kayhan.ir

کد خبر: ۳۳۸۲۱
تاریخ انتشار : ۱۴ دی ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۰
تحلیلی بر فیلم «ساکن طبقه وسط» به کارگردانی شهاب حسینی

سرگشتگی و سکونت


 مسعود قدیمی

 شخصیت اصلی فیلم "ساکن طبقه وسط"  در طبقه میانی خانه‌ای مقیم شده است، اما او درواقع، بی‌مسکن است. وی در عین حال که مقیم خانه‌ای گشته بی‌بهره از سکنی گزیدن در معنایی است.
در تلقی هایدگر، سکونت به معنای سقفی سایبان و زمینی زیر پای گزیدن نیست، بلکه بودن و مسکن گزیدن وجودی در معناست و نه اقامت در یک مکان. لذا پدیدار شناسی در مفهوم مسکن گزینی در تمدن مدرن معتقد به کمّی اندیشی در معماری شهری، موجب نزول کیفی زندگی شده است. وقتی حضرت حافظ می‌فرماید:«مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم /جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل ها. به می‌سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید / که سالک بی‌خبر نبود ز راه رسم منزل ها» اشاره به سکنی گزیدن در تجلی حق دارد .”منزل جانان» که همان منزل معشوق است در نزد حافظ محل عیش به معنای آسایش تلقی می‌شود و در مصرع بعدی اشاره دارد که این سکنی گزیدن با بستن محمل (همان بستن بار سفر) صورت می‌پذیرد. یعنی در تلقی حافظ سکنی گزیدن در معنای معشوق، عین در سفر بودن است. در این حیطه معنایی فیلم «ساکن طبقه وسط» نمایانگر بی‌مسکنی انسان مدرن است.
در فیلم «ساکن طبقه وسط»  با بازنمودهای ذهنیِ شخصیتی روان نژند روبرو هستیم. شخصیت اصلی این فیلم بطور عینی مبتلا به اختلال "هویت گسستگی" ست. او دارای چندین شخصیت درونی است که این شخصیت‌ها دائم در حال ستیز با یکدیگرند و هر کدام میل به مرکزیت گزینی دارند. لذا فرد مبتلا را دائم دچار یک هویت با مشخصه‌های ویژه خود می‌کنند و پس از مدتی کوتاه آن هویت به حاشیه می‌رود و هویتی دیگر جای آن را می‌گزیند. شخصیتی که از بحران گسستگی رنج می‌برد، هیچ نوع ثباتی نخواهد داشت. در این فیلم نیز ما با نویسنده‌ای مواجهیم که مشخص نیست چه می‌نویسد؟ تعلقات فکری اش گاه در آراء فروید و باور به تناسخ سیر می‌کند و گاهی در ابن عربی،مولانا و فردوسی. در جایی سرآغاز تمامی سرگشتگی‌های بشر را در هبوط حضرت آدم می‌انگارد و در جایی آن را به مسائل جامعه مدنی و حیطه سیاست فرهنگی ربط می‌دهد. به همین دلیل هم این فیلم، به شدت مغشوش و سردرگم است. اما نقطه‌ای اشتراکی دارد و آن برآمده از تناقضی بنیادین میان دو جهان بینی است؛ یکی جهان بینی اشراقی و دل آگاهانه و دیگر، نسبت معاش اندیش و منفعت طلب با جامعه کنونی.
در واقع، شخصیت اصلی فیلم، ساکن طبقه‌ای از جامعه‌ای است که او را میان جاودانگی معنوی و تمایلات مادی و سودمحور معلق نگاه داشته است. سکونت در این  طبقه میانی را می‌توان تعبیری از "من" فرویدی دانست. آنچه در طبقه فوقانی قرار دارد «فرامن» که در فیلم، در قالب صدای نی (تجلی عرفان و صوت ازلی) شنیده می‌شود و آنچه در طبقه تحتانی قرار دارد «غرایز" عمدتا نفسانی ست که در شمایل آن سایه رقصنده پشت پرده نمایان می‌شود. از این جهت سرگشتگی این شخصیت در کشمکش‌های ضمیر ناخودآگاه به نفسانیت و گرایش به لذت غریزی ریشه دارد و در مقابل دغدغه مندی او و میل به جاودانگی و فضیلت‌های اخلاقی و دوری از زندگی نفسانی و غریزی در خواست «فرامن" فرویدی قرار می‌گیرد. شخصیت اصلی فیلم در میان این دو نهاد که بنیادی‌ترین اصل فرویدیسم محسوب می‌شود معلق است. میل به تولید مثل که در اصل تثبیت و تجلی سوژه است، سرگشتگی میان «غریزه» و "من برتر"، تفسیری زمینی از عشق، جهانی بینی مبتنی بر ماتریالیسم و پوزیتویسم که در اعتقاد به نظریه داروین و انفجار اولیه شکل گیری عالم هستی (big bang) و مایه‌های شدید یهودی و گنوسی در مفهوم گناه اولیه و هبوط انسان در باوری انسان مدارانه از خدا، جملگی مبتنی بر نگاه فرویدی به انسان و تمایلاتش است که نشانه‌هایی از آن در فیلم نمایان شده است.
پیش از این در سینمای ایران مضمون سرگشتگی فردی و یا بحران اسکیزوفرنی شخصیت را در آثاری همچون «هامون» و "پری" و در آثار شاعران رومانتیک اروپا در قرن نوزدهم میلادی و به نحوی در شاعران سمبولیسم پیش از جنگ جهانی اول نیز نمایانگر شده بود. همچنین در آثار فیلمسازانی چون فلینی (به ویژه فیلم «هشت و نیم”)، آنتونیونی، کیشلوفسکی، بونوئل و یا فیلم «آتش درون» لوئیس میل، پررنگ‌تر شده است. این پریشان حالی که گویا تنها گریبانگیر متعلقان به جریان و کاست روشنفکری است برآمده از شور جنسی لجام گسیخته‌ای است که دائما در مقام تصعید sublimation فرویدی نمایانگر می‌شود. لذا مبداء آفرینندگی بسیاری از هنرمندان مدرن را مطابق تلقی فروید می‌توان عدم ارضاء غریزی و والامنشی آن دانست. بنابراین هیچ گاه اشعار مولانا، حافظ، عطار، سعدی، نظامی و.. در این پارادایم نمی‌گنجد. زیرا نظریه روانکاوی فروید ریشه در نیست انگاری غرب مدرن و رویکرد پوزیتیوستی در نسبت با شناخت و آگاهی انسان دارد و از این جهت هیچ گاه مولانا و یا عطار دچار سرگشتگی جنسی و یا بحران روان نژندی و دو قطبی نبودند و هنرشان برآمده از عقده‌های جنسی نبود. اشعار عرفانی آنان مانند شعر مدرن در نسبتی حصولی با عالم رقمم نمی‌خورد و محصول رویکردی حضوری با هستی بود. بنابراین زمانی که حضرت مولانا می‌فرماید:
 جمله‌ بی‌قراریت از طلب قرار توست          طالب بی‌قرار شو، تا که قرار آیدت
جمله‌ ناگواریت از طلب گوارش است    ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت    
جمله‌ بی‌مرادیت از طلب مراد توست          ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت    عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی          تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت    دقیقا اشاره به همین مفهوم سرگشتگی انسان در خواست‌ها و تمایلاتش دارد و اما چون مدرنیته محصولی جز از خودبیگانگی و برقراری نسبتی سوبژکتویته با عالم و در نهایت فرد انگاری خود بنیاد و نفسانیت مدار ندارد هر وهم و سودایی در مقام حق می‌نشیند و همانند شخصیت فیلم، بحران فردی و در پی آن تزلزل عقیدتی و شک در تمامی باورهای دینی را رقم می‌زند. در واقع طریقت عرفانی و دل آگاهانه با معیشت اجتماعی و منفعت طلبی اقتصادی به خصوص در تمدن مدرن در تقابل قرار دارد.
آن معنایی که شخصیت این فیلم در مواجهه با هنر تلقی می‌کند ریشه در تلقی تکنیک زده و حصولی آن دارد. در این تلقی، هنر محصول نسبتی تکنیکی، خودبنیاد و عمدتا نفسانی است. به همین دلیل معادل آن راArt  دانسته‌اند. اما آنچه در میان عرفا هنر نامیده می‌شود ریشه در نسبتی دل آگاهانه و شهودی با عالم دارد. به همین دلیل حضرت حافظ می‌فرماید:  
 عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف / چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
لذا در این جا هنر عامل بی‌بهره بودن انسان از عالم والا است. در واقع هنر بر آمده از تکنیک و نسبتی عقلانی و حضوری، عین حجاب است. به همین دلیل مولانا می‌فرماید:
هر چه ما دادیم، دیدیم این زمان / این جهان پرده است و عین است آن جهان
هر چند در اندیشه مولانا صیقل دادن خود موجب تجلی حق خواهد شد، اما این تجلی در یگانگی با حق نیست بلکه در قرابت با آن است و این قرابت مراتبی دارد که والا‌ترین آن خود آن حضرت است. سرگشتگی انسان در عالمی نیست انگارانه ریشه در نسبتی تصرف گرایانه بر مبنای خردگرایی و منفعت طلبی است. لذا عطار می‌فرماید:
چندان که نگاه می‌کنم حیرانی است / سرگشتگی و بی‌سر و بی‌سامانی است
در بادیه‌ای که دانشش نادانی است /گردون را ببین که جمله سرگردانی است
"ساکن طبقه وسط" در سیر روایی داستان دارای فرمی مغشوش و مرکزگریز است. شخصیتی که مشخص نیست در پی چیست و نسبت معرفت شناسانه او با هستی با شک و تردید روبه‌رو است. بنابراین، این شخصیت از هر دری سخن می‌گوید بدون آنکه توان تمرکز یافتن و دست‌یابی به هسته مرکزی تفکری را داشته باشد. دغدغه اصلی او بقای نسلش است. اما این مسئله به دلیل شغل کم در آمد و نا امنش دچار خطر شده است و او باید میان حرفه اش و زندگی شخصی اش یکی را انتخاب کند. این امر دغدغه اصلی شخصیت فیلم است و مابقی تنها در حد اشاره و بدون هیچ‌گونه عمق اندیشی رها می‌شود. لذا فیلم بیشتر شبیه پاره روایت‌هایی است که به علایق سازندگانش می‌پردازد و حتی این علایق را تنها در مقام حیرت ارائه می‌دهد و توان دقیق شدن بر آن را ندارد. پایان فیلم شدیدا نامربوط است.