کد خبر: ۳۲۳۸۰۱
تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۴۰۴ - ۲۱:۱۶
نگاهی به فیلم «بچه ولگرد»

روایت بی‌خانمانی در قلب لندن

فاطمه قاسم‌آبادی

با بیشتر شدن مشکلات اقتصادی در دنیا و به خصوص به خاطر سست شدن بنیان خانوادگی در کشورهای غربی، مسئله بی‌خانمان شدن به شدت رواج پیدا کرده است.
این معضل بزرگ که معمولا در کنار افسردگی و اعتیاد قرار می‌گیرد، فاصله‌ای بسیار بزرگ بین انسان‌ها با زندگی عادی می‌اندازد. 
فیلم «بچه ولگرد» ساخته «هریس دیکینسون» ساخته سال 2025 انگلستان است و ماجرای زندگی یک جوان بی‌خانمان را به همراه مشکلات بیشمارش در قلب لندن، به تصویر می‌کشد.
داستان بچه ولگرد
داستان فیلم بچه ولگرد، از صبح روزی شروع می‌شود که «مایک» به عنوان جوانی معتاد و بی‌خانمان، در خیابان بدون حتی کارتونی که اندکی جایش را برای خواب راحت کند، از خواب بیدار می‌شود و بلافاصله به دنبال کار و غذا می‌رود.
او از رفتن در صف‌های طولانی غذای خیریه گرفته تا کارهای نیمه وقت را امتحان می‌کند ولی در نهایت وقتی مشکلات زیاد می‌شود و اعتیاد فشار می‌آورد، مایک دزدی را امتحان می‌کند و به زندان می‌افتد. 
بعد از آزادی از زندان، باز هم مشکلات قبلی به مایک هجوم می‌آورند. او در یک رستوران مشغول به کار می‌شود ولی شبانه‌روز باید بی‌وقفه کار کند و بدون هیچ هدف و امیدی، هر روز را مثل روز قبل برای مبلغ ناچیزی تکرار کند. 
این روند خسته‌کننده و بدون امید، باعث می‌شود که مایک سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کرد، باز به سراغ مواد مخدر برگردد... 
مصرف مواد در کنار خطاهای شغلی باعث می‌شود که باز هم جای خواب و کار او از دست برود و در این بین آشنایی با بعضی آدم‌ها و حتی دوستی‌های زودگذر هم نمی‌تواند خلأ بزرگ قلب و روح مایک را پر کند، به خاطر همین در وضعیت اسفباری قرار می‌گیرد که از دنیا و آدم‌هایش نا امید می‌شود... 
خانواده‌ای وجود ندارد
در فیلم بچه ولگرد، بزرگ‌ترین غایب زندگی این جوان بی‌خانمان، خانواده است. مخاطبین از ابتدا تا انتها هیچ اثری از خانواده مایک نمی‌بینند. 
در بیشتر ساخته‌ها در مورد معتادان و بی‌خانمان‌ها معمولا اثری هر چند جزئی از فردی از خانواده وجود دارد که حالا یا نسبت به فرد مورد نظر کم اهمیت داده است و یا اصلا اهمیتی به طرف مقابل نداده است ولی در نهایت کسی هست که اسم عضوی از خانواده را به دوش بکشد ولی در فیلم بچه ولگرد، هیچ کسی نیست!
مایک به نوعی نمونه جوانی است که در این دنیا رها شده است. او از طرف اجتماع به صورت کامل پس خورده و هیچ خانواده‌ای هم ندارد که بتواند به سمت‌شان برود و برای ادامه زندگی‌اش معنایی پیدا کند.
مسلم است که با چنین وضعیتی، مایک حتی نمی‌تواند به ساختن خانواده هم فکر کند، او در دیالوگی عنوان می‌کند که به عنوان یک جوان آن هم در قلب آزادی به مدت دو سال است که به هیچ جنس مخالفی نزدیک نشده و دیگر حتی بی‌بند و باری و فحشا هم برایش معنایی ندارد.
بی‌خانمانی، انتخاب یا اجبار؟
در فیلم بچه ولگرد، مخاطبین می‌بینند که دیکینسون به عنوان یک کارگردان انگلیسی، مشکلات بی‌خانمانان لندن را به همان صورتی که هست به تصویر می‌کشد. البته تصویر دیکنسون از بی‌خانمانی کاملا خلاف نمونه آمریکایی از زندگی بی‌خانمان‌ها یا همان فیلم «سرزمین خانه‌ به ‌دوش‌ها» است که در آن کارگردان مهاجر چینی، سعی کرده بی‌خانمانی را یک انتخاب آگاهانه و سبک زندگی زیبای آمریکایی نشان بدهد!
در بچه ولگرد، انسان بی‌خانمان، زندگی زیبایی ندارد. مایک جوانی است که هیچ حامی ندارد. از گذشته او هیچ اطلاعات خاصی به مخاطب داده نمی‌شود که البته مهم هم نیست، چراکه وقتی کار در زندگی یک انسان به کارتون خوابی و در نهایت اعتیاد می‌رسد، یعنی آن انسان پل‌های زیادی را پشت سرش خراب کرده یا اصلا گزینه خاصی نداشته است.
مایک در بعضی سکانس‌ها در قالب دیالوگ‌های کوتاه، پوچ بودن زندگی مادی را که در آن هیچ جایی برای امثال او نیست بیان می‌کند و در فلسفه زندگی او، وقتی هدف و امیدی وجود ندارد، تلاش بیشتر هم کاملا بی‌معنی است. 
رسیدن به پوچی باعث شده تا این شخصیت هیچ انگیزه‌ای برای رقابت و بقا در جامعه‌اش نداشته باشد.
در قسمتی از فیلم بینندگان می‌بینند که لندن، شهری که همیشه به عنوان شهر زیبا و با شکوه، با ساختمان‌های بلند و قدیمی به تصویر کشیده می‌شود، برای شخصیت اصلی و افراد شبیه به او، چقدر مکان دلگیر و بی‌سرانجامی است. 
سازنده در صف‌های غذای خیریه، انسان‌های مختلف با نژادهای متفاوت را به تصویر می‌کشد که گویی در پی آرزوی زندگی بهتر به لندن آمده بودند ولی در نهایت بی‌خانمانی و فقر و احتیاج،‌گریبان‌شان را گرفت و آرزوهایشان را در خود دفن کرد.
راه نجاتی نیست
فیلم بچه ولگرد، با دیالوگ‌های یک زن مبلغ مسیحی شروع می‌شود که مخاطبینش را به خواندن انجیل و شناخت خدا تشویق می‌کند. این شروع نمادین در انتهای داستان هم تکرار می‌شود ولی به صورت بسیار تیره‌تر و ناامیدانه‌تر.
در ابتدا مایک که در خیابان خوابیده است با صدای زن مبلغ از خواب می‌پرد ولی در واقع صدای زن آرامش و خواب او را از بین می‌برد و در انتها هم در صحنه‌ای بین خواب و رؤیا، مایک خودش را می‌بیند که در صومعه‌ای خلوت پا گذاشته است و توسط شخصی که لباسی شبیه راهبان دارد اول در آغوش گرفته می‌شود و بعد به سمت در هدایت می‌شود و به عمق تاریکی انداخته می‌شود!
این پایان ترسناک به نوعی می‌تواند نمادی از این مطلب باشد که مذهب هم مانند تمام امیدهای واهی این دنیا، نمی‌تواند نجات بخش باشد و در نهایت مانند مسکنی موقتی یا شبیه به یک رابطه کوتاه جواب می‌دهد ولی در انتها آن هم مانند بقیه امیدها، تو را نا امید می‌کند و دور می‌اندازد! 
از نظر سازنده بچه ولگرد، بی‌خانمانی در جامعه‌اش، تنها یک بحران به خاطر سقوط اقتصادی نیست بلکه بحران بی‌هویتی، بی‌اعتقادی و در نهایت بی‌خانواده بودن را شامل می‌شود.
هریس دیکینسون در این فیلم که اولین تجربه جدی و مهم او در فیلم سازی محسوب می‌شود، توانست نظر مثبت منتقدان زیادی را به کار خود جلب کند و جوایز مهمی را از جشنواره کن بگیرد.
این اتفاق باعث شد حتی بعضی او را با کارگردان مشهور «کن لوچ» مقایسه کنند ولی واقعیت این است که در کارهای کن لوچ، با وجود اینکه مشکلات طبقه کارگر موضوع اصلی است ولی همیشه خانواده که هسته اصلی زندگی کارگری و قشر متوسط است در کنار انسانیت، سهم بزرگی دارد ولی در فیلم بچه ولگرد دیکینسون، خانواده که اصلا وجود ندارد و انسانیت هم در وجود شخصیت اصلی به قدری مرده است که حتی وقتی کسی در حقش خوبی می‌کند، او با نامردی و گاه تحقیر جوابش را می‌دهد و یک پوچی بزرگ را از انسان عصر جدید، به نمایش می‌گذارد.
فیلم بچه ولگرد با وجود استقبال منتقدین از بازی بازیگر اصلی و سازنده‌اش، در بین مخاطبین موفقیت خاصی کسب نکرد و روایت این جوان بی‌خانمان و پوچ‌گرا، نتوانست با مخاطبین خوب ارتباط بر قرار کند و نمرات پایینی از آن‌ها دریافت کرد.