مرور خاطرات مبارزان انقلاب از روزهای سخت و سرد زندان های طاغوت ( بخش اول) (گزارش روز)
حفظ دستاوردهای انقلاب در سایه اطلاعرسانی به نسل جدید (گزارش روز)
صدیقه توانا
دیروز سیاه و سفید است. خاطرات قاب گرفته انقلاب و روایتهای تصویری آن فقط دورنگ دارد، سیاه و سفید، با پس زمینهای از تانکها که زنجیرهایشان تن خیابان را شیار میزند، کمی آن طرفتر به فاصله چند قدم از انبوه تانکها مردم ایستادهاند. امروز اما همه چیز رنگی است و مسافران اتوبوس به خیابانهای اطراف چهارراه ولی عصر خیره شدهاند و دختری که از متن میگذرد و نمیداند در 35سال قبل در این خیابانها و کوچههای منتهی به آن وحتی خیابانهای منتهی به دانشگاه چه جوانهایی که خون پاکشان بر زمین ریخته شد تا درخت انقلاب را آبیاری کنند و امروز بچههای ما بتوانند از میوههای آن درخت بچینند. و باز همان دختر در متن عکس رنگی، شاید اصلا نمیداند سالهای پیش نه از این نردهها خبری بود و نه از نوشته «فقط اتوبوس» وسط خیابان. سالهای قبل روزی مثل امروز به جای اتوبوس، تانکها از این خیابان عبور میکردند و عابران مبهوت به صدای جدال زنجیر تانک و آسفالت خیابان گوش میدادند، صدایی که خیلی زود در غریو فریاد «الله اکبر» یک ملت گم شد و رفت، گم شده و زود محو گردید. و ملت با مشتهای گرهکرده فریاد پیروزی سردادند و عکسهای سیاه و سفید «امام خمینی» را در دست گرفتند و بالای سر بردند و پلاکاردهای «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» و «شاه رفت» زینتبخش کادرهای عکس عکاسان قرار گرفت.
چه حس خوبی دارند امروز این عکسهای سیاه و سفید، چه روایتی دارند این عکسها. خوب که نگاه کنی امروز خاموشیشان به سخن در میآید و حرف میزند، فقط کافی است کمی به این عکسها که این روزها در گوشه و کنار خیابانها، مساجد، شرکتها و هر کوی و برزنی نصب شده است نگاه کنی و خیرهشوی، کمی فقط تا صداهای پس زمینهها را بشنوی! ولی نه! این فقط کافی نیست، هر چند هزاران حرف نگفته میتوانی از متن و حاشیه این قابهای خاکستری بخوانی، ولی در زمانه کنونی نسل سوم، چهارم و آیندگان ما باید از حکایتها، سختیها، ملالتها، شکنجههایی که دشمن غدار و ساواک بر سر یاوران و حافظان انقلاب آوردهاند بیشتر و بیشتر بدانند و بخوانند.
نسل جدید نیازمند آن است که بداند خواهران و برادران انقلابی ما چه شبهایی را در زندانهای ساواک و در سلولهای تاریک، سرد و نمور انفرادی آن با هزاران درد و رنج به صبح رساندهاند و برای پیروزی انقلاب و برای آن که همرزمان خود را لو ندهند چه شکنجهها را تحمل کردند و دم برنیاوردند. نسل جدید وظیفه دارد در برابر این همه سختیها،پیامآور جدید انقلاب به همه سرزمینهای تحت سلطه بیگانگان باشد و برای این پیامآوری باید بداند که کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک شهربانی چه بر سر مادران و پدران ایمانیاش آوردهاند!
نسل جوان امروز باید بداند که چه شیرزنانی پا به پای همسران خود با داشتن فرزندان زیاد، برای دفاع از میهن اسلامی و خروج بیگانگان از کشور در آن دوران خفقان و سیاهی، همچون کوه استوار ایستادند و از شکنجه نهراسیدند و مقاومتر شدند و حتی پستهای کلیدی را برعهده گرفتند و چه جانانه نیز از پس مسئولیت خطیر خود برآمدند و امروز جزو گوهرهای ناب انقلاب، یاوران دیرینه خط امام و رهبری و سند زنده و گویای خیانتهای رژیم منحوس پهلوی هستند تا من و تو و همه یادمان باشد و بزرگترها یادشان نرود و نسل سوم و چهارم انقلاب بدانند، پیروزی انقلاب اسلامی ماحصل همین مقاومتها و سختیهاست و پیروزی انقلاب آسان به دست نیامده است که امروز برخی بخواهند چوب حراج به پای آن بزنند.
گزارشی که در پیش رو دارید به مناسبت سی و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است و به سراغ یاران دیرینه انقلاب و امام و گوهرهای ارزشمند انقلاب اسلامی رفتیم تا بشنویم آنچه از سختیها و مقاومتهایی را که پشت قابهای سیاه و سفید نهفته است. با ما باشید در این چند شماره گزارش.
مرور شکنجههای ساواک دردناک است
عزتالله مطهری معروف به عزتشاهی از شمار مبارزانی است که توانست در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه از زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجههای زیاد روحی و جسمی دوران بازجویی و زندان، جان مجروح و پردرد خود را به پیروزی انقلاب برساند.
وضعیت جسمیاش خیلی مساعد نیست و یادآوری روزهای سخت شکنجه و بازجویی برایش دشوار است. ناراحتی قلبیاش خیلی اجازه نمیدهد مصاحبه طولانی داشته باشیم. ولی با اصرار زیاد ما قبول زحمت میکند و فرصتی را برای گفتوگو میگذارد.
از دوران کودکی و نوجوانی و چگونگی ورود به عرصه سیاست و مبارزات زمان شاه و فعالیتهای چریکی و شکنجههای زجرآورش برایمان میگوید.
شنیدن بخش زیادی از تاریخ انقلاب از زبان یکی از فعالان و مبارزان آن دوران خیلی مهیج، شنیدنی و البته بسیار هم دردناک است.
آقای مطهری خاطراتش را این طور آغاز میکند: «سال 1325 در اوج فقر و تنگدستی خانواده به دنیا آمدم. شاخصترین تصویری که از دوران نوجوانی و جوانی در ذهنم مانده سایه سنگین فقر و بیچارگی مردم خوانسار است. پدرم در آن دوران قاشقتراش بود و قاشقهای چوبی درست میکرد و میفروخت. بعدها که قاشقهای نیکلی و رویی آمد پدرم بیکار شد و به ناچار به بنایی که شغلی فصلی بود روی آورد. پدر و مادرم هر دو مریض بودند، برادر بزرگم در دکان نانوایی محل خمیر گیر بود، شرایط بد اقتصادی و دیدن شرایط موجود، شانههای کوچکم را زیربار مسئولیت برد. از جارو کردن خانه تا نظافت طویله گرفته تا نگهداری بزها.»
به او میگویم در آن دوران خفقان شما چگونه وارد دنیای سیاست شدید و جرقههای اولیه مبارزه از کجا زده شد؟ میگوید:«مادرم شبها دیر میخوابید و با آن حال ناخوشش و سواد کم کتابهای خزائنالاشعار، امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) میخواند و گریه میکرد.
وقتی اشکهای مادرم را میدیدم برایم جای سؤال بود که چرا این کتابها را میخواند و اشک میریزد. او نیز سعی میکرد به تناسب فهم کودکانهام پاسخ دهد. میگفت: دشمنان امام حسین(ع) و حضرت علیاصغر و علیاکبر(ع) را مظلومانه شهید کردند مادرم از روحانیون و ائمه اطهار(ع) و کارهای خوب آنها و ظلم دشمنان زیاد برایم گفت. آدمهای بد از نظر او مثل شاه و ژاندارمها و سربازهای شاه بودند و من خود بارها شاهد بودم که وقتی ژاندارمها برای حل و فصل دعوایی بین دو نفر یا دو خانواده میآمدند عادلانه رفتار نمیکردند و طرف کسی را میگرفتند که وضع اقتصادی بهتری داشت.»وی که نگاهش خیره به افقهای دور دست دودو میزند میگوید:«به مدرسه می رفتم و از بچه پولدارها خوشم نمیآمد چون همه بین ما و آنها فرق میگذاشتند. تا سال 1339 کلاس ششم را تمام کردم. خیلی به درس خواندن علاقه داشتم بنابراین برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و نزد یکی از آشنایان رفتم. پس از آشنایی با محیط و اطراف و شهر تهران، در کار لوازمالتحریر و صحافی با حقوق روزی 25ریال در بازار مشغول به کار شدم. تا سال 1349 حول و حوش بازار بودم. بودن در محیط بازار برای من خیلی مغتنم بود و هر روز بیش از پیش وارد دنیای سیاست شدم.
از او میخواهم از فعالیتهای سیاسیاش برایمان بگوید:«اولین فعالیتش را ورود در مؤتلفه و جلسات آنها و آشنایی با افرادی همچون حاجصادق امانی و شاهچراغی و سیدتقی خاموشی بیان میکند.
مطهری فعالیتهای سیاسیاش را در ابتدا محدود به توزیع عکسها و اعلامیههای حضرت امام خمینی میداند و در ادامه به فعالیتهای وسیعترش اشاره میکند و میگوید:«عملیات ال.عال، فعالیت با گروه حزبالله، ترور سرتیپ طاهری، انفجار بمب در هتل شاه عباس اصفهان، انفجار خیابان فردوسی، ترور شعبان بیمخ، ده انفجار در دهمین سالگرد انقلاب سفید و خیلی فعالیتهای دیگر که مجال گفتن همه آنها نیست در پرونده بنده ثبت شده است.»
به او میگویم درچه سالی دستگیر شدید؟ میگوید:«در اواخر تابستان 1351 یکی از دوستانم به نام حسین فرزانه دستگیر شد او در بازجویی از خود ضعف نشان داد و آنچه که میدانست اعتراف کرد. اطلاعات او باعث دستگیری من شد.»
آقای مطهری میگوید: «ماموران با شگرد خاصی وارد خانه ما در کوچه رودابه پشت هنرستان حرفهای بهبهانی شده و پس از شناسایی مرا غافلگیر کردند تا آمدم به خودم بجنبم نقش زمین شدم. درهمان لحظه نفهمیدم از کجا تیرخوردهام. چند شماره تلفنی که در جیبم داشتم درآوردم و خوردم کپسول سیانور را در دهانم گذاشتم و از آنجایی که اسلحهام دست دوستم بود کاری نتوانستم بکنم و بیرمق بر زمین افتادم.
مامورین داد و بیداد کردند و پس از درگیری دوباره و تهدیدات گلوله دیگری به سویم شلیک شد و کف خیابان افتادم. دراین لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم جویدن کپسول سیانور و خوردن آن بود. توان نداشتم. شهادتین گفتم و هیچ نفهمیدم. نمیدانم چند دقیقه گذشت ماموران شلنگ آبی را در دهانم فرو کرده بودند و آب باز میکردند و من بالا میآوردم. پس از دقایقی فقط سرم به زمین میخورد و بیهوش میشدم و داخل ماشین افتادم، چراغ قرمز راهنمایی را دیدم اینها آژير کشیدند و من دوباره از هوش رفتم... ساعت 10 شب وقتی چشم باز کردم خود را لخت روی تخت بیمارستان دیدم و لوله اکسیژن به دماغم و کیسه خون به دستم وصل بود...»
او از شکنجه شدنش از همان لحظه اول به هوش آمدن در بیمارستان میگوید: «از اولین لحظات پس از به هوش آمدن و نماز خواندنم بود که مامورین کتک زدن را در بیمارستان شهربانی شروع کردند.
نمیتوانستند صبر کنند چون کسب اطلاعات در ساعات اولیه دستگیری برای آنها حیاتی بوده با زدن سیلی و مشت شروع کردند و بعد نوبت به سوزاندن جاهای مختلف بدن مثل کتف، ناف- بینی با آتش سیگار بود کمکم زدن با کابل، را هم شروع کردند. تا از زیر زبانم حرف بکشند ولی موفق نمیشدند.
آنها به اصطلاح خودشان به من غول بیشاخ و دم میگفتند درحالی که لوله اکسیژن داشتم بازهم با آتش سیگار و فندک کف پا و قسمتهای حساس بدنم را میسوزانند و وقتی دود و جلز و ولز قسمتی از بدنم درمیآمد، آتش را به قسمت دیگری چسباندند. هرچه مرا شکنجه میکردند من جسورتر میشدم و بیشتر سر به سر آنها میگذاشتم خودم را یک فرد بیسواد و عامی جلوه داده بودم که هیچ کاری جز مقلد آقای خمینی بودن انجام ندادم.»
قصد نداشتم با یادآوری آن دوران این مبارزخستگی ناپذیر را ناراحت کنم ولی نسل جوان انقلاب باید واقعیتهای نهفته و نگفته را بداند.
عزت شاهی در ادامه به تاریخچه تشکیل کمیته مشترک ضد خرابکاری درسال 1352 اشاره میکند و میگوید: «زندان کمیته مشترک ابتدا زیرزمین ساختمان شهربانی درمیان توپخانه (امام خمینی) بود. محلی قدیمی با طاقهای ضربی و فضایی تاریک و نمور و کم هوا یعنی موزه عبرت فعلی در شرایطی مرا از بیمارستان به زندان کمیته مشترک در زیرزمین ساختمان شهربانی بردند که بدنم سراسر جراحت و پای چپم تا کمر در گچ خیس بود هر وقت مرا برای بازجویی میبردند مثل یک جنازه روی زمین میکشیدند. هنگام بالا بردن از پلهها سرم از پلهای به پله دیگر میخورد. در مدت بازجویی یکی آب دهان به صورتم میانداخت، دیگری آتش سیگار میریخت، و آن دیگری آب دماغش را به روی من تخلیه میکرد.
بعداز دستگیری، وقتی مرا به بیمارستان بردند لباسهایم در اثر جراحات و زخمها خونی و کثیف بود که همه را تکهتکه کرده و از تنم در آورده بودند، گاهی که مرا به بازجویی میبردند چون هیچ لباسی به تن نداشتم مرا به بازجویی میبردند، مرا لخت و عور به روی زمین سرد مینشاندند و هرچه التماس میکردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند بنشینم فایدهای نداشت.
در سلول به غیر از یک پتو، یک کاسه سه کاره داشتم، آن کاسه هم ظرف غذا بود، هم ظرف آب، گاهی هم نمیگذاشتند به دستشویی بروم از آن برای تخلیه ادرار استفاده میکردم. وقتی از آقای مطهری میخواهم بیشتر از سختیها بگوید، صورتش قرمز میشود و فشار خونش بالا میرود، سرش درد شدید میگیرد و به قول خودش مخش سوت میکشد و اصلا راضی به این امر نیستم ولی تحمل میکند و در ادامه میگوید:«یکی دیگر از روشهای شکنجه آویزان کردن به صورت وارونه و چرخاندن بود. دستبند زدن صلیبی از همه شکنجهها غیرقابل تحملتر بود. آپولو هم یکی دیگر از شکنجههای وحشتناک بود. من مدت 6 ماه در روی یکی از تختها به صورت صلیب بسته بودم.»
موزه عبرت؛ عبرتی برای همیشه تاریخ
نسل جوان و جدید ما که سختیهای دوران انقلاب را ندیده و بعضا از گوشه و کنار خاطراتی را خوانده یا شنیده الان وظیفه بسیار خطیری برای حفظ این ارزشها و سختیها بر دوش دارد. واکاوی و چگونگی حفظ این مشقتها را دکتر محمدرضا کرمی استاد دانشگاه که خود نسل جدید انقلاب است این طور برایمان تشریح میکند.
«اگر در تاریخ 50 ساله که به نهضت «روحالله» گذشت را از سال 42 تا 92 تورق کنیم، دراین فشارها، شکنجهها، اذیتها و بیشترین حجم ایستادگی را در انقلاب اسلامی ایران شاهدیم، گرچه شاید این سختیها در انقلابهای بزرگ دنیا هم وجود داشته باشد ولی دراین حجم گسترده فقط در انقلاب اسلامی وجود دارد.
جوانان ما اگر سری به موزه عبرت بزنند و خاطرات برادران بزرگوار را بشنوند و گوشهای از سختیهای آنها را ببینند. قطعا متوجه میشوند این انقلاب چگونه به دست آمده است.»
دیروز سیاه و سفید است. خاطرات قاب گرفته انقلاب و روایتهای تصویری آن فقط دورنگ دارد، سیاه و سفید، با پس زمینهای از تانکها که زنجیرهایشان تن خیابان را شیار میزند، کمی آن طرفتر به فاصله چند قدم از انبوه تانکها مردم ایستادهاند. امروز اما همه چیز رنگی است و مسافران اتوبوس به خیابانهای اطراف چهارراه ولی عصر خیره شدهاند و دختری که از متن میگذرد و نمیداند در 35سال قبل در این خیابانها و کوچههای منتهی به آن وحتی خیابانهای منتهی به دانشگاه چه جوانهایی که خون پاکشان بر زمین ریخته شد تا درخت انقلاب را آبیاری کنند و امروز بچههای ما بتوانند از میوههای آن درخت بچینند. و باز همان دختر در متن عکس رنگی، شاید اصلا نمیداند سالهای پیش نه از این نردهها خبری بود و نه از نوشته «فقط اتوبوس» وسط خیابان. سالهای قبل روزی مثل امروز به جای اتوبوس، تانکها از این خیابان عبور میکردند و عابران مبهوت به صدای جدال زنجیر تانک و آسفالت خیابان گوش میدادند، صدایی که خیلی زود در غریو فریاد «الله اکبر» یک ملت گم شد و رفت، گم شده و زود محو گردید. و ملت با مشتهای گرهکرده فریاد پیروزی سردادند و عکسهای سیاه و سفید «امام خمینی» را در دست گرفتند و بالای سر بردند و پلاکاردهای «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» و «شاه رفت» زینتبخش کادرهای عکس عکاسان قرار گرفت.
چه حس خوبی دارند امروز این عکسهای سیاه و سفید، چه روایتی دارند این عکسها. خوب که نگاه کنی امروز خاموشیشان به سخن در میآید و حرف میزند، فقط کافی است کمی به این عکسها که این روزها در گوشه و کنار خیابانها، مساجد، شرکتها و هر کوی و برزنی نصب شده است نگاه کنی و خیرهشوی، کمی فقط تا صداهای پس زمینهها را بشنوی! ولی نه! این فقط کافی نیست، هر چند هزاران حرف نگفته میتوانی از متن و حاشیه این قابهای خاکستری بخوانی، ولی در زمانه کنونی نسل سوم، چهارم و آیندگان ما باید از حکایتها، سختیها، ملالتها، شکنجههایی که دشمن غدار و ساواک بر سر یاوران و حافظان انقلاب آوردهاند بیشتر و بیشتر بدانند و بخوانند.
نسل جدید نیازمند آن است که بداند خواهران و برادران انقلابی ما چه شبهایی را در زندانهای ساواک و در سلولهای تاریک، سرد و نمور انفرادی آن با هزاران درد و رنج به صبح رساندهاند و برای پیروزی انقلاب و برای آن که همرزمان خود را لو ندهند چه شکنجهها را تحمل کردند و دم برنیاوردند. نسل جدید وظیفه دارد در برابر این همه سختیها،پیامآور جدید انقلاب به همه سرزمینهای تحت سلطه بیگانگان باشد و برای این پیامآوری باید بداند که کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک شهربانی چه بر سر مادران و پدران ایمانیاش آوردهاند!
نسل جوان امروز باید بداند که چه شیرزنانی پا به پای همسران خود با داشتن فرزندان زیاد، برای دفاع از میهن اسلامی و خروج بیگانگان از کشور در آن دوران خفقان و سیاهی، همچون کوه استوار ایستادند و از شکنجه نهراسیدند و مقاومتر شدند و حتی پستهای کلیدی را برعهده گرفتند و چه جانانه نیز از پس مسئولیت خطیر خود برآمدند و امروز جزو گوهرهای ناب انقلاب، یاوران دیرینه خط امام و رهبری و سند زنده و گویای خیانتهای رژیم منحوس پهلوی هستند تا من و تو و همه یادمان باشد و بزرگترها یادشان نرود و نسل سوم و چهارم انقلاب بدانند، پیروزی انقلاب اسلامی ماحصل همین مقاومتها و سختیهاست و پیروزی انقلاب آسان به دست نیامده است که امروز برخی بخواهند چوب حراج به پای آن بزنند.
گزارشی که در پیش رو دارید به مناسبت سی و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است و به سراغ یاران دیرینه انقلاب و امام و گوهرهای ارزشمند انقلاب اسلامی رفتیم تا بشنویم آنچه از سختیها و مقاومتهایی را که پشت قابهای سیاه و سفید نهفته است. با ما باشید در این چند شماره گزارش.
مرور شکنجههای ساواک دردناک است
عزتالله مطهری معروف به عزتشاهی از شمار مبارزانی است که توانست در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه از زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجههای زیاد روحی و جسمی دوران بازجویی و زندان، جان مجروح و پردرد خود را به پیروزی انقلاب برساند.
وضعیت جسمیاش خیلی مساعد نیست و یادآوری روزهای سخت شکنجه و بازجویی برایش دشوار است. ناراحتی قلبیاش خیلی اجازه نمیدهد مصاحبه طولانی داشته باشیم. ولی با اصرار زیاد ما قبول زحمت میکند و فرصتی را برای گفتوگو میگذارد.
از دوران کودکی و نوجوانی و چگونگی ورود به عرصه سیاست و مبارزات زمان شاه و فعالیتهای چریکی و شکنجههای زجرآورش برایمان میگوید.
شنیدن بخش زیادی از تاریخ انقلاب از زبان یکی از فعالان و مبارزان آن دوران خیلی مهیج، شنیدنی و البته بسیار هم دردناک است.
آقای مطهری خاطراتش را این طور آغاز میکند: «سال 1325 در اوج فقر و تنگدستی خانواده به دنیا آمدم. شاخصترین تصویری که از دوران نوجوانی و جوانی در ذهنم مانده سایه سنگین فقر و بیچارگی مردم خوانسار است. پدرم در آن دوران قاشقتراش بود و قاشقهای چوبی درست میکرد و میفروخت. بعدها که قاشقهای نیکلی و رویی آمد پدرم بیکار شد و به ناچار به بنایی که شغلی فصلی بود روی آورد. پدر و مادرم هر دو مریض بودند، برادر بزرگم در دکان نانوایی محل خمیر گیر بود، شرایط بد اقتصادی و دیدن شرایط موجود، شانههای کوچکم را زیربار مسئولیت برد. از جارو کردن خانه تا نظافت طویله گرفته تا نگهداری بزها.»
به او میگویم در آن دوران خفقان شما چگونه وارد دنیای سیاست شدید و جرقههای اولیه مبارزه از کجا زده شد؟ میگوید:«مادرم شبها دیر میخوابید و با آن حال ناخوشش و سواد کم کتابهای خزائنالاشعار، امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) میخواند و گریه میکرد.
وقتی اشکهای مادرم را میدیدم برایم جای سؤال بود که چرا این کتابها را میخواند و اشک میریزد. او نیز سعی میکرد به تناسب فهم کودکانهام پاسخ دهد. میگفت: دشمنان امام حسین(ع) و حضرت علیاصغر و علیاکبر(ع) را مظلومانه شهید کردند مادرم از روحانیون و ائمه اطهار(ع) و کارهای خوب آنها و ظلم دشمنان زیاد برایم گفت. آدمهای بد از نظر او مثل شاه و ژاندارمها و سربازهای شاه بودند و من خود بارها شاهد بودم که وقتی ژاندارمها برای حل و فصل دعوایی بین دو نفر یا دو خانواده میآمدند عادلانه رفتار نمیکردند و طرف کسی را میگرفتند که وضع اقتصادی بهتری داشت.»وی که نگاهش خیره به افقهای دور دست دودو میزند میگوید:«به مدرسه می رفتم و از بچه پولدارها خوشم نمیآمد چون همه بین ما و آنها فرق میگذاشتند. تا سال 1339 کلاس ششم را تمام کردم. خیلی به درس خواندن علاقه داشتم بنابراین برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و نزد یکی از آشنایان رفتم. پس از آشنایی با محیط و اطراف و شهر تهران، در کار لوازمالتحریر و صحافی با حقوق روزی 25ریال در بازار مشغول به کار شدم. تا سال 1349 حول و حوش بازار بودم. بودن در محیط بازار برای من خیلی مغتنم بود و هر روز بیش از پیش وارد دنیای سیاست شدم.
از او میخواهم از فعالیتهای سیاسیاش برایمان بگوید:«اولین فعالیتش را ورود در مؤتلفه و جلسات آنها و آشنایی با افرادی همچون حاجصادق امانی و شاهچراغی و سیدتقی خاموشی بیان میکند.
مطهری فعالیتهای سیاسیاش را در ابتدا محدود به توزیع عکسها و اعلامیههای حضرت امام خمینی میداند و در ادامه به فعالیتهای وسیعترش اشاره میکند و میگوید:«عملیات ال.عال، فعالیت با گروه حزبالله، ترور سرتیپ طاهری، انفجار بمب در هتل شاه عباس اصفهان، انفجار خیابان فردوسی، ترور شعبان بیمخ، ده انفجار در دهمین سالگرد انقلاب سفید و خیلی فعالیتهای دیگر که مجال گفتن همه آنها نیست در پرونده بنده ثبت شده است.»
به او میگویم درچه سالی دستگیر شدید؟ میگوید:«در اواخر تابستان 1351 یکی از دوستانم به نام حسین فرزانه دستگیر شد او در بازجویی از خود ضعف نشان داد و آنچه که میدانست اعتراف کرد. اطلاعات او باعث دستگیری من شد.»
آقای مطهری میگوید: «ماموران با شگرد خاصی وارد خانه ما در کوچه رودابه پشت هنرستان حرفهای بهبهانی شده و پس از شناسایی مرا غافلگیر کردند تا آمدم به خودم بجنبم نقش زمین شدم. درهمان لحظه نفهمیدم از کجا تیرخوردهام. چند شماره تلفنی که در جیبم داشتم درآوردم و خوردم کپسول سیانور را در دهانم گذاشتم و از آنجایی که اسلحهام دست دوستم بود کاری نتوانستم بکنم و بیرمق بر زمین افتادم.
مامورین داد و بیداد کردند و پس از درگیری دوباره و تهدیدات گلوله دیگری به سویم شلیک شد و کف خیابان افتادم. دراین لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم جویدن کپسول سیانور و خوردن آن بود. توان نداشتم. شهادتین گفتم و هیچ نفهمیدم. نمیدانم چند دقیقه گذشت ماموران شلنگ آبی را در دهانم فرو کرده بودند و آب باز میکردند و من بالا میآوردم. پس از دقایقی فقط سرم به زمین میخورد و بیهوش میشدم و داخل ماشین افتادم، چراغ قرمز راهنمایی را دیدم اینها آژير کشیدند و من دوباره از هوش رفتم... ساعت 10 شب وقتی چشم باز کردم خود را لخت روی تخت بیمارستان دیدم و لوله اکسیژن به دماغم و کیسه خون به دستم وصل بود...»
او از شکنجه شدنش از همان لحظه اول به هوش آمدن در بیمارستان میگوید: «از اولین لحظات پس از به هوش آمدن و نماز خواندنم بود که مامورین کتک زدن را در بیمارستان شهربانی شروع کردند.
نمیتوانستند صبر کنند چون کسب اطلاعات در ساعات اولیه دستگیری برای آنها حیاتی بوده با زدن سیلی و مشت شروع کردند و بعد نوبت به سوزاندن جاهای مختلف بدن مثل کتف، ناف- بینی با آتش سیگار بود کمکم زدن با کابل، را هم شروع کردند. تا از زیر زبانم حرف بکشند ولی موفق نمیشدند.
آنها به اصطلاح خودشان به من غول بیشاخ و دم میگفتند درحالی که لوله اکسیژن داشتم بازهم با آتش سیگار و فندک کف پا و قسمتهای حساس بدنم را میسوزانند و وقتی دود و جلز و ولز قسمتی از بدنم درمیآمد، آتش را به قسمت دیگری چسباندند. هرچه مرا شکنجه میکردند من جسورتر میشدم و بیشتر سر به سر آنها میگذاشتم خودم را یک فرد بیسواد و عامی جلوه داده بودم که هیچ کاری جز مقلد آقای خمینی بودن انجام ندادم.»
قصد نداشتم با یادآوری آن دوران این مبارزخستگی ناپذیر را ناراحت کنم ولی نسل جوان انقلاب باید واقعیتهای نهفته و نگفته را بداند.
عزت شاهی در ادامه به تاریخچه تشکیل کمیته مشترک ضد خرابکاری درسال 1352 اشاره میکند و میگوید: «زندان کمیته مشترک ابتدا زیرزمین ساختمان شهربانی درمیان توپخانه (امام خمینی) بود. محلی قدیمی با طاقهای ضربی و فضایی تاریک و نمور و کم هوا یعنی موزه عبرت فعلی در شرایطی مرا از بیمارستان به زندان کمیته مشترک در زیرزمین ساختمان شهربانی بردند که بدنم سراسر جراحت و پای چپم تا کمر در گچ خیس بود هر وقت مرا برای بازجویی میبردند مثل یک جنازه روی زمین میکشیدند. هنگام بالا بردن از پلهها سرم از پلهای به پله دیگر میخورد. در مدت بازجویی یکی آب دهان به صورتم میانداخت، دیگری آتش سیگار میریخت، و آن دیگری آب دماغش را به روی من تخلیه میکرد.
بعداز دستگیری، وقتی مرا به بیمارستان بردند لباسهایم در اثر جراحات و زخمها خونی و کثیف بود که همه را تکهتکه کرده و از تنم در آورده بودند، گاهی که مرا به بازجویی میبردند چون هیچ لباسی به تن نداشتم مرا به بازجویی میبردند، مرا لخت و عور به روی زمین سرد مینشاندند و هرچه التماس میکردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند بنشینم فایدهای نداشت.
در سلول به غیر از یک پتو، یک کاسه سه کاره داشتم، آن کاسه هم ظرف غذا بود، هم ظرف آب، گاهی هم نمیگذاشتند به دستشویی بروم از آن برای تخلیه ادرار استفاده میکردم. وقتی از آقای مطهری میخواهم بیشتر از سختیها بگوید، صورتش قرمز میشود و فشار خونش بالا میرود، سرش درد شدید میگیرد و به قول خودش مخش سوت میکشد و اصلا راضی به این امر نیستم ولی تحمل میکند و در ادامه میگوید:«یکی دیگر از روشهای شکنجه آویزان کردن به صورت وارونه و چرخاندن بود. دستبند زدن صلیبی از همه شکنجهها غیرقابل تحملتر بود. آپولو هم یکی دیگر از شکنجههای وحشتناک بود. من مدت 6 ماه در روی یکی از تختها به صورت صلیب بسته بودم.»
موزه عبرت؛ عبرتی برای همیشه تاریخ
نسل جوان و جدید ما که سختیهای دوران انقلاب را ندیده و بعضا از گوشه و کنار خاطراتی را خوانده یا شنیده الان وظیفه بسیار خطیری برای حفظ این ارزشها و سختیها بر دوش دارد. واکاوی و چگونگی حفظ این مشقتها را دکتر محمدرضا کرمی استاد دانشگاه که خود نسل جدید انقلاب است این طور برایمان تشریح میکند.
«اگر در تاریخ 50 ساله که به نهضت «روحالله» گذشت را از سال 42 تا 92 تورق کنیم، دراین فشارها، شکنجهها، اذیتها و بیشترین حجم ایستادگی را در انقلاب اسلامی ایران شاهدیم، گرچه شاید این سختیها در انقلابهای بزرگ دنیا هم وجود داشته باشد ولی دراین حجم گسترده فقط در انقلاب اسلامی وجود دارد.
جوانان ما اگر سری به موزه عبرت بزنند و خاطرات برادران بزرگوار را بشنوند و گوشهای از سختیهای آنها را ببینند. قطعا متوجه میشوند این انقلاب چگونه به دست آمده است.»