کد خبر: ۳۱۹۷۷۵
تاریخ انتشار : ۱۵ مهر ۱۴۰۴ - ۱۹:۴۰
گفت و گو با خواهر شهید محمود کاوه، ناجی کردستان

ارتفاعات حاج عمران نقطـۀ رهایـی

وقتی دفتر زندگی شهید کاوه را از کودکی‌هایش مطالعه می‌کنی، شاید سخت باشد که ایمان و درایت این شهید را باور کنی و آن‌همه اتفاقات برخاسته از اعتقاد عمیق الهی را به کودک پنج، شش‌ساله‌ای نسبت دهی. اما این یک واقعیت است که همه آنهایی که برگزیده و نظرکرده خدایند، همین‌گونه‌اند؛ یعنی از همان آغازین زمان عمرشان نقطه اتصالی به‌سوی مقصد پاک آسمان دارند. یعنی خداوند رسالتش را هر جا که خود بخواهد، قرار می‌دهد. رسالتی که گاهی به بلندای ارتفاعات کردستان و گاهی به پهنای دل همه آنهایی ا‌ست که شهید محمود کاوه در جبهه حتی حواسش به ‌کرایه ماشین آنها هم بود... صفحه فرهنگ مقاومت کیهان این هفته به مشهد و به منزل خواهر شهید سردار محمود کاوه رفته است. ایشان با صبر و حوصله به سوالات ما پاسخ دادند که شما را به خواندن این گفت‌وگوی خواندنی دعوت می‌کنیم.

سیدمحمد مشکوهًْالممالک

طاهره کاوه، خواهر بزرگ‌تر شهید محمود کاوه هستم. دو سال با او تفاوت سنی دارم. ما پنج خواهر و برادر بودیم و برادرم محمود متولد ۱۳۴۰ بود و من متولد ۱۳۳۸ هستم. محمود در محله‌ای به‌نام شیرخوارگاه، خیابان امام رضای مشهد به دنیا آمد. 
خانواده پدرم اول در شهرستان بودند و سپس به مشهد آمدند. دو برادر و دو خواهر بودند و در روستای بیهود، از روستاهای بیرجند زندگی می‌کردند. پدرم از بچگی با پدرش که آهنگر بوده، کار می‌کرد. پدربزرگم بر اثر جرقه‌هایی که موقع آهنگری به چشمش برخورد کرده بود، بینایی‌اش را از دست داد و دیگر نمی‌توانست کار کند. آن زمان اوضاع مالی پدرم زیاد خوب نبود و فردی هم از فامیل‌ها و بستگان کمک حال پدرم نبودند برای همین هم  پدرم خانه را ترک می‌کند و برای کار به روستای دیگری می‌رود. بعد از یک ماه کار کردن وقتی می‌بیند پولی که پرداخت کرده‌اند، خیلی ناچیز است، آنجا را ترک می‌کند و جای دیگری برای کار می‌رود. پدرم انسان بسیار زحمت‌کشی بود. وقتی زمان سربازی‌اش رسیده بود، چون دلش نمی‌خواست به طاغوت خدمت کند، وقتی مأموران طاغوتی آمده‌ بودند تا او را به خدمت ببرند، با چارپایی که داشت، از دست‌شان فرار کرده و مدتی پنهان شده بود تا دست‌شان به او نرسد. بعد از آن هم دوباره در جای دیگری به کار بنایی مشغول شده ‌بود. برایمان تعریف می‌کرد که آن روزها چقدر نان درآوردن سخت بود. مجبور شده‌ بود چارپایش را که با آن برای کار این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، به قیمت ناچیزی بفروشد و پیاده راه بیفتد و مسیر زیادی را پیاده طی کرده و به گناباد رسیده بود. می‌گفت وقتی داشتم در جاده می‌رفتم، خیلی تشنه بودم و  آبی هم برای خوردن نداشتم. گاهی هم برای ماشین‌هایی که عبور می‌کردند، دست بلند می‌کردم و به خشکی لب‌هایم اشاره می‌کردم، اما هیچ‌ ماشینی توقف نکرد و با هر سختی که بود، به جایی رسیدم که مقداری آب در جایی جمع شده‌ بود و انگار آب باران بود که زیاد هم تمیز و زلال نبود. از همان آب‌ها خورده و دوباره به راهش ادامه داده ‌بود. بعد از اینکه مدتی کار در گناباد‌، به نیشابور رفته و مدتی را هم آنجا مشغول به کار بوده‌است. سپس به مشهد آمده و در مغازه نانوایی کار پیدا می‌کند و به‌زودی کارش رونق می‌گیرد، ولی به‌خاطر سختی‌هایی که کشیده بود و فشاری که تحمل کرده بود، بیماری زردی می‌گیرد.
تربیت الهی پدر 
پدرم ایمان اعتقادی قوی داشت و همیشه کاملاً مواظب بود که ذره‌ای مال حرام وارد زندگی‌اش نشود. وقتی هم که در نانوایی کار می‌کرد، با صاحب‌کارش همیشه سر مسئله حلال و حرام درگیر بوده‌ و آنها حتی به نماز خواندن و روزه گرفتنش نیز گیر می‌دادند، ولی پدرم گفته بود که حتی اگر لازم باشد من اینجا را ترک می‌کنم و بیکار می‌شوم، ولی هیچ‌وقت از روزه و نمازم دست نمی‌کشم. یعنی با اینکه کار پدرم آن‌قدر خوب بوده که مشتری‌های نانوایی به‌خاطر پخت خوب نان، زیاد شده بودند، اما اعتقاداتش را زیر سؤال می‌بردند و او اذیت می‌شد.
پدرم با کار در نانوایی مقداری پس‌انداز برای خود جمع می‌کند و سپس با پیامی که از مادرش دریافت می‌کند، به روستای بیهود برمی‌گردد، تا به توصیه مادرش دختری را که برایش نشان کرده بودند، ببیند و ازدواج کند. بعد از مراسم شیرینی‌خوران پدرم برای تأمین هزینه‌های عروسی به مشهد برمی‌گردد، اما چون بازگشتش کمی به تأخیر می‌افتد، آن دختر را به عقد کس دیگری درمی‌آورند.
مدتی می‌گذرد و پدرم با مادرم ازدواج می‌کند. اما مدت سه سال بچه‌دار نشدند و مدام به امام زمان(عج) متوسل می‌شدند. پدرم در مشهد فقط سرگرم کار نبود، بلکه اوقات بیکاری‌اش را پای سخنرانی علما می‌نشست و اهل دعا و نماز شب بود. می‌گفت یک شب خواب امام زمان(عج) را دیدم که آبی به من داد و مرا به زانو گرفت. صبح که از خواب بیدار شدم، انرژی دیگری در خود احساس می‌کردم و خیلی خوشحال شدم و به حرم امام رضا(ع) رفتم. شب دیگر هم خواب دیده بود که سر یک کوهی بوده و آنجا دو گوسفند می‌بیند؛ یکی لاغر و دیگری چاق. به حرم می‌رود و از علمای حرم تعبیر خوابش را می‌پرسد. می‌گویند: «باید خانه‌ات را عوض کنی.» و بعد از عوض کردن خانه بود که پدر و مادرم صاحب فرزند دختر می‌شوند و بعد از من هم محمود به‌عنوان فرزند دوم به دنیا می‌آید. 
پدرم از مخالفان سرسخت رژیم شاه بود و با آنها مبارزه می‌کرد و بسیار شجاع و نترس بود و زمانی که هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد از طاغوت بدگویی کند، او به‌راحتی در جلسات مثلاً می‌گفت: «خدا طاغوت را نابود کند.» و اطرافیانش هشدار می‌دادند که مواظب حرف‌هایش باشد. اما او باز هم حرف خود را می‌زد و از چیزی نمی‌ترسید. حتی علیه شاه تبلیغات هم زیاد انجام می‌داد و در پخش اعلامیه‌های حضرت امام فعالیت می‌کرد. آن موقع در کنار آقای هاشمی‌نژاد، که شهید شد و آقای خامنه‌ای علیه رژیم مبارزه می‌کردند و همیشه باهم بودند. نوار و اعلامیه پخش می‌کرد و چندین‌بار هم کتک خورد. 
وقتی برای نماز صبح بیدار می‌شد و می‌خواست ما هم بیدار شویم، در را باصدا می‌بست که  بشنویم و بیدار شویم، اگر این روش جواب نمی‌داد، الله‌اکبر نمازش را بلند می‌گفت و وقتی می‌دید که خواب بچه‌ها سنگین شده و هنوز بیدار نشده‌اند، سلام نمازش را محکم‌تر می‌خواند و به اینجا که می‌رسید من و محمود بلند می‌شدیم و برای وضو به حیاط می‌رفتیم تا به خیال خودمان متوجه نشود که این‌قدر دیر برای نماز بلند شده‌ایم.
از مکتب‌خانه تا باقریه
وقتی بچه بودیم، پدرم ما را به مکتب‌خانه و هر جای مذهبی که برای آموزش لازم بود، می‌فرستاد. او به تربیت فرزندانش خیلی اهمیت می‌داد و حتی پیگیر کارهای مدرسه ما خصوصاً محمود بود و تا جایی که امکان داشت او را تا مدرسه همراهی می‌کرد و برای رسیدگی به کارهای او حتی کار پخت نان را هم رها می‌کرد.
به یاد دارم وقتی محمود پنج سال داشت و من حدوداً هفت‌ساله بودم، با هم به مکتب‌خانه می‌رفتیم و درس قرآن یاد می‌گرفتیم. زمان طاغوت موسیقی لهو زیاد بود. وقتی با هم از کنار خیابان رد می‌شدیم، می‌گفت: «ببین طاهره حواست باشد که الان داریم از اینجا رد می‌شویم، باید گوش‌هایت را بگیری.» می‌گفتم: «چرا باید این کار را بکنم؟!» می‌گفت: «صدای نوار لهو بلند است و نباید بشنوی، چون حتی یک لحظه شنیدن هم روی انسان تأثیر می‌گذارد.» با اینکه از من کوچک‌تر بود، اما با رفتار و گفتارش به من درس زندگی می‌داد. خانه هم که می‌رسیدیم با هم سوره‌های کوچک قرآن را تمرین می‌کردیم. 
وقتی در مقطع دبستان بود، مدیرش خیلی از او راضی بود و همیشه می‌گفت که او بچه خیلی فعال و خوبی است. بیشتر وقت‌ها دیر به خانه می‌آمد و در مدرسه می‌ماند و در کارهای فراش مدرسه به او کمک می‌کرد.
بعد از اتمام مقطع دبستان به مدرسه باقریه رفت و دیگر دوران انقلاب شروع شد. آن‌موقع خودش نوار سخنرانی حضرت امام را از چند نفر از علما می‌گرفت و پخش می‌کرد. شب‌ها را تا صبح بیدار می‌ماند و نوار پیاده می‌کرد. طوری که زیر فرش‌هایمان پر از اعلامیه می‌شد. یعنی از هشت، نه‌سالگی به چنین کارهایی وارد شده بود. یک‌بار یکی از دوستان ما را دستگیر کرده بودند و ما نگران بودیم که زیر شکنجه ما را لو بدهد. برق‌ها را خاموش کردیم و تمام اعلامیه‌ها و نوارها را جمع کردیم و به خرابه‌ای که نزدیک خانه ما بود، بردیم. 
پدرم که به مدرسه باقریه می‌رفت، شب‌های جمعه محمود را به کلاس درس آقای خامنه‌ای که آن‌موقع در مشهد بودند، می‌برد، تا با ایشان آشنا شود. آقای خامنه‌ای در مسجد کرامت جلسات تفسیر قرآن داشتند. پدرم از حضرت آقا سوال کرده بود: «محمود می‌‌خواهد درس طلبگی بخواند، شما چه صلاح می‌دانید؟ آیا درسش را بخواند، یا وارد طلبگی بشود؟ من خودم دوست ندارم که درس خودش را ادامه دهد و می‌خواهم یک روحانی بشود.» آقا گفته بودند: «اول درسش را ادامه بدهد.» و محمود وقتی راهنمایی می‌رفت، مقدماتی حوزه را هم می‌رفت. من هم که مکتب‌الزهرا(س) می‌رفتم و صرف و نحو و جامع‌المقدمات می‌خواندم، شب‌ها که می‌آمد، با هم می‌نشستیم و این درس‌هایی را که خوانده بودیم، دوره می‌کردیم. درس نهج‌البلاغه هم همین‌طور، محمود درس نهج‌البلاغه را زیاد می‌خواند. 
محمود دوره راهنمایی را در مدرسه باقریه تحصیل کرد و برای پدرم مهم بود که او در مدرسه‌ای نباشد که منسوب به شاه بود و به روش او اداره می‌شد. محمود تا دیپلم درس خواند، اما با شروع جنگ به جبهه رفت و می‌گفت کتاب‌هایم را آماده کنید که من آنجا امتحان بدهم. در زمان طاغوت علاوه بر تشویقات آقای خامنه‌ای، پدرم از آقا در همه‌ی کارها برای محمود مشورت می‌گرفت و وقتی که محمود کمی بزرگ‌تر می‌شود و می‌تواند با طاغوت بجنگد در پخش اعلامیه و نوارها را با شهید کامیاب و شهید هاشمی‌نژاد انجام می‌دادند. البته همان زمان طاغوت هم به همراه پدرم نوار و اعلامیه‌های حضرت امام(ره) را از آقای خامنه‌ای می‌گرفتند و پخش می‌کردند. شب‌ها به خانه ما می‌آمد. ما یک رادیو کوچکی داشتیم و خودش هم  یک رادیو گرفته بود و نوار را در یکی می‌گذاشت و به‌وسیله ضبط دیگری صدای امام را ضبط می‌کرد. خودش در مغازه پدرم کار می‌کرد و در کنار عطاری پدرم اسباب‌بازی می‌فروخت و پول درمی‌آورد و نوار می‌گرفت.
همه باید راه امام را بشناسند
محمود به حدی شجاع بود که رساله امام را بی‌هیچ ترسی با خود حمل می‌کرد. من هم به مکتب‌الزهرا می‌رفتم و درس حوزه می‌خواندم. محمود نه یا ده سالش بود که به من گفت که وقتی به مکتب‌الزهرا می‌روی، باید آنها را آگاه کنی و باید کارهایی انجام بدهی. گفتم چه کارهایی باید انجام بدهم؟ گفت: «رساله امام را با خودت ببر آنجا، تا اساتیدت با آن آشنا شوند و امام را بشناسند.» من هم می‌گفتم اگر انقلابی نباشند، می‌ترسم. آن لحظه هم اصلاً حواسم نبود که رساله امام جزو کتاب‌های ممنوعه است و محمود می‌گفت آن را با خودم به مکتب‌الزهرا ببرم. 
یکی از شوخی‌هایش این بود که وقتی خواب بودیم و او زودتر از ما بیدار می‌شد و می‌خواست ما را هم به‌زور بیدار کند، نمک در دهان‌مان می‌ریخت. بعضی وقت‌ها ما را اذیت می‌کرد و دست‌هایمان را می‌گرفت و تابمان می‌داد و ما هم پدرمان را صدا می‌زدیم و از او شکایت می‌کردیم. شیطنت‌هایش زیاد بود. خرابه‌ای نزدیک خانه‌مان بود که سوراخی در دیوار آن باز کرده بودیم و از آن سوراخ به خرابه می‌رفتیم. بعضی وقت‌ها هم بچه‌ها می‌رفتند و آنجا بازی می‌کردند. یک‌بار محمود از آنجا گِل آورد و آن را در حیاط با آب مخلوط کرد و چیزهایی را که از ماجرای امام حسین (ع) در ذهنش داشت، برایمان مجسم کرد و جبهه و سربازهای دشمن و جبهه امام حسین (ع) و حتی پرچم سپاه امام را درست کرد و آن صحنه را برایمان تداعی کرد و در موردشان توضیح می‌داد. آن‌موقع تازه شش سال داشت. من داد و بیداد می‌کردم که چرا گل‌ها را آورده و حیاط را کثیف کرده، اما او به زیبایی داشت ماجرای کربلا را توضیح می‌داد و قیام امام حسین(ع) در مقابل کفر زمانه را با کفر طاغوتی و قیام امام خمینی قیاس می‌کرد و می‌گفت باید مواظب باشیم و بدانیم که چه باید بکنیم.
با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، اما روزه‌هایش را کامل می‌گرفت و حتی گاهی خیلی تشنه می‌شد، ولی باز هم حاضر نبود روزه‌اش را باز کند و استقامت خیلی خوبی داشت. 
وقتی بچه بودیم دوران شادی داشتیم. وقتی که تبدیل به یک مبارز شد، حتی در عیدهای نوروز که می‌گفتیم به دید و بازدید برویم، می‌گفت: «روزی برای ما عید است که دیگر سر و کاری با دشمن نداشته ‌باشیم. در حال حاضر کار مهم ما مبارزه با طاغوت و تشکیل جبهه در مقابل آنهاست. امام خمینی در تبعید هستند و باید پیام‌هایی را که می‌دهند، ما به حکم اطاعت از ولایت فقیه بشنویم و به دیگران هم برسانیم. روز عید دشمن روز عزای ما و روز عید ما عزای دشمن است.»
پدر من با اینکه فردی بی‌سواد بود، روی تربیت فرزندانش طوری کار کرده بود که برای مبارزه با ظلم شب و روز نداشتند. محمود با آن سن کمش از خواب شبش می‌زد و نوار سخنرانی امام را ضبط می‌کرد. حتی ما هم گاهی از صدای دکمه‌های ضبط که مدام آنها را می‌زد، عصبانی می‌شدیم و می‌گفتیم که بی‌خوابمان کردی، اما او با آرامش جواب می‌داد که چاره‌ای نیست و فردا باید اینها را پخش کنم. آنها را آماده می‌کرد، داخل کیسه می‌گذاشت و بسته‌بندی می‌کرد و به جایی می‌برد که ارتشی‌ها زندگی می‌کردند. شب‌ها این نوارها را از زیر درها داخل خانه‌ها می‌انداخت. روزها هم آن‌طور که از خود پدرم یاد گرفته بود، به مغازه‌ها می‌‌رفت و مثلاً چیزی از مغازه‌دار می‌خواست و تا او چیزی را که خواسته بود، بیاورد، نوار یا اعلامیه را داخل وسایل مغازه می‌گذاشت و این‌گونه آنها را پخش می‌‌کرد.
از بیت امام تا ارتفاعات کردستان
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته و بسیج، محمود برای آموزش رفت و بعد هم که خودش بچه‌ها را آموزش می‌داد. زمانی هم که برای ارتشی‌ها دسته‌گل می‌بردند و شعار می‌دادند که «ارتش برادر ماست» و روی تانک‌ها می‌ایستادند، محمود در همه صحنه‌ها حضور داشت و قبل از آن در راهپیمایی‌ها هم هیچ ترسی نداشت و به ما می‌گفت: «مواظب باشید که گرفتار نشوید.» با تعصب می‌گفت: «نبینم که زیاد جلو بیایید و دستگیرتان کنند.» به‌خاطر همین سفارش‌‌ها هم ما خیلی از او می‌ترسیدیم و وقتی در تظاهرات شرکت می‌کردیم، نگران بودیم که محمود ما را نبیند. یک‌بار خواهرم که در تظاهرات بوده، وقتی درگیری شده، داخل یک کوچه بن‌بست رفته. محمود بعدها می‌گفت من دیدم که خواهرم داخل آن کوچه رفت. اما خدا خواست که بلا از او دفع شود. محمود خواهرم را از عبایش شناخته بود. خانه که آمد، عصبانی بود و می‌گفت: «چرا مواظب نبودی؟ اگر تو را می‌گرفتند، معلوم نبود که چه بلایی سرت بیاورند.» و برای تنبیهش گفت: «دیگر نبینم که تظاهرات بروی.» خودش هیچ‌وقت گرفتار نشد. فقط یک‌بار وقتی از درس طلبگی برمی‌گشت، خانه که آمد به من گفت طاهره امروز چه معجزه‌ای رخ داد! و چه بلایی از کنارم رد شد. گفتم: «چه معجزه‌ای؟!» گفت: «نزدیک بود گرفتار شوم.» از این لباس‌های بلند طلبگی که تا زانو هست، همراهش بوده و کتاب نهج‌البلاغه‌ای که لای آن هم یک اعلامیه از حضرت امام وجود داشته. می‌گفت: «از فلکه آب که می‌آمدم، مامورین جلو آمدند و گفتند باید تو را بگردیم. من هم نگران بودم که اگر کتاب را از من بگیرند و اعلامیه را پیدا کنند چه می‌شود؟! اما خواست خدا بود که کتاب را نگرفتند و من یک نفس راحت کشیدم.» و آن روز واقعاً یک معجزه برایش اتفاق افتاده بود. ولی یک‌بار که پدرم را در تظاهرات گرفته بودند، محمود خیلی نگران بود و مدام به کلانتری سر می‌زد و برای پدرم غذا می‌برد و دیگر طوری شد که پدر را زندان نبردند و آزاد شد. 
 وقتی عضو بسیج شد و خودش هم آموزش می‌داد، ما را نیز تشویق می‌کرد که کار با اسلحه را یاد بگیریم، تا بتوانیم به سایر خانم‌ها یاد بدهیم. محمود بعد از پیروزی انقلاب مسئول حفاظت راه‌آهن هم شده بود. وقتی دیدند که این‌قدر پرجنب و جوش و فعال است، او را برای آموزش دوره چریکی به تهران فرستادند و شش ماه آموزش دید. آن‌موقع کمونیست‌ها و ضدانقلاب‌ها در کردستان و حتی خود مشهد هم فعالیت داشتند. وقتی آموزشی چریکی تمام شد و به مشهد برگشت، او را برای حفاظت از امام خواستند و او با چند نفر دیگر به بیت امام رفت و دیگر پیش ما کلاً نمی‌آمد و حتی وقت برای نوشتن نامه و تلفن هم نداشت و همان‌طور که موقع به دنیا آمدنش پدرم او را نذر اسلام کرده بود، همه وقتش را در این راه می‌گذاشت و ما فقط از دیگران وضعیت احوال او را می‌شنیدیم. پدرم از خدا خواسته بود که پسری به او بدهد که در راه خدمت به اسلام بفرستد و همین‌طور هم شد و پدر و مادرم به‌خاطر این اتفاق مدام سجده شکر به‌ جا می‌آوردند.
بعد هم که غائله کردستان شروع شد و از طرفی هم صدام جنگ را آغاز کرد. در این زمان بود که صلاح‌دید این بود که محمود به درد کردستان می‌خورد و او را به دکتر چمران معرفی می‌کنند. اما رفتن از بیت امام راحل برای برادرم محمود خیلی سخت بود. وقتی از او می‌پرسند که آیا رفتن از جماران برایت سخت نبود؟ چرا جای به این خوبی را می‌خواهی بگذاری بروی؟ می‌گوید: «من برام خیلی سنگین است که بخواهم از بیت امام(ره) برم بیرون و به جبهه برم ولی اطاعت از رهبری و ولی مهم است و باید گوش به فرمان حضرت امام بود. وقتی می‌خواستم از جماران بروم، آنجا را که نگاه می‌کردم اشک‌های من سرازیر می‌شد و می‌گفتم خدایا من چطور از اینجا بروم؟! من چه جایی را دارم از دست می‌دهم. خدایا تو شاهد باش که من فقط چون از طرف ولی‌فقیه تکلیف دارم، می‌روم.» 
مداوا نمی‌کنم...
محمود شخصیت مبارزی داشت و در عین حال خود را از دنیا رها کرده بود. از وقتی هم که بیت امام رفته بود، اخلاق و رفتار خاصی پیدا کرده بود. نماز شب می‌خواند و خیلی مواظب اخلاق و رفتارش بود. تنها سرداری بود که از بیت امام مستقیم به جبهه کردستان رفته بود، یعنی حتی به اندازه یک خداحافظی از پدر و مادر هم برای اجرای فرمان ولایت، درنگ نمی‌کرد. 
در این مدت جای سالمی در بدنش نمانده بود. یک‌بار هم که مجروح شده بود، ۱۲ ترکش در سرش و نزدیک گیجگاه و نخاعش بود. محمود طوری جنب و جوش داشت که آقای رفسنجانی گفته بود که محمود را مگر اینکه در آسمان‌ها پیدا کنیم و بعد از آن مجروحیتش پیشنهاد داده بود که محمود برای مداوا به خارج از کشور برود. اما محمود گفته بود: «من خارجم اینجاست.» در خانه هم وقتی دوستش گفت که ترکش نزدیک گیجگاهت قرار دارد، اگر جبهه برگردی احتمال دارد که سرت گیج بخورد و اتفاقی بیفتد. می‌گفت: «توکل بر خدا. من آن پولی را که باید در خارج صرف مداوای خودم کنم، همین‌جا صرف چند تا سلاح می‌کنم و با دشمن می‌جنگم. خدا هر چه برایم بخواهد، همان می‌شود.» من هم گفتم: «محمود برو خودت را مداوا کن و بعد برو جبهه. ما که یک برادر بیشتر نداریم، تحمل این وضعیت تو خیلی برایمان سخت است.» اما یک‌دفعه متوجه شدیم که او با همان وضعیت ترکش ها در سر، عازم جبهه شده‌است. البته جاهای دیگر بدنش نیز مجروحیت داشت؛ دست، شانه، صورت، پا و حتی یک‌بار هم ترکش به روده‌اش خورده بود‌. دشمن کمین کرده بود و او را زده بودند. محمود را طوری با ماشین به بیمارستان ارومیه رسانده بودند، که دشمن متوجه نشود. بعد هم به بیمارستان امام حسین(ع) مشهد منتقلش کرده بودند. ما هم وقتی خبردار شدیم، به بیمارستان رفتیم. می‌گفتند که باید ۷۰سانت از روده‌اش را دربیاورند. وقتی او را به تهران بروند، ما هم آنجا رفتیم، که از رفتن ما خیلی ناراحت شده بود که چرا این‌قدر هزینه کرده‌اید؟ 
جبهه؛ بستر معجزه‌ها
یک‌بار هم او را به یک عملیاتی فرستاده بودند که مربوط به جنگ ایران و رژیم بعث، در جبهه جنوب بود. وقتی برگشت خیلی ناراحت بود و می‌گفت خیلی شهید دادیم و دست برادرم نیز همان‌جا مجروح  و آرنج دستش خرد شده بود و محمود خیلی ناراحت بود می‌گفت فکر نکنم که دیگر بتوانم اسلحه را دست بگیرم ولی با توسل و به طور معجزه‌آسا دست برادرم خوب می‌شود. در بیمارستان وقتی من خیلی گریه می‌کردم، می‌گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ تو اگر می‌دانستی که در جبهه جنگ چه معجزاتی صورت می‌گیرد و آنجا کجاست، هیچ‌وقت گریه نمی‌کردی. همین حالا که من اینجا هستم، دلم می‌خواهد با همین حالم بلند شوم و همان‌جا برگردم.» محمود هیچ‌وقت از جبهه برایمان نمی‌گفت، اما آن روز چون من خیلی گریه می‌کردم، برایم تعریف کرد که؛ وسط عملیات بودیم. دیدم که دستم اصلاً توان نگه داشتن اسلحه را ندارد و آن را از دست داده‌ام، زمین و آسمان فقط آتش بود. توان برگشت هم نداشتم. اما یک لحظه دیدم که دو نور سمت من آمدند، که می‌گفتند ایشان امام حسن و امام حسین علیهم‌السلام هستند. آنها مرا برداشتند و کنار جاده بردند و در حالی که هیچ ماشینی آنجا نمی‌ایستاد، اما یک‌دفعه صدای یکی از آشناها را شنیدم که اسمم را صدا زد و بقیه را صدا کرد و به کمک آنها مرا کنار مجروحین دیگر در ماشین گذاشتند و بردند. تا آنجا حواسم بود. مقداری که رفته بودیم، مسیر را گم کردیم و در یک دره‌ای افتادیم و دوباره خواست خدا بود که آمبولانسی از راه رسید و مرا داخل آن گذاشتند و دیگر نفهمیدم چه شد. 
بعدها که این ماجرا را برای خواهرانم تعریف می‌کردم، با تعجب می‌گفتند: «محمود اینها را برایت تعریف کرده؟!» چون محمود هیچ‌وقت این چیزها را برایمان نمی‌گفت، آنها هم باورشان نمی‌شد که او گفته‌باشد. ولی چون آن لحظه من خیلی بی‌تابی می‌کردم، برایم تعریف کرد.
وقتی بیمارستان امام حسین(ع) مشهد بستری بود، نصف شب از خواب بیدار شدم و خیلی نگرانش بودم. چون بیمارستان نزدیک بود، بلند شدم و آنجا رفتم. اول که می‌ترسیدم ناراحت شود، خودم را از او پنهان می‌کردم و از لای در می‌دیدم که در حال ذکر گفتن است. برادرم خیلی درد داشت اما بعد از مدتی کوتاه مرا دید و گفت: «نصف شبی برای چه اینجا آمدی؟» گفتم: «خیلی نگرانت بودم.» گفت: «نگران نباش. من خوبم، برگرد خانه.» بعد از آن هم که تا مرخص شود، صبح‌ها برایش آب‌میوه و صبحانه و هرچیزی که دوست داشت، می‌بردم. وقتی مرخص شد، برای تشکر به خانه ما آمده بود. بعد از آن دوباره به جبهه رفت و مدتی بعد که برگشت، وقتی در را باز کردم، با سر مجروح و باندپیچی‌شده پشت در بود. از دیدن وضعیتش شوکه شدم، داخل که آمدم، او را با بچه‌ها گذاشتم و چون طالبی خیلی دوست داشت، خیلی زود از بیرون طالبی گرفتم و آوردم و برایش فالوده کردم. آن روز نیم‌ساعتی پیش ما بود. خیلی تعجب کردم که اینطور به ما سر زده است. البته وقتی می‌آمد به دوستانش در بیمارستان هم سر می‌زد و حتی به دیدن مادران شهدا هم می‌رفت و به آنان روحیه می‌داد و همیشه دغدغه خانواده شهدا را داشت.
مسئولیت چندبعدی در جبهه
محمود در جبهه چند کار را با هم انجام می‌داد و همین‌طور باید به فکر آذوقه بچه‌های جبهه هم بود. برای تهیه نیروهای اعزامی به جبهه هم باید تبلیغات می‌کرد. برای همین به شهرستان‌ها می‌رفت و تبلیغ می‌کرد و دم خانه‌ها می‌رفت، تا خانواده‌ها و جوان‌ها را برای رفتن به جبهه راضی کند. بعد از جمع کردن آنها هم تازه کار آموزش را شروع می‌کرد و از لحاظ اعتقادی هم روی آنها کار می‌کرد. گاهی حتی از حقوق خود به آنها پول می‌داد، تا کرایه راه‌شان تامین باشد. در حالی که خودش هم سه ماه می‌گذشت و حقوق نمی‌گرفت و می‌گفت این پول در خزانه سپاه باشد، تا مثلاً برای خرید سلاح استفاده شود. همیشه هم حواسش به سربازی که زن و بچه داشت و می‌خواست برود و به آنها سر بزند، بود و هوای او را از نظر مالی داشت. کار محمود سنگین بود، درست مثل آقای رئیسی. 
به سوی شهادت
در عملیات‌ کربلای۲ که آتش دشمن زیاد بود، به محمود می‌گویند که جلوتر نرود. اما او دو رکعت نماز می‌خواند. شب هم بچه‌ها را جمع کرده و زیارت عاشورا می‌خواند. می‌گوید بچه‌ها باید ببینیم که چکار کردیم که پیروز نشدیم. این جزو کارهای همیشگی‌اش بوده که هر وقت عملیاتی شکست می‌خورد، با بچه‌ها صحبت می‌کرده و شب گریه می‌کرده، که ما چکار کردیم و علت شکست‌مان چه بوده که عملیات شکست خورد و این‌همه شهید دادیم. بعد از اینکه نماز خوانده، در آن ارتفاعات هم با اینکه می‌گویند نرو، ولی می‌گوید به خدا قسم که باید بروم و دیگر نمی‌توانم.» همان‌‌جایی که قبلاً ترکش خورده بود، نارنجک منفجر می‌شود و همان قسمت دوباره ترکش می‌خورد و در شهریور ۱۳۶۵ در ارتفاعات حاج عمران شهید می‌شود و پیکرش را به‌سختی عقب می‌آورند. مزار او در بهشت رضای مشهد قرار دارد.
اگر برادرم را دوباره ببینم، به او می‌گویم که جای تو واقعاً خالی است. تو این‌قدر فداکاری کردی و دغدغه انقلاب و ولایت و دین داشتی، کاش مسئولین امروزی هم واقعاً کمی درد دین داشته باشند. در تشییع پیکر آقای رئیسی دیدید که مردم چقدر پای کار هستند، ولی بعضی از مسئولین ما این‌طور نیستند. حضرت آقا در مورد جهاد تبیین می‌گوید، ولی عده‌ای اصلاً گوش نمی‌دهند و حرف‌های آقا را وارونه می‌کنند و می‌خواهند حرف ایشان به گوش مردم نرسد. 
علمدار برادر 
خیلی اتفاق افتاده که مشکلی داشتم و حضور و حمایت محمود را در کنارم احساس کرده‌ام. یک روز که در مترو بودم، به یک بنده‌خدایی با آرامش گفتم که حجابت را رعایت کن و او به حرفم گوش کرد. اما به نفر بعدی که همان جمله را گفتم، عصبانی شد و بددهنی کرد و بی‌معطلی سیلی به صورتم زد. خیلی ناراحت شدم و به حرم رفتم و بعد آمدم و روبه‌روی عکس محمود نشستم و با او درددل کردم که چکار کنم؟ آیا این موضوع را رسانه‌ای کنم تا مسئولین کاری بکنند؟! دل‌شکسته بودم و جلوی عکس داشتم گریه می‌کردم. از طرفی هم می‌ترسیدم که بچه‌ها ناراحت شوند. که یک‌دفعه انگار صدای محمود را شنیدم که می‌گفت یک‌روز من به‌خاطر حجاب سیلی خوردم و امروز تو سیلی خوردی. چرا نباید می‌گفتی! کار خوبی کردی.
محمود هم در شش هفت‌سالگی به‌خاطر حجاب سیلی خورده بود‌. زمان طاغوت بود. در مغازه پدرم بوده و دختر بی‌حجابی از همسایه روبه‌رویی‌مان به مغازه آمده تا جنس بخرد. محمود می‌گوید که من به تو جنس نمی‌دهم، چون حجابت درست نیست. در حالی که آن دختر هم خودش طاغوتی بود. آن دختر هم موضوع را به پدرش گفته بود. پدرش شب دم خانه آمده بود و توهین می‌کرد که تو به من دختر من توهین کردی و جنس ندادی. گفتی حجاب نداری و جنس نمی‌دهم و جلوی پدرم به گوش محمود سیلی زده بود. ما هم صدای دعوای او را از داخل می‌شنیدیم و همه به‌خاطر محمود ناراحت بودیم. جای هر پنج انگشت‌ آن مرد روی صورت محمود کاملاً مشخص بود و محمود فقط اشک می‌ریخت. آن لحظه پدرم برای اینکه کار به جای باریک نکشد، از آن مرد عذرخواهی کرد تا همه‌چیز تمام شود.
ما با یکی از دوستان که از خواهران شهداست، استاد خانم اشکینی است، حدود ۵۰۰ خواهر شهید را دور هم جمع کرده‌ایم و در مشهد کار تبلیغی و جهاد تبیین انجام می‌دهیم و کلاس‌هایی برگزار می‌کنیم. در واقع به‌عنوان «علمدار برادر» سلاح بر زمین‌ مانده آنها را برداشته‌ و در حال فعالیت هستیم. به حضرت آقا می‌گویم که تا جان در بدن داریم گوش‌مان به دهان شما است، شما فقط امر بفرمایید و از خدا می‌خواهم که تا ظهور و فرج آقا امام زمان(عج) سایه حضرت آقا را از سرمان برندارد.