kayhan.ir

کد خبر: ۳۳۴۷۶
تاریخ انتشار : ۰۹ دی ۱۳۹۳ - ۱۸:۵۴
از نوشته سردار شهید سید صادق شفیعی

با چه شوری خدا خدا کردند!(حدیث دشت عشق)



هر بار که عملیاتی تمام می‌شود می‌گریم بر حال خویش، کوله بارم را محکمتر بسته و با باری سنگین مصمم به ادامه راهشان می‌شوم ولی آنها کجا و من کجا! من حتی خاک پایشان هم نمی‌شوم. در عملیات والفجر مقدماتی من مجروح و روی زمین افتاده بودم. منطقه مثل روز با گلوله‌های منور روشن شده بود و ترکش‌های داغ در کنارم به زمین می‌خورد. شهادتین خودم را خواندم و به انتظار سرنوشت ماندم. چرا که قدرت حرکت نداشتم و کسی هم جز خداوند نبود که در آن لحظات حساس به دادم برسد، یکی از برادران در تپه بالا مجروح شده بود و ناله می‌کرد، با چه شوری خدا را صدا می‌زد. دیگر در خود رمقی حس نمی‌کردم ، حتی قدرت نداشتم که خود را قدری به جلو بکشم. چند ساعتی گذشت به حضرت زهرا(س) توسل جستم و فقط او را صدا می‌کردم. کم‌کم چشم‌هایم بسته شد. فکر کردم دارم از دنیا می‌روم. سعی کردم خودم را به طرف قبله بکشم و آرام خوابیدم. مجدداً با انفجار گلوله خمپاره در کنارم بیدار شدم. صدای برادرانی که از خط مقدم برمی‌گشتند را شنیدم. یکی از آنها به سراغم آمد و مرا بوسید و به دوش گرفت و مرا به عقب برگرداندند.