کد خبر: ۳۲۲۷۸۴
تاریخ انتشار : ۰۱ آذر ۱۴۰۴ - ۱۹:۳۰
فصل سوم: نماز، لحظه‌ای برای دیدن نور

نـامه‌ای بـه خــدا

ساحل قره حسنلو

صبح زود بود و سارا با صدای نرم پرندگان بیدار شد. نور طلایی خورشید از پنجره اتاقش وارد شد و روی دیوار نقش بازی می‌کرد. سارا لبخند زد و دفترچه زردش را برداشت. امروز می‌خواست درباره چیزی بنویسد که همیشه در دلش حس می‌کرد، اما گاهی فراموش می‌شد: نماز و حضور خدا در زندگی روزمره.
قلمش روی کاغذ رفت و نوشت:
«خدایا... امروز می‌خواهم درباره تو و لحظه‌های نماز با تو حرف بزنم. گاهی فکر می‌کنم وقت‌هایی که مشغول بازی یا درس هستم، فراموش می‌کنم با تو باشم. کمکم کن بفهمم چطور هر روز با تو باشم، حتی وقتی کسی مرا نمی‌بیند...»
سارا از تخت پایین آمد و وضو گرفت. آب روی دست‌هایش ریخت و حس کرد هر قطره نه تنها دست‌هایش را پاک می‌کند، بلکه دلش را هم سبک می‌کند. او سجاده‌ سبز کوچکش را پهن کرد و مهر خاکی مادربزرگ را مقابل پیشانی گذاشت. قلبش آرام گرفت و نوشت:
«خدایا... وقتی وضو می‌گیرم، حس می‌کنم نه تنها دست‌ها و پاهایم پاک می‌شوند، بلکه دل کوچک من هم آماده‌ دیدن نور تو می‌شود.»
سارا در نماز نشسته و دست‌هایش را بالا برد، چشم‌هایش را بست و زمزمه کرد:
«خدایا... کمکم کن مهربان باشم، حتی وقتی خسته یا ناراحت هستم. کمکم کن با دعایم، با فکر و کارم، نشان بدهم که تو را دوست دارم.»
بعد از نماز، دفترچه را باز کرد و نوشت:
«خدایا... امروز فهمیدم که نماز یعنی حرف زدن با تو. نه فقط با کلمات، بلکه با دل. وقتی دست‌هایم را بلند می‌کنم و سجده می‌کنم، حس می‌کنم تو نزدیکم هستی و صدایم را می‌شنوی.»
ظهر شد و مادر صدا زد:
ـ «سارا، ناهار آماده است!»
سارا دفترچه را بست و به آشپزخانه رفت، اما ذهنش پر از فکر بود. او می‌خواست بعد از ناهار دوباره کنار پنجره یا در حیاط بنشیند و با خدا حرف بزند، حتی بدون کلمات.
بعد از ناهار، سارا کنار درخت سیب نشست و نوشت:
«خدایا... وقتی نماز می‌خوانم، حتی چیزهای ساده مثل گل‌ها، پرنده‌ها و نور خورشید، پر از تو هستند. کمکم کن این حس را همیشه داشته باشم، حتی وقتی بازی می‌کنم یا درس می‌خوانم.»
ساعتی بعد، مادربزرگ او را صدا زد:
ـ «بیا گل‌ها را آب بدهیم، عزیزم.»
سارا دفترچه را بست و با مادربزرگ رفت. وقتی آب را روی گل‌ها ریخت، حس کرد مهربانی کوچک او هم مثل نماز، نشانه‌ای از خداست. برگ‌ها براق شدند و گل‌ها انگار به او لبخند زدند.
شب شد و سارا دوباره دفترچه را برداشت. نوشت:
«خدایا... امروز فهمیدم که نماز فقط دستور نیست. نماز یعنی لحظه‌ای که من می‌توانم با تو حرف بزنم، دل خودم را سبک کنم و نوری که تو در قلبم گذاشتی را ببینم. کمکم کن هر روز با دل پاک و دل باز، با تو باشم و دیگران را هم با نور تو آشنا کنم.»
سارا دفترچه را بست، دست‌هایش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید. حس کرد دلش سبک و آرام است، پر از نور و امید. او چشم‌هایش را بست و با همان حس آرامش و امنیت، آماده شد برای روز جدید و نامه‌های تازه به خدا، پر از نماز، دعا و محبت.