جنگ دوازده روزه تحمیلی ایران و رژیم صهیونیستی دارای ابعاد بسیار زیادی از پدیدههای اجتماعی، نظامی، فرهنگی، سیاسی و حتی علمی بود که ایران با تکیه بر غنای وجودی و تمدنی و اعتقادی توانست در همه ابعاد علاوهبر اثبات حقانیت خودش در مبارزه با رژیم صهیونیستی و جبهه سلطه جهانی، به دستاوردهای بیشماری از موضوعات مختلف از جمله پیوند عمیق اجتماعی و افزایش عمق راهبرد فکری و فرهنگی خودش در جهان دست یابد و معادلات شکل گرفته در جهان را به «نظم» و «تعریف» جدید برساند.
دستیابی به این دستاورد، با صرف هزینههای مادی و معنوی نیز همراه بود که در این مسیر حدود هزار و صد شهید با خون خود درخت تنومند انقلاب را آبیاری کردند و موجبات خنثی سازی توطئهها و نقشههای دشمن را با تقدیم جان خود فراهم ساختند.
یکی از اهداف دشمن از همان روز نخست ایجاد اغتشاش و شورش اجتماعی و خیابانی بود تا در بستر این اتفاق بتواند به اهداف نهائی خودش دست یابد که زمینه دستیابی به آن، در ابتدا تضعیف نیروهای امنیتی و انتظامی بود که در همین راستا به مراکز مهم انتظامی نیز هجوم ناجوانمردانهای داشت و موجبات شهادت تعدادی از افسران و نیروهای این نیرو را به وجود آورد.
شهید، دکتر، سرهنگ «عزیز سیفی» از جمله این شهدا در «ستاد فاتب» بود که به عنوان یک چهره نخبه و بسیار مؤثر با ویژگیهای اخلاقی و شخصیتی متمایز و منحصر به فرد برای همه شناخته شده بود.
ما در بخش اول گفتوگو که چندی پیش تحت عنوان«حسن خلق او را عزیز کرد» منتشر شد با مرور شخصیت علمی، تربیتی و خانوادگی او در گفتوگو با دایی او آقای «دکتر پرویز ملکی» و همسر او سرکار خانم «فاطمه شکرالله نژاد» به روشها و منشهای فکری و اندیشهای او پرداختیم که حالا در این مجال و بخش دوم با پدر، مادر و برادر او گفتوگو را ادامه میدهیم.
جناب آقای علی سیفی، پدر بزرگوار شهید که با صبر و متانت و با غمی پایانناپذیر در تمام وجود، از فراق فرزند، میزبان ما در منزلش بود؛ گرچه با تألمات روحی، اما! با طمأنینگی حاکی از ادب و شخصیت روبهروی ما نشست و از ابعاد معنوی و عرفانی فرزند خودش چنین گفت:
عزیزالله محمدی(امتدادجو)
ضمن تشکر از همه همراهان و همکاران شما، ابتدا باید عرض کنم! رابطه ما فارغ از هرگونه رابطه پدر و پسری بود؛ بلکه باهم رفیق خوب و صمیمی هم بودیم و او هیچ چیز را از من پنهان نمیکرد و همه مواردی را که باید مورد مشورت قرار میداد را با من مطرح میکرد.
عزیز، همیشه توصیههایی به من داشت که بابا! حالا که سن شما بالاتر رفته و بازنشسته شدی از این ایام استفاده کن و دنیا را سخت نگیر و برو تفریح و گردش کن و پولت را برای خودت خرج کن. به خودت برس و به دنبال اندوخته برای من و بقیه بچهها نباش. خودت را در اولویت قرار بده و زندگی خودت را به زیبایی پیش ببر.
سجدهگاه و لباس شهید
عزیز به شدت وابسته به ائمه معصومین(ع) بود و از دوران نوجوانی همواره در مجالس مذهبی و هیئات شرکت میکرد. یادم هست که ۱۵سالش بود و یک اتفاق را رقم زد که باورم نمیشد و هنوز هم به آن فکر میکنم. ما در جایی زندگی میکردیم که زیرزمینی داشتیم. عزیز، داخل این زیرزمین یک محل کوچک به اندازه یک سجدهگاه به شکل خاص درست کرده بود و آنجا شمع روشن میکرد و چفیه را روی سرش میانداخت و با خدا راز و نیاز و عبادت و نجوا داشت و مدامگریه میکرد.
یک روز با خودش بخشی از لباس یک شهید را آورد. بعد از آن، مدت حضورش در این سجدهگاه و شدت گریههایش درحالی که آن تکه لباس را نیز کنار خودش داشت بیشتر شده بود و دائم آن لباس را به سر وصورت خود میمالید. بچهها میآمدند و به من میگفتند که بابا عزیز دوباره درحالگریه است. من یک بار از او پرسیدم که عزیز! چراگریه میکنی؟ گفت: بابا! من با این لباس و تصاویر شهدا صحبت میکنم.
اسکناس صد تومانی و صدقه
به سن ۱۶ سالگی که رسید با خودم فکر کردم که او را به محل کار خودم ببرم تا علاوهبر آشنایی با نوع شغل من، در مواجهه با سختی شغل، مسیر درست علم آموزی را با درک بیشتری انتخاب کند. کار من در حوزه تزیینات ساختمان بود و مسلماً سختیهای خودش را بنا به ذات این شغل دارد؛ آن موقع کار ما میدان نوبنیاد بود. من همان موقع یک اسکناس صد تومانی که هنوز ارزش داشت پیدا کردم و خواستم آن را به صندوق صدقات بیندازم. عزیز دست من را گرفت. گفتم: عزیز! این چه کاری است؟ چرا دستم را گرفتی؟ با وجود اینکه در همان دوره نوجوانی بود و فکر نمیکردم تا این حد به ظرایف اخلاقی و معرفتی و شرعی آگاه و عامل باشد؛ گفت: بابا! این پول که مال شما نیست میخواهید آن را داخل صندوق بیندازید؛ این پول کس دیگری است و شاید راضی نباشد که این پول را صدقه بدهید؛ این پول اینجا افتاده است تا خداوند بندههای خودش را امتحان کند که ببیند کدام بندهاش به این پول دست میزند. گفتم: شاید پای کسی بخورد واین پول بیفتد داخل جوب. گفت: باشد! به شما و به من ارتباطی ندارد. این پول مال کس دیگری است.
خدمت صادقانه و مؤثر
عزیز، از همان دوران به موضوعات زندگی نگاه معرفتی و عارفگونه داشت وسبک زندگی خاصی داشت که قسم میخورم تا روزی که شهید شد من خبر نداشتم درجه «عزیز» در نیروی انتظامی چیست و دارای چه جایگاهی است.
وقتی از عزیز میپرسیدم که عزیز اگر دوست وآشنایی پرسید که درجه عزیز چی هست؛ من چه پاسخی باید بدهم؟ او به هر نحو ممکن از پاسخ دادن به این سؤال طفره میرفت و موضوع درجه را به هر شکل و امکان موجود، نزد من و خانوادهاش کم ارزش و بیاهمیت برای زندگی میدانست ودر نهایت، موضوع اصل خدمت را برجسته میکرد و میگفت: پدر من! درجه به چه کاری میآید؟! موضوع خدمت صادقانه و مؤثر است که من بتوانم درست به کشورم خدمت کنم تا کشور عقب نیفتد.
نگاه خاص به جامعه و جوانها داشت و دغدغه این را داشت که چرا جوانها باید داخل کوچه و سرخیابان باشند و حتماً باید برای آنها برنامه داشت. توأمان که شغل انتظامی داشت داخل پایگاه بسیج هم سعی میکرد برای جوانها برنامه داشته باشد و در مقاطعی فرمانده پایگاه بسیج هم بود.
عزیز و ماجرای یک سرقت
توصیهاش به من این بود که بابا! مردمدار باش. ما یک ویلا در سربندان داریم که یک بار دچار سرقت شد و آن موقع حدوداً به ارزش پنجاه میلیون تومان از ما به سرقت رفت. رفتیم به پلیس گزارش دادیم و همانجا از ما پرسیدند که با عزیز سیفی چه نسبتی داریم!؟ ما را شناختند و گفتند: ما کارهای قانونی را برای شناسایی و دستگیری دزد انجام خواهیم داد و از من شماره تماس گرفتند. بعد از مدتی از همان جا به من زنگ زدند وگفتند یک نفر را گرفتیم و او اعتراف کرده که دزد اموال شماست. عزیز پیش از من متوجه دستگیری دزد شده بود و رفته بود به آنجا و قبل از این که پرونده تشکیل شود و مراحل دادگاه طی شود گفته بود که ابتدا من این شخص را که سرقت کرده و خانواده او را باید ببینم و بعد از آن تصمیم به ادامه و فرآیند پرونده بگیرم.
گرچه کمی غیر قابل باور است؛ اما! متأسفانه عزیز وقتی به خانواده این فرد رجوع میکند میبیند که او چهار فرزند خردسال دارد که در حالگریه هستند؛ با یکی از آنها که درحال گریه بود صحبت میکند که چرا گریه میکنید؟ و چون با لباس شخصی بوده اصلاً نمیدانستند که عزیز خودش پلیس و یا شاکی پرونده هست. بچه پاسخ میدهد که پلیس بابای من را دستگیر کرده و برده.
عزیز دفتری پیش من دارد که هنوز آن را دارم. آن زمان داخل این دفتر نوشته است که همان موقع رفته و چهار میلیون و هشتصد هزار تومان آذوقه و نیازمندی آنها را خریده و به آنها تحویل داده و برگشته کلانتری و همانجا رضایت داده و مراحل آزادی آن فرد سارق را نیز خودش طی کرده.
این اموال را کی به شما داده؟
من از طریق کلانتری پیگیر پرونده شدم. گفتند: آقای سیفی! پسرتان آقا عزیز! رضایت داد و او را آزاد کرد. و گفت پاسخ پدرم را خودم میدهم. من به کلانتری اعتراض کردم که آقا! اموال من رفته چرا این کار را کردید؟! پاسخ دادند که لطفا با پسرتان صحبت کنید. زنگ زدم به عزیز و گفتم: عزیز! اموال من رفته یا اموال تو؟ گفت بابا! این اموال را کی به شما داده؟ گفتم: خدا! من زحمت کشیدم و خدا داده. گفت: پس باز هم از خدا بگیر! من رضایت دادم چون بچههای آن شخصگریه میکردند و غذا برای خوردن نداشتند.
در واقع این نوع رفتارها که در قالب رفتارهای «شناخت اجتماعی» و «شناخت معرفتی» هست از او به گونهای سر میزد که برای ما هم قابل باور نبود و در قالب و چارچوب موضوعات علمی و شغلی نمیگنجید. برای او مفاهیم انسانی و معرفتی و عرفانی بسیار پر اهمیت و ارزشمند بودند.
عزیز به شدت تابع ادب بود و هیچگاه از دایره ادب و احترام خارج نمیشد. گاهی که من تماس میگرفتم اگر هم نمیتوانست در آن لحظه پاسخ بدهد با احترام جز کلمه «جانم بابا»! چیز دیگری نمیگفت. اما حالا که نیست - و الان مادرش هم که میشنود، امیدوارم از من ناراحت نباشد- باید بگویم که من در حق عزیز کم لطف بودم. او به حدی در چارچوب ادب و اخلاق بود و مراعات احوال من را داشت که بعضی از مشکلات و کمبودها و محدودیتهایش را به من نمیگفت. در مقطع لیسانس وقتی یک بار رفته بود برای کلاسهای دانشگاه جزیره کیش. بعد از تهیه بلیط هواپیما و خوردن شام دچار کمبود پول میشود و کم میآورد. نمیتواند هتل برود و اتاق کرایه کند؛ برای همین میرود کنار ساحل و روی ماسهها میخوابد.
اول خدا را در نظر بگیر
برادر «عزیز» هم شاغل در نیروی انتظامی هست که اولاً با وجود همه نفوذی که داشت در هیچ یک از مراحل استخدام و یا سایر مراحل خدمتی او دخالت نکرد و بعد هم، به او توصیه کرده بود که مختار! حالا که وارد این شغل شدی اول خدا را در نظر بگیر و بعد من را و آبروی من را و در نهایت خودت را.
خدای نکرده مرتکب و دچار اشتباه و خطائی مثل رشوه گرفتن نشوی، شده که گرسنه باشی و کارگری کنی به سمت خوردن مال حرام و رشوه نرو. من تا حالا هیچ حقالناسی را ضایع نکردم تو هم این کار را نکن. عزیز به خود من که پدرش بودم میگفت: پدرم اگر برای ما غذا و مال حرام بیاوری تو به من مدیونی.
سال 1375 داخل یکی از نوشتههای که داخل یک دفتر با دوستش داشت؛ نوشته بود: «ببینیم کدام یک از ما زودتر شهید خواهد شد» و ادامه داده بود که «خداوندا هر زمانی من به سمت گناه رفتم جان من را بگیر تا آن گناه را انجام ندهم». و همانجا اضافه کرده بود که «خدایا! از عمر من بکاه و بر عمر رهبرمان بیفزا»؛ عزیز ارادت خاصی به رهبر انقلاب داشت.
و فکر میکنم همین شد که خداوند به عزیز عزت داد و من بعد از شهادت او متوجه شدم که عزیز دقیقاً چه کسی بوده. مجلس ختم او را همه دیدند که چه باشکوه و با چه عظمتی به رغم پیشبینیهایی که ما داشتیم برگزار شد. تمام فرماندهان رده بالای فراجا و بزرگان از جمله فرمانده محترم فرآجا «سردار رادان» جهت همدردی و عرض تسلیت زحمت کشیدند و تشریف آوردند به منزل ما که من از همین جا مجدداً از ایشان و از شما که زحمت میکشید تشکر میکنم.
[اسم کوچک من(نگارنده) هم عزیز است. هم اسم شهید عزیز سیفی که رابطه دوستی و قومی نیز داریم. به دلیل مشغلههای زیاد فرصت نشده بود به دیدنش بروم. مادرش مرا میشناسد. وارد که شدم چشمهایش پر اشک بود. گلایه کرد که چرا دیر آمدم. سکوت کردم. اشکهایش بیشتر شد و زبان به مویه باز کرد. تمام کسانی که آنجا بودند گریه میکردند. و او فقط به من نگاه میکرد. مویه به زبان ترکی سوز و گدازی عجیب دارد که از شدت حزن اشک را خشک میکند؛ اما او دانههای اشکش چون مروارید ارزشمند و چون باران بند نمیآمد؛ پر از احساس، پر از عاطفه، پر از داغی که بر دل داشت و وقتی همسر یا برادر و یا پسر و خواهرش میگفتند که صبور و آرام باشد؛ میگفت: «عزیز» آمده و من باید گریه کنم.(من را میگفت!) اگرگریه نکنم نمیتوانم صحبت کنم. بیش از یک ساعت مادرانه مویه کرد و از «عزیز»اش گفت و بیش از یک ساعت با اوگریستم. تا کمیآرام شود؛تا کمی آرام شوم! نوبت به گفتوگویش که رسید از بسگریه کرده بود و حرفهای دلش را با زبان مویه گفته بود گفت: دیگر حرفی ندارم. اصرار کردم که کمی حرف بزند. گفتم: من هم پسر تو هستم مادر! من هم عزیز تو مادر! و قول دادم که همیشه به او سر بزنم و احوالش را بپرسم. مهربانی کرد و محبت مادرانهاش بر دلم نشست... نشست روبهرویم، روی مبل و من هم هیچ سؤالی نپرسیدم؛ فقط گفتم روزگار و احوالت چگونه است مادر؟ عکس عزیز را به سینه چسباند و به زبان ترکی که لای هر جمله چند بار کلمه «عزیز» را به کار میگرفت؛ گفت...]
سرکار خانم بهار ملکی(مادر شهید): عزیز، ذکر روز و شب من هست. احوالم را کاش کسی نپرسد. نه شب دارم و نه روز. شبانه روز کارم شده گریه و اشک ریختن برای عزیز. هر روز تقریباً باید یک بار بروم بهشت زهرا سر مزار عزیز و تمام عکسهای عزیز را زدم به اتاق و روز و شب با عزیز حرف میزنم. عکسهای او را میبوسم و به سینه میچسبانم تا کمی آرام شوم. التماس میکنم که عزیز! پسرم! فرزندم(منیم بالام!) لااقل به خوابم بیا! ولی نمیآید.
پسرم زیبا بود. پسرم یکبار من را آزار نداد تا یکبار بتوانم بگویم که عزیزم، من از تو ناراضی نیستم. هر موقع که او را صدا میکردم و یا زنگ میزدم نفسش را جمع میکرد و با عمق وجود چند بار پشت سر هم میگفت: جانم مادر. جانم مادر. جانم مادر... بعضی وقتها که نمیتوانست پاسخ بدهد و صحبت کند میگفت: مادر جان الان کار دارم، من خودم زنگ میزنم. زنگ میزد و میگفتم: مامان جان! مواظب خودت باش. میگفت: چشم مادر جان! چشم!
ادب و گفتار عزیز
پسرم از بچگی بچه دینداری بود. من از خانمهای قدیمی هستم و با پدر شوهر و مادر شوهر زندگی کردم. عزیز، عزیز آنها هم بود و همیشه دست نوازش آنها بالای سر او بود. به حدی دارای ادب بود که هیچ وقت لباس بیرونش را هم جلوی من در نمیآورد و عوض نمیکرد. ادبش را حفظ میکرد و مواظب رفتار و گفتارش حتی پیش من که مادرش بودم؛ هم بود.
روزگارم بعد از عزیز که حدود چهار ماه است رفته، اصلا خوب نیست و باورم نمیشود که او رفته باشد. کاش جایی باشد که بتوانم با عزیز صحبت کنم و بتوانم از احوالش آگاه باشم. خدا به همه مادران و خانواده همکاران عزیز که با هم شهید شدند صبر بدهد. من خیلی حالم بعد از عزیز بد شده و تاب و توان ندارم. حتی با وجود اینکه چند بار شرایط برای رفتن به حرم امام رضا(ع) مهیا شده و هنوزم هم هست؛ اما! توان ندارم و روحیهام اجازه نمیدهد. عزیز چراغ زندگی من بود. من تا عمر دارم برای عزیز گریه خواهم کرد و اشک خواهم ریخت. بدترین خاطره من و آزاردهندهترین فکرم این هست که عزیز بینهایت زحمتکش و تلاشگر بود و همیشه سعی کرد خودش را به مراتب بالای علمی و شغلی برساند؛ اما حالا نیست تا از زحماتی که کشیده خودش بتواند بهره دنیایی ببرد.
من تا عمر دارم از مال خودم برای عزیز خیرات خواهم داد و وصیت خواهم کرد که بعد از من هم حتما این کار ادامه داشته باشد و سرمایهای را که اندوختهام برای خیرات عزیز هزینه شود. عزیز حتی حاضر نشد از پدرش ارث و حق بگیرد. عزیز همیشه برای من عزیز بود و تا عمر دارم برایم عزیز باقی خواهد ماند.
مسئولین باید صادق باشند
آرزو کردم و آرزو دارم که حالا که عزیز رفته جوانان این مملکت در سایه صداقت مسئولان مسیر درستی را طی کنند و همه خالصانه برای مملکت تلاش کنند. ای کاش میشد تدابیری داشت که روزی که این اتفاق برای عزیز و همکارانش افتاد - و تا حدودی بعضی مقامات مطلع بودند که قرار است ستاد را بزنند- از حضور آنها و تجمع آنها جلوگیری میشد. گاهی آدم احساس میکند که با یک تدبیر بموقع و بهنگام و اندیشمندانه میشود از بروز یک حادثه و خسارت بزرگ جلوگیری کرد. عزیز روز آخر با من خداحافظی کرد و گفت نگران من نباش مادر! من خودم نگران مختار(برادرش) هستم. من آخر هفته سعی میکنم نزد شما بیایم و شما بهتر است که بروید ویلا و آنجا استراحت کنید.
[مختار، برادر و همکار عزیز است. خودش چیزی نمیگوید؛ اما! دایی او آرام در گوش من گفت: مختار، جانباز هست. از عزیز چند سال کوچکتر و شاگرد مرام و اخلاق او بوده. غمی سنگین تمام وجودش را گرفته و بغض اجازه نمیدهد لحظهای آرام بنشیند. خودش را در میان مهمانها و آشپزخانه و پشت دوربین مستندسازی ما مشغول ساخته و تلاش میکند این گفتوگو به بهترین وجه انجام بگیرد. گاهی دستش را روی کمرش میگذارد و احساسم این است که کمرش درد دارد. اما! این راز را در انتهای گفتوگو فاش کرد و با گریهای عمیق و اشکی سرازیر وقتی که در آغوشم قرار گرفت؛ گفت: «عزیز که رفت! واقعاً کمرم شکست»]
مختار سیفی برادر شهید: ضمن تشکر از شما و اختصاص فرصتی که برای ارج نهادن به مقام شهید گذاشتید؛ چون درخصوص خود من پرسیدید و اشاره به جانبازی من داشتید؛ باید عرض کنم که 17 سال پیش تازه به استخدام نیروی انتظامی در آمده بودم که هنوز درجه گروهبانی داشتم؛ در یکی از مأموریتها که اراذل و اوباش به منزل یک خانم هجوم برده بودند؛ ما اعزام شدیم به محل گزارش شده که طی آن، درگیری پیش آمد و من جراحات سنگینی برداشتم و حتی دکترها قطع امید کردند و هیچ امیدی برای زنده ماندنم نبود.
هر چه خدا بخواهد
همان لحظات اولیه برادرم که در واقع همکار هم بودیم به بالای سر من آمد وگفت: امیدت به خدا باشد. همه دکترها حتی عمل را هم بیمورد میدانستند و گفتند که من زنده نخواهم ماند. عزیز به دکترها اصرار کرد و از آنها خواست که با توکل بر خدا عمل را انجام بدهند. من رفتم اتاق عمل و به مدت هفت روز در کما بودم. فراموش نمیکنم که وقتی به هوش آمدم پرستارها گفتند که طی این چند روز «عزیز» هر روز صبح به اتفاق رئیس کلانتری میآمد بالای سرت و دعا میخواند و میرفت. وقتی به هوش آمدم عزیز اولین جملهای که گفت این بود که «وقتی امیدت به خدا باشد او تو را کفایت میکند» و او بهترین را میخواهد و قطعاً او هرچیزی بخواهد همان خواهد شد و برای تو هم بهترین را رقم میزند.
با مردم باش
قرارداد من با نیروی انتظامی به صورت پیمانی بود و بعد از پایان مدت قرارداد خواستم که از نیروی انتظامی با توجه با شرایطی که داشتم خارج شوم؛ اما! عزیز نکاتی گفت که قابل تامل بود. گفت مختار! اگر تو از نیروی انتظامی خارج شوی، حتما دیگران خواهند گفت که تو ترسو بودی و برای همین خارج شدی. گفتم: عزیز! تو خودت جانبازی، شرایط من را حتماً درک میکنی من توان جسمی برای ادامه حضور در نیروی انتظامی را ندارم! ولی او همواره من را تشویق میکرد که من خدمت را ادامه بدهم و تلاشش برای ترغیب من بود. بیشترین انگیزهای که او به من میداد این بود که تو اینجا که هستی به مردم خدمت میکنی و کمک حال آنها هستی و همیشه توصیه میکرد که با مردم باش و تلاش کن مردمی که به سمت تو میآیند را با تمام وجود مشکلات آنها را حل کنی.
پروندههای عزیز
عزیز در موقیعت خاصی قرار داشت و در بازرسی ویژه تهران بزرگ جایگاه مهم و قابل نفوذ در همهی ابعاد فراجا بود که تمام پروندههای حساس به او ختم میشد و پروندهها مستقیم از طرف فرماندهی نیرو یا جانشین بر او ارجاع میشد و کاملاً یک عنصر و نیروی شناخته شده بود.
در داخل دادسرای نظامی همه قضات با عزیز دوست و رفیق بودند. من سر یک پروندهای رفتم دادگاه و قاضی گفت: سیفی را میشناسی؟ گفتم: کدام سیفی؟ گفت: عزیز! گفتم: اخوی من است. گفت: چرا به من نگفتی!؟ گفتم: حاج آقا نیازی نیست که من خودم را این چنین معرفی کنم این توصیه خود عزیز بود.
قاضی گفت: برادر شما مشاور ما هست و ما هر پرونده حساسی که باشد به برادرت واگذار میکنیم. او ابتدا تحقیقات کامل را انجام میدهد. ما وقتی پروندهای برای تحقیقات به او میسپاریم خیالمان از هر لحاظ راحت است و میتوانیم رأی را به راحتی صادر کنیم.
عزیز با توجه به ابعاد حرفهای وعملی که در حوزه کاری و شغلی داشت بسیار شناخته شده بود؛ اما با این همه در بیرون مثل محل کار به هیچ عنوان این جایگاه و اهمیت شغلی را بازگو نمیکرد و یا خدایی نکرده از آن سوءاستفاده نمیکرد.
یکی از وجه تمایزات عزیز با دیگران شاید این باشد که در محیط کار هم مثل بیرون کاملاً شخصیت محبوب و قابل اعتنا و قابل اعتماد بود و در حوزه تخصصی نقطه قابل اطمینان برای تصمیمگیران ردههای مختلف بود. به شغلش نگاه اعتقادی داشت و برای آن انرژی و زمان صرف میکرد و سعی میکرد هرروز خود را مسلح به علم و اطلاعات و مهارت کند.
تقویت خود بهخاطر مردم
من لیسانس حقوق داشتم و برای فوق لیسانس درحال تحصیل بودم. عزیز دکترای روانشناسی داشت یک روز گفت: مختار! «تمام کتابهای حقوق هر چه داری را به من بده و از دوستانت هم اگر دارند بگیر و به من بده» گفتم: برای چه آنها را میخواهی؟ گفت: راستش تصمیم گرفتم لیسانس حقوق هم بخوانم. عزیز، خودش را چند جانبه و همهجانبه برای خدمت به مردم تقویت میکرد.
یکی از ویژگی اخلاقی که عزیز داشت این بود که در محیط کار، هم با مقامهای بالاتر و مافوق خودش و هم، با کسانی که زیردست او در مجموعه همکار بودند دوست و رفیق بود. این ویژگی کاملاً شاخص و متمایز او نسبت به دیگران بود و با تمام مفهوم و معنای رفاقت در وجوه علمی و عاطفی و ارتباطی این رفاقتها را انجام میداد.
این رفاقت در محیط کار گرچه گاهی با توجه به شرایط محیطی وکار میتوانست تحتالشعاع ضوابط محدودیتها و حتی رقابتها قرار بگیرد؛ اما! او متفاوت بود وهمکارانش میگفتند او خیلی حوصله و صبر بالایی دارد و هر ارباب رجوعی که به اینجا میآید امکان دارد حتی عزیز با او تا سه ساعت و بلکه بیشتر هم صحبت کند و آن قدر ادامه میدهد تا زمانی آن ارباب رجوع با رضایت از آنجا خارج شود.
ارباب رجوع و رضایت
بارها کسانی بودهاند که با ناراحتی وارد میشدند و عزیز با همه توان و با تمام وجود او را به آرامش و رضایت میرساند؛ گر چه در لحظات اولیه آن ارباب رجوع حتی دیده شده بود که بر سر عزیز به خاطر مشکلاتش فریاد زده و یا ناسزا گفته؛ اما در اعتراض همکاران پاسخ داده که اجازه بدهید او ناراحتیاش را بر سر من خالی کند. حق با اوست و او باید بتواند ناراحتیاش را بازگو کند. حق را همیشه به مراجعکننده میداد.
در واقع میتوانیم بگوییم که عزیز در نوع خدمت به مردم صاحب سبک و فرهنگ در سطح نیروی انتظامی بود و به دلیل مشی ثابتی که خالصانه برای خدمت به مردم داشت این سبک رفتاری و خدمتی را به دیگران هم مثل زمان دفاع مقدس که رزمندهها از هم الگو و الهام میگرفتند تسری داده و محیط کاری را متفاوت میساخت.
یکی از همکارانش تعریف میکرد که پروندهای بسیار سنگین به من واگذار شده بود. عزیز به این دوست و همکارش پیشنهاد داده بود که اگر ناراحت نمیشوی من بعد از هماهنگی با مقام مافوق و رئیس این پرونده را از تو بگیرم. پرونده بسیار حساس بوده که اگر عزیز روی آن کار نمیکرد آبروی جمعی و شغلی عده زیادی در خطر بود. عزیز پرونده را گرفته بود و بیش از دو سال روی آن با حوصله تمام و با دقت نظر کار کرده بود و حتی قاضی راهم متقاعد کرده بود که باید در فرآیند تحقیق نسبت به موضوع پرونده به نتیجه قطعی و اثبات شده برسد و به هیچ عنوان بنای از سر باز کردن کاری را به خصوص در چنین پروندههای که پای آبرو در میان بود نداشت.
شاکی پرونده که خود من او را دیده بودم و یک شهروند بود به خود من گفت: من باورم نمیشد یک نفر در کار خودش اینگونه پرحوصله و دقیق و صمیمی باشد.
عزیز در تمام این دوسال با من به عنوان شاکی ارتباط داشت و با من دوستی کرد و در آخر گفت: فلانی! تو از این شکایت به چی و به کجا میخواهی برسی؟ آیا ادعای تو درست است؟ و من در آخر مجبور شدم از باب احترام و دوستی هم که با عزیز بر قرار کرده بودیم حقایق را آنگونه که درست بود بگویم و واقعیت را آنگونه که بود گفتم و اشاره کردم که حقیقت، ادعای اولیه من نیست و من را وادار و تطمیع کردند که چنین ادعائی داشته باشم. این فرآیند دو سال بیشتر طول کشید.
تخلف نکن! نگران نباش
عزیز علاوه بر آنکه بزرگ من بود؛ بلکه رفیق صمیمی من هم بود. من با عزیز رازهای داشتم که پدر و مادرهم خبر نداشتند. او به شدت مراقب من بود و هوای من را داشت. توصیه شغلی که به من داشت این بود که مختار! تو تخلف نکن و بعد از آن نگران هیچ چیز نباش.
گاهی حتی با ناملایمتهایی درمحیط کار روبهرو میشدم و آن را به عزیز به عنوان همکار و مسئول بازگو میکردم. توصیه او به من صبر و تحمل و خلوص در خدمت بود و میگفت باید این دوران را سپری کنم؛ همانند آنچه که خودش نیز سپری کرده و میگفت: من هم تمام این ناملایمتیها و سختیها را گذراندم.
کمرم واقعاً شکست
اول خدمت من جای بسیار بدی به لحاظ شغلی و موقعیتی افتادم. به عزیز گفتم و گلایه کردم که به رغم موقعیت شغلی پر نفوذ تو، چرا من باید در این شرایط باشم؟! عزیز گفت: داداش تو برو و سختی را بکش تا مردم و همکارانت نگویند که اول بسم ا... فلانی کجا رفته و در کجا خدمت میکند! این در حالی بود که عزیز خیلی رابطه داشت و به راحتی میتوانست من را در بهترین جا و موقعیت قرار بدهد. ولی این کار را نکرد و موجب تعجب دیگران و همکاران بود که چرا عزیز این کار را برای من نمیکند. عزیز که رفت، کمر من واقعا شکست...
(ادامه دارد)