نـامهای از آسمـــان
صبح زود، پیش از آنکه خورشید کاملاً از پشت خرابهها بالا بیاید، صدای پرندهای کوچک از لای روزنه شکسته زیرزمین به گوش رسید. مریم چشمانش را باز کرد و لبخند زد. برای لحظهای، خیال کرد آن پرنده پیامآور آرامش است.
یوسف هنوز در خواب بود و دفترچه نیمهباز مریم روی زمین افتاده بود. او آهسته آن را برداشت و مداد نیمسوختهاش را میان خطوط گذاشت. صفحه قبلی پر از شاخههای درخت و پرندههای نورانی بود. حالا تصمیم گرفت چیزی تازه بنویسد:
«شاید دنیا ما را در تاریکی حبس کند، اما پرندهها همیشه راهی به سوی آسمان پیدا میکنند.»
مادر که مشغول آماده کردن تکهای نان خشک و کمی زیتون برای صبحانه بود، نگاه مهربانی به دختر انداخت.
– «مریم جان، امروز هم باید شجاع باشیم. شاید خبر خوبی برسد.»
همان لحظه صدای درِ آهنی زیرزمین با ضربهای آرام تکان خورد. همهجا سکوت شد. یوسف با ترس بیدار شد و به مادر چسبید. مادر در را کمی باز کرد. پسری نوجوان، همسایهشان، نفسزنان پاکتی را به دستش داد.
– «این... این امروز صبح از پستچی رسید. نامه برای شماست!»
دستهای مادر لرزید. سالها بود نامهای نگرفته بودند. پاکت خاکیرنگ، رویش با خطی درشت نوشته شده بود: «از پدرتان».
چشمان مریم گرد شد. یوسف با هیجان فریاد زد:
– «بابا؟! از باباست؟!»
مادر اشک در چشمانش جمع شد. آرام پاکت را باز کرد. کاغذی بیرون آمد که بوی نم باران میداد، انگار از سفری دور و پرغبار آمده بود. صدای مادر میلرزید وقتی شروع به خواندن کرد:
«دختر و پسر عزیزم، مریم و یوسف...
اگر این نامه به دستتان رسید، بدانید که من در دوردستها برای آزادی شما میجنگم. هر لحظه تصویر شما در قلبم است. مریم، دفترچهات را از امید پر کن. یوسف، قوی بمان و مراقب خواهرت باش. به یاد داشته باشید: تاریکی هرچقدر هم سنگین باشد، روشنایی میآید. من شاید امروز کنارتان نباشم، اما ایمان دارم روزی دوباره در آغوشتان خواهم گرفت.»
صدای مادر شکست. مریم دفترچهاش را محکم گرفت و اشکهایش روی صفحه چکید. یوسف سرش را بالا گرفت، برای اولینبار بعد از مدتها چشمانش برق زد.
– «دیدی مریم؟ بابا زندهس! اون به ما فکر میکنه!»
مادر لبخند زد، اشکهایش را پاک کرد و بچهها را در آغوش کشید.
زیرزمین هنوز تاریک بود، اما حالا گرمایی تازه در دلشان جریان داشت. انگار آن نامه، چراغی بود که از آسمان برایشان فرود آمده بود.
مریم در دفترچه نوشت:
«امروز، پرندهای از دور برایمان نامه آورد. حتی اگر جنگ ادامه داشته باشد، حالا قلب ما روشن است. امید یعنی باور کنیم بابا برمیگردد.»
ساحل قرهحسنلو