سنجش ایدئولوژیهای مدرن- 27
ماهیت انقلابی مارکسیسم از توهم تا واقعیت!(پاورقی)
Research@kayhan.ir
عالم كنوني، عالَم سيطرة غرب مدرن است. غرب مدرن بيش از يكصد سال است كه درپي به تماميت رسيدن مدرنيته، دستخوش بحران انحطاطي گرديده است و سير روبه زوال و انقراض دارد. عالم مدرن گرفتار انحطاط است و رو به زوال قطعي نهايي حركت ميكند، اما به هرحال عالم غرب مدرن (در عين از نفس افتادگي و انحطاط و قرارداشتن در وضعيت بحراني و پريشاني و گسيختگي فزاينده) فعلاً عالم حاكم است. از اينرو، هر حركت و انديشه و آرمان به راستي و حقيقتاً انقلابي، لزوماً بايد ماهيتي «ضدمدرن» داشته باشد و به دنبال عبور از سپهر سيطرة مدرنيته و در جستجوي گشودن افق وراي افق تاريخ غرب و عالم غرب مدرن باشد.
ماركسيسم اگرچه ادعاهاي انقلابي زيادي دارد و شعار انقلابيگري سرميدهد و در عرصة سياسي- اقتصادي نيز با ليبراليسم و ديگر ايدئولوژيهاي ليبرال- دموكرات به مبارزه برميخيزد و درپي سرنگوني رژيم سرمايهداري ليبرال است، اما ايدئولوژياي مدرنيست است و افق و چشماندازي فراسوي مدرنيته و تاريخ غرب و عالم غرب مدرن را جستجو نميكند و مدّنظر ندارد. ماركسيسم متعلق به عالم غرب مدرن است و به دنبال بسط و تحقّقِ مدرنيته است. مفروض ماركسيسم اين است كه مدرنيته ليبرالي (مدرنيته بورژوايي) به علت سيطرة بورژوازي نميتواند آمال و آرزوها و تمنيّات سكولار اومانيستي و وعدههاي كور به اصطلاح روشنگري را محقّق نمايد و ماركسيسم به عنوان ايدئولوژي پرولتاريا باتحقق مدرنيته سوسياليستي (صورت سوسياليستي مدرنيته) از طريق پرولتاريا، اين وعدهها و آمال و تمنيات سكولار اومانيستي را محقّق خواهد كرد.
بدينسان روشن است كه ماركسيسم اگرچه به لحاظ سياسي- اقتصادي درگير نزاع ايدئولوژيك با رژيم سرمايهداري و خانوادة ايدئولوژيهاي ليبرال- دموكرات مدافع آن است، اما در كليّت و ماهيت و غايت خود، يك ايدئولوژي مدرنيستي است كه مقوّم مدرنيته و سيطرة غرب مدرن است و همين امر است كه به ماركسيسم، خصيصة استكباري ميبخشد. ماركسيسم به عنوان يك ايدئولوژي متعلق و متعهد و مدافع و مبلّغ و مروج مدرنيته و عالم غرب مدرن، بالتبع ماهيت مدرنيستي خود، خصيصة استكباري (استكبار اومانيستي مدرن) دارد و به عنوان يك ايدئولوژي مقوّم و مبلّغ و مدافع مدرنيته و عالم غرب مدرن، طبعاً فاقد وجه انقلابي حقيقي است. يك انديشة انقلابي حقيقي در روزگار سيطرة مدرنيته و غرب مدرن بايد ماهيت ضدمدرن (به منظور عبور از مدرنيته به تماميت رسيده) داشته باشد و چون ماركسيسم به عنوان يك ايدئولوژي مدرنيستي، فاقد اين وجه ضد مدرن انقلابي است، بنابراين عليرغم ستيهندگي سياسي- اقتصادياي كه عليه ليبرال- سرمايهداري دارد، مؤيد و مقوّم صورت ديگري از مدرنيته (مدرنيته سوسياليستي يا سوسياليسم مدرن) ميباشد و از اينرو يك ايدئولوژي حقيقتاً انقلابي نميباشد و چه بداند و چه نداند، صورتي از صور دفاع از نظام سيطرة «استكبار اومانيستي مدرن» است.
انسان، حيوان اقتصادي؟
ماركسيسم مثل همة ديگر ايدئولوژيهاي اومانيستي و به تبع كليّت تفكر مدرن، انسان را «حيوان اقتصادي» ميداند و صفت ابزارسازي (ساختن ابزار توليد) را به عنوان برجستهترين ويژگي متمايزكنندة انسان از ديگر حيوانات عنوان ميكند. در واقع ماركسيسم به تبع تفكر اومانيستي مدرن و مثل ديگر ايدئولوژيهاي سكولار اومانيستي، اولاً حقيقت انسان را به سطح حيوانيت تنزل ميدهد. ثانياً، وجه اقتصادي حيات بشر را اصليترين وجه زندگي انسان عنوان مينمايد. ثالثاً، تفسيري تكنيكي و مبتني بر اصالت تكنيك از تاريخ بشر و انسان ارائه ميدهد. حتي تعريف ماركسيسم وكل فلسفه اومانيستي از «كار»، تعريفي تكنيكي است و «كار» را در نسبت استيلاجويانة مبتني بر اغراض استثمارگرانة بشرمدرن (كه در مقام سوژة نفساني، خود را دائرمدار عالم و آدم ميپندارد) با طبيعت و محيط اطراف او تعريف ميكند.
البته تلقي ماركسيسم و فلسفه اومانيستي از باطن تكنيكي و سودمحور- لذتطلب بشر مدرن و تنزل آن به مرتبه «حيوانيت»، صحيح و منطبق با واقع است. اشكال اينجا است كه ماركسيسم و ليبراليسم و همة ديگر ظهورات فكري و ايدئولوژيك مدرنيته، در يك تعميم نابهجا و غلط، اولاً حقيقت انسان را معادل حيوانيت اقتصادي فرض ميكنند و بدينسان فطرت انسان و ديگر وجوه ولايهها و سطوح و مراتب وجودي اورا مغفول ميگذارند و ثانياً، با تكيه بر تنزل بشر مدرن به سطح حيوان اقتصادي، طبيعت تاريخي انسانها در ادوار غرب ماقبل مدرن و نيز در تاريخ شرق و تاريخ ديني بشر (كه در هيچيك از آنها بشر به مثابه حيوان اقتصادي لحاظ نگرديده و به سطح حيوانيت محض تنزل نيافته بوده است) را كلاً و كاملاً منكر ميگردند و صورت نوعي بشر مدرن (بشر به مثابه حيوانِ اولاً اقتصادي و ثانياً جنسي) را به همة ادوار و عوالم و تاريخهاي حيات انسان تعميم غلط و نابه جا ميدهند.
اگرچه ماركس در دستنوشتههاي فلسفي- اقتصادي و خانواده مقدس و نيز به طور پراكنده در برخي آثار دهههاي 1850 و 1860 خود از «طبيعت ثابت انساني» نام برده است، اما انديشة پس از 1848 ماركس و ايدئولوژي ماركسيسم، نوعاً طبيعت انساني را به مثابه امري كه تابع نيروهاي مولد و مناسبات توليدي هر دوره است عنوان ميكند و بدينسان در خصوص تلقي ماركسيستي از طبيعت انساني نوعي ابهام و تناقضگويي تئوريك به وجود آورده است.
تكنيك و سوسياليسم تكنيكي
اساس تفسير ماركس از تاريخ و انسان و اجتماع و نسبت اقتصاد و سياست و فرهنگ و اجتماعيات تماماً مدرنيستي است و ماركسيسم، مشهورات مدرنيستي درخصوص تاريخ بشرو تعريف انسان را مبناي تحليل همة ادوار و عوالم تاريخي قرارداده است و در اين روية اشتباه خود با كليت علوم انساني مدرن همراه و همسو است.
ماركس و ماركسيسم عميقاً دلبستة تكنيك مدرن و نظام تكنيك اومانيستياند. اتوپياي سوسياليستي و در فاز بالاتر كمونيستي ماركس، اتوپيايي تكنيكي است. اساساً ماركس معتقد است كه سوسياليسم مدرن با سطح بالاي تكنيك است كه ميتواند محقّق شود و زمينهساز كمونيسم گردد.
ماركس و ماركسيسم به راستي مسحور و مفتون تكنيك مدرن و به تبع آن (چه بخواهند و چه نخواهند) تكنوكراسي مدرناند. ماركس به گونهاي در خصوص «رشد ابزار توليد» و گسترش نيروهاي مولّده سخن ميگويد، گويي كه نظام تكنيك اومانيستي در همه ادوار تاريخ وجود داشته است(!!؟)و در عين حال شأني نجاتبخش دارد!!؟ در واقع ماركس، نجات انسان و رهايي بشر از بيگانگي و از خوبيگانگي و استثمار و بيعدالتي را در نهايت در رشد ابزار توليد و نيروهاي مولده (ودر واقع يعني در بسط تمامعيار تكنيك مدرن) ميجويد. ماركس اساس تفاوت ميان دورههاي مدّنظرش (بردهداري، فئوداليسم، بورژوايي) را در رشد ابزار توليد ميداند. حال آن كه شواهد تاريخي به روشني نشان ميدهند كه ابزار توليد در دورة فيالمثل فئوداليسم با ابزار توليد در دورة بردهداري هيچ تفاوت ماهوي و در بسياري موارد حتي تفاوت كيفي چشمگير و مشخصي هم نداشته است، اما مطابق رأي ماركس ميان اين دورههاي تاريخي تفاوتهاي ماهوي وجود دارد و اين خود مؤيدي بر بطلان تفسير تكنيكي از تاريخ است كه جرياني نيرومند در علوم اجتماعي عالم مدرن و نيز ايدئولوژي ماركسيسم و ديگر ايدئولوژيهاي غرب مدرن بدان معتقد و متعهدند.
افسانة پرولتاريا
ماركس مدعي است كه پيروزي پرولتاريا در نبرد طبقاتي و تأسيس يك رژيم سوسياليستي موجب رهايي انسان از معضل از خودبيگانگي ميگردد. اگر از اين پرسش مقدّر كه ماركس از كدام «خود» سخن ميگويد وقتي طبيعت انساني را تابعي از رشد نيروهاي مولده و مناسبات متغير توليدي ميداند. بايد بر اين نكته تأكيد ورزيد كه معضل از خود بيگانگي بشر مدرن محصول مستقيم و مشخص سوژهانگاري نفساني (خودبنيادانگاري) انسان مدرن است و چون هم در سوسياليسم مدرن و هم در سرمايهداري مدرن اومانيسم حاكم است خواه ناخواه از خودبيگانگي بشر مدرن نيز ادامه خواهد يافت و رهايي انسان از بحران از خودبيگانگي، فقط با بازگشت انسان به «عين ثابت انسانيت» به واسطه شكوفايي و فعليت فطرت ديني از طريق تذكر نسبت عهد الهي و تبعيت از ولايت الهي است كه ممكن و ميسر ميگردد و راهي كه ماركسيسم عنوان ميكند (يعني رهايي بشر از طريق بسط قدرت پرولتاريا) چيزي جز وهمي بيپايه نيست كه نه فقط واقعيت و امكان تحقق ندارد، بلكه به لحاظ نظري نيز تماماً مخدوش است.
اين پرولتاريايي كه ماركس از او سخن ميگويد كيست؟ و ماركس آن را چگونه ساخته است؟ ماركسيسم به گونهاي از پرولتاريا سخن ميگويد گويي كه دارد از يك سوپرمن توانا در هيأت يك طبقه اقتصادي- اجتماعي مدرن نام ميبرد. طبقهاي كه درپي مبارزه طبقاتي و پيروزياش، بهشتي زميني را محقّق خواهد ساخت.
ماركس در واقع بحث رقابت انسانها به مثابه اتمهاي نفساني خودخواه سودجو (سوژههاي نفسانيِ فردي رقيب و متخاصم در كشاكش منفعتطلبي با يكديگر) را كه اساس انسانشناسي مدرن و ايدئولوژيهاي ليبرال- دموكراتيك است، تغيير حالت داده و به رقابت و كشاكش و مبارزة طبقات اقتصادي- اجتماعي مدرن به مثابه صورت كلكتيويستي (جمعانگارانة) سوژة نفساني مدرن بدل كرده است. بدينسان در تلقي ماركسيستي، انسانها نوعاً و عمدتاً در هيأت طبقات اقتصادي- اجتماعي در عالم مدرن با يكديگر رقابت و كشمكش و تضاد و مبارزة طبقاتي (برپاية منفعتطلبي و سودجويي) دارند.
ماركسيسم مدعي است كه در هنگامة اين رقابت و مبارزة طبقاتي، طبقه كارگر صنعتي (پرولتاريا)طبقهاي است كه گرفتار از خودبيگانگي است و با يافتن حقيقت خود و تبديل شدن به آنچه كه به صورت بالقوه است، خود و همه بشريت را نجات ميبخشد. ماركس اين مفهوم پرولتاريا را برچه اساسي ساخته است؟
حقيقت اين است كه اين موجود افسانهاي كه ماركسيسم تحت عنوان «پرولتاريا» عنوان ميكند، هيچ ما به ازاي واقعي ندارد و يك مفهوم وهمي و تخيلي است، اما ماركس اين مفهوم را چگونه ساخته است و در پرداخت خيالبافانه مفهوم افسانهاي پرولتاريا چه انديشهاي الهامبخش او بوده است؟ ماركس، مفهوم «پرولتاريا» را از مفهوم «روح مطلق هگل» اخذ كرده است و مفهوم پرولتارياي ماركس، اساس و شاكلهاي هگلي دارد.
فلسفه هگل در باطن خودبياني (البته صريح و تفصيلي) از وجه اومانيستي مضمر در فلسفه و الهيات مسيحي قرون وسطايي است. اين وجه مضمر و پنهان اومانيستي را ميشود در تفسير وحدت موجودي آريوگنا و فراتر از آن در آراء اكهارت وكوزايي ديد. در انديشه متفكران كليسايي قرون وسطايي نيز اين وجه مضمر اومانيستي وجود دارد كه هگل بدان صراحت و تفصيل بخشيده است. هگل در مدعاي كفرآميز خود از روح مطلق (نزد هگل اين روح مطلق معادل خدا است) و تطور و (العياذبالله) تكامل(!!؟) آن و تبديل آن به انسان سخن ميگويد و بدينسان در اثبات اومانيسم ميكوشد.
نزد ماركس و در ماركسيسم، اين روح مطلق بدل به مفهوم مدرنيستي كار (كار توليدي در مفهوم مدرنيستي آن) گرديده است كه با پرولتاريا و در وجود پرولتاريا به خودآگاهي ميرسد و فعليت مييابد. ماركسيسم اسير رويكرد «تكنيكي مدرن» است و پرولتاريا را مفري براي ظهور و فعليت يافتن و به خودرسيدن مفهوم مدرنيستي كار (كه رويكرد تكنيكي باطن آن است) مييابد. مفهوم تكنيكي كار (در واقع تكنيك مدرن) با «رستاخيز پرولتاريا» و در وجود او خود را پيدا ميكند و بر از خودبيگانگي خود غلبه مييابد. اين عين اتفاقي است كه در فلسفه هگل براي روان مطلق رخ ميداد و در هيأت انسان مدرن، خود را مييافت و فعليت و تكامل ميبخشيد.
ماركس، ركن اصلي ديالكتيك هگل را حفظ ميكند. يعني تصور معنايي از تاريخ، مستقل از آگاهي و اطلاعي كه افراد از آن دارند، معنايي كه خود به خود تحقق مييابد، فعاليت مردمان هرچه ميخواهد باشد. اما اين معني به جاي اين كه در مورد هگل با «سرراه برود» به عقيدة ماركس روي پاهاي پرولتاريا راه ميرود... به نظر ماركس اين يگانگي نهايي كارروان [روح مطلق] نيست، بلكه عمل كارگران است. قرينهسازي به خوبي پيداست. آنچه جاي روان را ميگيرد فعاليت توليدي جهان است. اين هدف، ابتدا پوشيده است و به تدريج كه نيروهاي توليدي رشد ميكنند بر خودآگاهي مييابد تا برسد به اين كه كارگران به طور جمعي در همكاري همه با همه به مثابه عاملان تاريخ، پرومتهوار خويشتن و جهان را بر كرسي بنشانند. چنين است پرولتاريا: با او كار بشري به مثابه توليد خود به خودي بشر و جهان براي نخستين بار از اين طالع تاريخي برخوردار ميگردد كه با خود هماهنگ شود و فرمانروائي كليّت بشري را تحقق بخشد.
پرولتاريا در مفهوم مدنظر ماركسيسم، در واقعيت عيني بيرون از ذهن ماركس و شارحان و تئوريسينهاي ماركسيسم اصلاً وجود ندارد. هيچ گواه تجربي و مشاهدة عيني، مويد تئوري ماركسيستي پرولتاريا نميباشد. اين مفهوم، روايتي تخيّلي و افسانهأي است كه ماركس با استفاده از مفهوم روح مطلق در فلسفه هگل و دادن وجهة ماترياليستي (مادّي، اقتصادي) به آن و عنوان كردنش در ذيل مفهوم طبقه اجتماعي مدرن؛ ساخته و پرورانده است و هيچ اساس و مابازاء حقيقي و ظهور و بروز عيني واقعي ندارد.
تجربيات تاريخي عالم غرب مدرن و جهان غربزدة مدرن و شبه مدرن در نزديك به دو قرن اخير به روشني نشان داده است كه پرولتاريا (در مفهومي كه ماركسيسم) عنوان ميكند، هيچ مصداق عيني و واقعي ندارد و به همين دليل است كه هرجا انقلابهاي سوسياليستي ماركسيستي انجام و پيروز شده است، عملاً ماركسيستها به نام پرولتاريا به قدرت رسيدهاند، چون آن پرولتارياي افسانهأي توانمند نجاتبخشي كه ماركسيسم ترسيم ميكند، اصلاً وجود ندارد كه بخواهد به قدرت برسد. آنچه كه در واقعيت عيني اجتماعات مدرن و شبه مدرن وجود دارد، طبقه كارگر صنعتي به مثابه يك طبقه اقتصادي- اجتماعي مدرن است كه در افق مدرنيته و اقتضائات و لوازم آن سير ميكند و فقط زماني كه از وجه معاش محور طبقاتي رهاشده و به ساحت امّت ديني بپيوندد ميتواند بارهايي از حصار ولاك اسارتبخش هويت طبقاتي، و با تبعيت ودر ذيل ولايت الهي، خود را در مقام انسانيت فعليت بخشد، و از اين منظر ميان پرولتاريا و ديگر طبقات اجتماعي عالم مدرن تفاوتي وجود ندارد.
ماركسيسم، كوششي عبث
ماركسيسم به عنوان يك ايدئولوژي سكولار- اومانيستي مدرن، در نيمة دوم قرن نوزدهم ميلادي و به دنبال اوجگيري بحرانهاي عالم مدرن و رژيمهاي سرمايهداري ليبرال، ظهور كرد. ماركسيسم به مثابه يك ايدئولوژي مدرن به دنبال آن بود تا بحرانها و مشكلات و فجايعي را كه غرب مدرن پديدآورده بود (مشكلاتي مثل بيگانگي و از خودبيگانگي انسانها، فقر فزاينده، استثمار و استعمار، فاصله طبقاتي، مظالم عديده و مختلف، تورم و بيكاري و بحرانهاي مستمر اقتصادي، فساد و فحشاء و...) در ذيل مدرنيته و در چارچوب عالم مدرن و با حفظ و بسط عالم مدرن، حل نمايد. ماركسيسم مدعي بود كه با جايگزين كردن صورت جمعي سوژه مدرن (به عبارت ديگر، اصالت دادن به نفس امّاره جمعي) در هيأت سوسياليسم مدرن،به جاي صورت فردي سوژه مدرن (يعني اصالت دادن به نفس امّاره فردي كه ليبرال- سرمايهداري به دنبال آن بود) يعني با نفي نظام سرمايهداري ليبرال و دموكراسي اومانيستي فردانگار آن، و حاكم كردن نظام سوسياليسم مدرن و دموكراسي اومانيستي جمعانگار به جاي آن ميتواند مدرنيته را از بحران رها كرده و به طور تام و تمام و مطابق با آرمانها و وعدههاي جهانبيني به اصطلاح روشنگري، فعليت بخشيده و محقّق نمايد. ماركسيسم، پرولتارياي خيالي و افسانهاي مدنظر خود را، عامل و نيروي تحقق بخش مدرنيته سوسياليستي اوتوپيايياش ميدانست.
اما نكته مهم اين است كه بحرانهاي ويرانگري كه عالم غرب مدرن به آن گرفتار آمده است، برخاسته و نشأت گرفته از مدرنيته هستند و به هيچ روي در چارچوب عالم غرب مدرن (وفيالمثل با جايگزين كردن صورت سوسياليستي مدرنيته به جاي صورت ليبرالي آن يا با جايگزين كردن صورت فاشيستي مدرنيته به جاي آن دو و تغييرات ديگري از اين دست) قابل رفع و حل نيستند و تنها راه رهايي از وضع نكبتباري كه سيطرة مدرنيته و استيلاي عالم غرب مدرن پديد آورده، اين است كه باعبور از استكبار عالم مدرن و نيستانگاري تاريخ غرب، زمينه ظهور و تحقق تاريخ ديني و حاكميت ولايت الهي فراهم آورده شود.
ماركسيسم به عنوان يك ايدئولوژي مدرن ميخواست با حفظ سيطرة «مدرنيته» و در چارچوب عالم غرب مدرن به حل مشكلات و مصائبي برخيزد كه مدرنيته پديد آورده بود! و طبعاً اين امر شدني نبوده است و ماركسيسم، از آغاز كوششي عبث و بيهوده بوده است. ماركسيسم به مثابه يك ايدئولوژي مدرن در مبادي و غايات خود متعلق و متعهد به نيستانگاري تاريخ غرب و استكبار اومانيستي بوده است و عليرغم شعارهايي كه ميدهد و مدعاهايي كه دارد، در خدمت بسط و تحكيم و قوام مدرنيته و استكبار مدرن گام برداشته است و مبادي و غاياتي اومانيستي دارد.
خلاصه نكات مهم فصل:
1- ماركسيسم، يك ايدئولوژي سوسياليستي راديكال سكولار- اومانيستي است.
2- ماركسيسم را ميتوان صورت اصلي و غالب انديشههاي سوسياليستي راديكال مدرن دانست.
3- ماركسيسم به مثابه يك ايدئولوژي اومانيستي، مقوّم «مدرنيته» و عالم غرب مدرن است و لذا صبغهاي استكباري دارد.
4- ماركسيسم، كوششي عبث براي حل مشكلات لاينحل عالم غرب مدرن است كه ميكوشد تا به منظور تحقق اتوپياي وهمآلود عالم مدرن، وجه سوسياليستي مدرنيته را جايگزين وجه ليبرالي آن نمايد. اما مصايب و فجايعي كه مدرنيته پديد آورده است، ذاتي مدرنيته و از لوازم ذات عالم مدرن است و با جايگزين كردن ايدئولوژي سوسياليستي به جاي ايدئولوژي ليبرالي قابل رفع و حل نيست.
5- ماركسيسم به مبادي و غايات غرب مدرن و به مؤلفههايي چون انديشه ترقي، عقلانگاري ابزاري نفسانيت مدار مدرن، سوژهانگاري نفساني بشر، تقليل تعريف انسان به سطح حيوان اقتصادي و حيوان ابزارساز، تكنيك و تكنوكراسي مدرن، سكولاريسم اومانيستي و وعدههاي توخالي و تمنيات نفساني جهانبيني به اصلاح روشنگري معتقد و متعهد است.
6- ماركسيسم، درکي ماترياليستي- ديالكتيكي از عالم دارد و همين وجه ديالكتيكي ايدئولوژي ماركسيسم، آن را به تفكر متافيزيكي پسافلسفي پيوند ميزند.
7 - ماركسيسم، در مقام يك ايدئولوژي مدرن، جوهر تكنيك زده و تكنيكمدار دارد و به تعبير خود «رشد ابزار توليد» را محرك اصلي حركت و تطور تاريخ ميداند و تفسير اقتصادمدارانة خود از تاريخ را تحت عنوان «ماترياليسم تاريخي» بيان ميكند.
8- ماركسيسم، تصويري افسانهاي و توخالي و بيپايه از طبقه كارگر صنعتي (پرولتاريا) به عنوان منجي تحققبخش آمال مدرنيته ارائه كرده است. اين تفسير ماركسيستي تخيلي- افسانهاي از پرولتاريا ريشه در تفسير هگل از سير روح مطلق دارد و صورت تغيير يافته و دگرگون شدة آن است.
9- ماركسيسم به مثابه ايدئولوژي عمدتاً محصول آراء و آثار سوسياليست راديكال يهودي آلمانياي به نام «كارل ماركس» است. سوسياليست آلماني جوانتري به نام «فردريش انگلس» نيز در تدوين ماركسيسم به ماركس كمك كرده است.
10- صورت اوليه و آغازين ماركسيسم كه در آثار ماركس و انگلس ارائه شده است را در مقايسه و تميزگذاري با جريانهاي ماركسيستياي كه در قرن بيستم پديد آمدند، ميتوان «ماركسيسم كلاسيك» ناميد.