سال 2012 و در اثنای ماجرای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا که قرار بود به انتخاب مجدد اوباما بینجامد، به عنوان یک کارگردان دموکرات یک خوش خدمتی دیگر به رئیس جمهور محبوبش می‌کند و فیلمی می‌سازد با موضوع دستگیری بن لادن توسط ارتش آمریکا. فیلمی که یک قهرمان زن دارد به نامِ «مایا». مایا یک جاسوس CIA است که 10 سالِ خستگی ناپذیر به دنبال سرنخ‌هایی برای دستگیری بن لادن می‌گردد و نهایتا موفق می‌شود وی را یافته و با پشتیبانی ارتش آمریکا به قتل برساند. آنچه در این فیلم خودنمایی می‌کند، تصویرسازی از یک زن قهرمان جنگی در آمریکاست که بسیار هم مورد توجه جشنواره‌های آمریکایی قرار می‌گیرد و حاصلش هم می‌شود پنج نامزدی و یک جایزه در اسکار سال 2013.
اما به روزترین فیلم قهرمان ساز هالیوود، «تک تیرانداز آمریکایی» است که ماجرای سالها رشادت «کریس کایل» در جنگ عراق را به تصویر می‌کشد! نکته جالب اینجاست که مهمترین دلیل شهرت کایل، این است که وی رکورددار اسنایپ کردنِ مردم مسلمان عراق است! در طول فیلم بارها و بارها این به اصطلاح قهرمان جنگی برای جوانان آمریکایی در موقعیت قتل مردم عراق به تصویر کشیده می‌شود و همواره کایل بهترین تصمیم را می‌گیرد، چه این تصمیم به کشتن یک کودک عراقی منجر شود و یا به کشته شدن یک مادر مسلمان.
همه این تصویرسازی‌های سینمایی تلاشی است برای ایجاد روحیه حماسی در جوانان آمریکایی و معنا بخشیدن به بی‌معناترین و ناجوانمردانه‌ترین جنگ‌های دنیا.
اما این ماجرا در تلویزیون آمریکا نیز با یک استراتژی دیگر دنبال می‌شود. ماجرا هم برمی‌گردد به پیشینه تمدنی آمریکا. این پیشینه تمدنی ریشه در روم باستان دارد. جایی که دو تفکر «اسپارتی» و «آتنی» در مقابل یک دیگر قرار داشتند، تفکر «آتنی» رأی به «سیاستمداری» و «خوشگذرانی» می‌داد و تفکر «اسپارتی» با «سلحشوری» و «جنگ آوری» کار خود را پیش می‌برد. در سالهای پیش از 2001، جریان فرهنگساز آمریکا نسخه‌های «آتنی» مبتنی بر خوش گذرانی و شهوت‌رانی را به جوانان آمریکایی توصیه می‌کرد. اما پس از این سال‌ها برای تقویت روحیه حماسی این جوانان و آماده کردن آنها برای وارد شدن به نبرد با اسلام و خاورمیانه، ضرورت پرداختن به «روحیه اسپارتی» در فضای فرهنگساز آمریکا به شدت حس شد. این شد که تلویزیون آمریکا روی آورد به ساخت آثاری که دو روحیه اسپارتی و آتنی را در کنار هم قرار داده و به مخاطب جوان آمریکایی می‌گفت که می‌شود که هم خوش‌گذران و شهوت‌ران باشی و هم قهرمان جنگی. سریال‌هایی که حجم بی‌سابقه و کنترل نشده‌ای از خشونت و شهوت را در کنار هم قرار می‌دهند و مهمترین تأثیرشان برای بیننده جوان آمریکایی، آماده کردن وی برای ورود به رزم با دشمنان استراتژیک آمریکاست. ژانری که در سینمای آمریکا هم در قالب فیلم‌هایی همچون «300» و «جاودانه ها»  ادامه یافته است.
و اما سینمای ایران...
دوهزار  کلمه که سهل است، برای توصیف استراتژیک بودن سینمای آمریکا، دو میلیون کلمه هم کفایت نمی‌کند؛ اما برای اثبات استراتژیک نبودن سینمای ایران همین 200 کلمه بس که دقیقا در زمانی که ما باید تلاش کنیم با ادبیات خودمان سیر نزولی رشد جمعیت کشورمان را صعودی کنیم، به استثنای برخی از فیلم‌ها، تعداد زیادی از فیلم‌های سینمای‌مان راجع به خیانت و مشکلات فرزندداری است! در سینمای ایران، هیچ خانواده جوان خوشبختی را پیدا نمی‌کنیم که فرزند داشته باشد و همواره دقیقا زمانی که با تمام وجود به این جمع بندی رسیده ایم که در یک فیلم، زن مظلوم باید از مرد ظالم خود جدا شود و طلاق بگیرد، پای یک بچه مزاحم در رحم مادر به میان می‌آید!
مقابله با شیطان که هیچ، در ایران حتی قرار نیست سینما خدمتی بکند به تثبیت باور معتقدان به خدا... بگذریم، اصلا سینمای ایران کاری با این حرف‌های غیراستراتژیک ندارد!
همچنین در سینمای ایران درست زمانی که باید جوانانمان را آماده جنگ در برابر دشمن واقعی کنیم، سیل فیلم‌های ضدجنگ و به ابتذال کِشنده جنگ، راهیِ سینمای ایران می‌شود. فیلم‌هایی که نظام جمهوری اسلامی را مانع رشد مردم می‌داند و دشمنان غربیِ این نظام را دوستانی خیالی معرفی می‌کند که پناه بردن به آغوش آنها، آخرین راه نجات جوانان ایرانی هستند!
این سه نمونه تنها موضوعات استراتژیک ایران و آمریکا نیستند، اما همین چند مثال کافی است تا بتوانیم به کمک آن یک سینمای استراتژیکِ مسئله محورِ به درد بخور برای حل مشکلات یک کشور را از یک سینمای پرادعای بی‌خاصیتِ بی‌تفاوت نسبت به مسائل یک کشور دیگر تشخیص دهیم.