کد خبر: ۳۱۹۶۱۳
تاریخ انتشار : ۱۲ مهر ۱۴۰۴ - ۲۰:۴۸

برای نصرالله(یادداشت روز)

سال 1342 وقتی امام خمینی(ره) در حبس خانگی در قیطریه تهران بود، یکی از عوامل رژیم پهلوی با طعنه از ایشان پرسید، پس یارانت کجا هستند؟ و احتمالا پاسخ امام برایش بیش از حد مبهم و حتی خنده‌آور بود: «یاران من الان در گهواره‌ها هستند.» یاران خمینی(ره) در گهواره‌ها بودند اما نه فقط در ایران؛ بلکه در جغرافیای جهان اسلام.
آن زمان قاسم سلیمانی در کرمان 7 ساله بود، حسین الحوثی در صعده 4 سال داشت و فقط 3 سال از به دنیا آمدن سید حسن نصرالله در بیروت می‌گذشت. کودکانی فرسنگ‌ها دور از هم که انقلاب خمینی(ره) از آنها برادرانی نزدیک ساخت و گرد هدفی واحد جمع‌شان کرد. روح‌الله، روح خدا و خورشید زمان بود که به کالبد بی‌جان جهان اسلام جان داد و دل‌های مسلمانان را به مسیر استقلال و آزادی گرم کرد.
پسر سبزی‌فروش تهیدستی که در بازی‌های بچه‌گانه‌اش شال مشکی مادربزرگ را به سر می‌بست و برای بچه‌های دیگر پیش‌نماز می‌شد، خبر نداشت یک دهه بعد با این توصیه استادش که: «در خمینی ذوب شوید همان‌طور که او در اسلام ذوب شده است.» محبت پیرمردی 75ساله در دلش می‌نشیند که تازه از عراق به فرانسه تبعید شده بود. سید آن روزها 17 سال داشت و تحصیل در حوزه علمیه نجف را انتخاب کرده بود. پدرش دل خوشی از این انتخاب نداشت، او می‌خواست فرزند ارشدش یک مهندس، دکتر یا یک وکیل ماهر شود؛ شاید رنج فقر راز چنین خواسته‌ای بود اما دست تقدیر همیشه اراده‌ای قوی‌تر دارد.
سید حسن هم با فشار رژیم بعث صدام مجبور به فرار از عراق و بازگشت به لبنان شد؛ جایی که یکی دیگر از فرزندان خمینی یعنی سید مصطفی چمران به او حکم فرماندهی جنبش امل در روستای پدری‌اش، «بازوریه» را داد. 18 سال سن برای چنین حکمی شاید کم بود؛ سید خودش به دکتر چمران گفت من بیش از حد جوانم اما چمران با پاسخش او را دلگرم کرد، دستی به نشانه تأیید بر پشت او زد و گفت: «من از جوانان شجاع خوشم می‌آید.»
انقلاب اسلامی ایران که پیروز شد دیگر وقت ملاقات با آن پیرمرد دوست‌داشتنی ساکن جماران فرا رسیده بود. سید حسن در کنار سید عباس موسوی و تعداد دیگری از دوستان‌شان از لبنان راهی ایران شدند. پاییز 1360 بود که اتاق کوچک امام(ره) در جماران میزبان جوانانی با تصمیمی بزرگ شد که خیلی ساده و گویا خودشان را معرفی کردند: «ما گروهی از روحانیون و جوانان لبنانی هستیم که تصمیم گرفته‌‌ایم در برابر اشغال اسرائیل مقاومت کنیم.» امام از آنها و فکر و نظرشان استقبال کرد و جمله‌ای خطاب به آنها گفت که برای تمام عمر در ذهن‌شان حک شد: «من پیروزی را در پیشانی شما می‌‌بینم.»
حسین شیخ‌الاسلام معاون وقت وزارت خارجه در دهه 60 می‌گفت ما هر بار خدمت امام(ره) می‌رسیدیم و تقاضای کمک برای نهضت‌های آزادی‌بخش در کشورهای مختلف را می‌کردیم، امام(ره) به سختی موافقت می‌کرد اما هر بار که برای کمک به این جوانان لبنانی (که بعدها نامشان حزب‌الله شد) درخواست داشتیم، امام(ره) دست‌ودل‌بازانه موافقت می‌کرد.
برخلاف امام(ره) و اکثر مسئولان جمهوری اسلامی اما گاهی برخی به اندازه آنها با این جوانان لبنانی مهربان نبودند. سید حسن به یاد می‌آورد که یک بار در سال 1361 پس از ورود به فرودگاه مهرآباد تهران دو روز توسط «دفتر اطلاعات نخست‌وزیری» بازداشت شد. همان‌هایی که بیش از دو دهه بعد سردسته شعار «نه غزه، نه لبنان» شدند. سید خودش می‌گفت: «آن دو روز خیلی به من سخت گذشت. گاهی به این فکر می‌کنم که در تمام عمرم در زندان یا بازداشت نبوده‌ام، اما در جمهوری اسلامی بازداشت شده‌ام. این برای من خیلی دردناک بود و من اصلا انتظار وقوع آن را نداشتم.»
خون دل خوردن برای خدا از واجبات انقلاب خمینی(ره) است؛ چه در ایران و چه در لبنان. سید حسن از روزهای اولیه مبارزه حزب‌الله در جنوب لبنان می‌گفت. روزهایی که وقتی رزمندگان حزب‌الله علیه اشغالگران در روستایی عملیات می‌کردند و به دنبال پناه می‌گشتند، حتی آشنایان و دوستانشان هم حاضر نبودند آنها را در خانه‌های‌شان راه بدهند: «مجاهدان حزب‌الله در سال‌های اول، وقتی که مبارزه می‌کردند، خیلی مظلوم بودند. نه فقط از دشمن که از دوست هم مظلوم بودند. آن روزها کسی ما را قبول نمی‌کرد... به ما می‌گفتند شما «حزب‌الله» نیستید، شما «حزب‌المجانین» (حزب دیوانگان) هستید... چند جوان دیوانه که می‌خواهید این‌جا [مقاومت کنید]... این خودکشی است.»
«خودکشی» ظاهربینانه‌ترین فهم از شهادت‌طلبی است. عافیت‌بینانِ دنیاپرست با این منطق ظاهربینانه چشم بر حقیقت می‌بندند تا دنیای‌شان را تضمین کنند؛ غافل از آنکه دنیا و آخرت را با هم از کف داده‌اند. فرزندان خمینی(ره) در حزب‌الله لبنان اما با منطق شهادت، دنیای‌شان را هم ساختند. گروهی که با دستانی خالی اما اراده‌ای استوار شکل گرفت، همان گروهی که با طعنه «حزب‌المجانین» خوانده می‌شد؛ توانست خاک لبنان را پس بگیرد و دشمن اسرائیلی را بیرون کند. تا آخرین اسیر لبنانی را از دست صهیونیست‌ها آزاد کند و تا ابد کابوسی برای اسرائیل در شمال اراضی اشغالی باشد.
شهادت سرنوشت شورانگیز فرزندان خمینی است. قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد، حسین الحوثی در کوه‌های مرّان یمن و سیدحسن نصرالله در ضاحیه بیروت به مقصد و مقصود رسیدند. آنها فرماندهان سپاهی بودند که هزاران هزار سرباز را در جغرافیای جهان اسلام از یمن تا شام به یادگار گذاشته است. جاذبه آن پیرمرد ساکن حسینیه جماران در گذر سال‌ها با همان قدرت این بار در حسینیه امام خمینی(ره) پابرجاست و ستاره‌های کوچک و بزرگی را از دور و نزدیک در یک مدار جمع کرده تا چشم زمین را روشن کنند.
خوب که دقت کنی هنوز هم صدای سربازان خمینی از مدرسه‌ها و گهواره‌ها به گوش می‌رسد؛ روزی که چندان دور نیست آنها در مسجدالاقصی نماز خواهند خواند و این قصه را برای فرزندان خود تعریف خواهند کرد: «نامش نصر بود؛ مردی که بر دروازه‌های قدس می‌جنگید و خدا پیروزی را بر پیشانی یاران او نوشت.»

سید محمدعماد اعرابی