شهادت مزد شهیدانه زیستنها
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
شهادت را شهیدان آفریدند و به جهان بیرنگ و روح مادی، رنگ امید به زندگی بخشیدند، تا آن عدهای که عاشقترند، به هوای گرفتن پاداش دلدادگیشان شهیدانه زندگی کنند و اوج بگیرند و نفس خود را طوری تربیت کنند که لایق این سعادت باشند. صفحه فرهنگ مقاومت کیهان این هفته به ورامین و به منزل خانواده شهید غلامحسن ضرغام رفته است شهیدی که پرورشیافتۀ تربیتی است که از دل قرآن برآمده بود و در بستر معنوی خانۀ خدا انجام میگرفت. تربیتی که مسیر لالهخیز شهادت را به او نشان داده و رستگاری ابدی را به او هدیه کرد، تا در جوار جاودانۀ خداوند بهترینها نصیبش شود، چیزی بالاتر وشیرینتر از بهشت و متعلقات آن، همنشینی با سیدالشهدا در بهشت برین.
غلامحسین ضرغام برادر طلبۀ شهید غلامحسن ضرغام، اصالتاً اهل شهرری هستیم و برادرم نیز سال ۴۱ در شهرری متولد شد. برادرم از همان کودکی خیلی مذهبی و مقید به مسائل دینی بود. شهید در خانوادۀ متوسط و پرجمعیتی به دنیا آمده بود. ما جمعاً نه فرزند بودیم؛ شش پسر و سه دختر. پدرم کارمند راهآهن بود. پدر و مادرمان هر دو انسانهایی مذهبی بودند. حسن آقا از کودکی اهل حضور در مساجد بود. حتی وقتی سنش کم بود، اذان میگفت. پدرمان نیز مؤذن مسجد بود و امور مسجد را هم مدیریت میکرد.
وقتی غلامحسن هفت سالش بود، کار پدرم به ورامین منتقل شد و سه سال در خانۀ سازمانی بودیم. بعد از آن گفتند که خانهای در مسجد ساختهایم و شما را به عنوان خادم مسجد انتخاب کردیم. وقتی در آن خانه ساکن بودیم به پدر و مادرم پیشنهاد حقوق دادند، ولی آنها قبول نکردند. بعد از چند سال به لطف خدا بهوسیله وام خانهای خریدیم و بچهها در همین خانه رشد کردند و درس خواندند. غلامحسن تحصیلات ابتدائی را در مدرسۀ سهروردی ایستگاه راهآهن ورامین گذراند. در دوران مدرسه علاقهمند به مسائل دینی بود، طوری که معلم مدرسه از او میخواست روی میز نماز بخواند تا دانشآموزان دیگر نیز یاد بگیرند. قبل از انقلاب حتی در مسجد اذان میگفت و در جلسات قرآن شرکت میکرد و بعد از انقلاب در مدرسۀ شهید شیرازی مشغول به تحصیل بود و آنجا هم قاری قرآن بود. دوران راهنمایی را هم در مدرسۀ لشکری (مدرسۀ علوی فعلی) مشغول تحصیل بود، که انقلاب به پیروزی رسید. دهم دی همراه برادرم مسلم در آن تظاهرات شرکت داشتند و از مدرسه حرکت کردند و آن روز سه شهید دادند. تحصیلات متوسطه را هم تا دیپلم ادامه داد. علاوه بر تحصیلات کلاسیک، در حوزه هم تحصیل میکرد، که جنگ شروع شد و هر یک از پسرها به نوبۀ خود به جبهه رفتند و غلامحسن هم حوزه را رها کرد و به منطقۀ جنگی رفت.
شهادت را دوست دارم
با شروع جنگ تحمیلی و با پیام حضرت امام خمینی(ره) عازم جبهه شد. البته ابتدا پاسدار بود و چون آن زمان به پاسدارها اجازه نمیدادند و میگفتند که باید در سپاه بمانند. چون در سپاه مسئولیت داشت، ولی آنجا نماند و استعفا داد و گفت میخواهم شهید شوم. مادر تعریف میکند که حسن میگفت: «مادر من خیلی دوست دارم شهید شوم.» یک روز که با آقای راشدی امام جماعت مسجد رضویه راهآهن از کوچه رد میشد به او گفته بود: «این خانه یک روز خانۀ شهید میشود.» حاج آقا هم به او هم گفته بود: «این حرف را نزن شما نباید بروی و شهید شوی، داری به انقلاب خدمت میکنی.»
بنده با لشکر امام حسین(ع) اصفهان به جبهه رفته بودم. آن زمان دو تا از برادرانم در منطقه بودند، که با لشکر حضرت رسول(ص) آمده بودند، ولی ما با لشکر امام حسین(ع) بودیم. در عملیات کربلای ۸ من درقسمت مهندسی رزمی لشکر امام حسین(ع) بودم. قرار بود که شب عملیات ما یک خاکریز بزنیم که با لشکر حضرت رسول مشترک باشد. وقتی خاکریزها را به هم رساندیم، تازه برادرم مسلم را، که فرمانده مهندسی رزمی آن لشکر بود، دیدم. قبل از آن از حضور هم خبر نداشتیم که در پایان همدیگر را دیدیم.
بازیهای کودکی زمان ما با بازیهای کنونی فرق میکرد. ما چوبتوپ بازی میکردیم. کنار منزل شهید خاوری یک زمین بازی خاکی بود. آنجا فوتبال بازی میکردیم. البته غلامحسن زیاد اهل بازی نبود و بیشتر در مسجد بود. بچۀ بسیار پاکی بود. مداحی هم میکرد، ولی یکبار هم ندیدم که برای مداحی پول بگیرد و جاهایی که برای مداحی میرفت، یک ریال هم از کسی مطالبه نمیکرد. وقتی هم خودشان میدادند، نمیپذیرفت. سهشنبهها دعای توسل داشتیم و او هر وقت از جبهه میآمد، هر شب جایی برای مداحی دعوت بود. یکبار هم به گرمسار برای مراسم شهادت دعوتش کردیم. آنجا هم برای مداحیاش پولی نگرفت.
من بهخاطر شغلم از سال ۵۵ از ورامین رفتم و البته با شروع درگیریهای انقلاب دوباره به ورامین برگشتم و از اسلحهخانه سلاح بلند کرده بودم، که اگر انقلاب نمیشد، قطعاً اعدام میشدم. من حتی به خواهرها هم کار با اسلحه و تیراندازی یاد میدادم. به شهید غلامحسن نیز یاد میدادم، ولی او فعالیتهای خاص خودش را داشت و در پخش اعلامیهها و مسائل اینچنینی فعالیت داشت.
خلق و خوی شهیدانه
فردی مقید و مذهبی بود و خیلی مراعات مسائل را میکرد و عمدتاً از کارهایی که انجام میداد، کسی باخبر نمیشد. فردی بامحبت و باحیا و بسیار خوشاخلاق بود. از نوجوانی همیشه لباس آستینبلند میپوشید. به همه احترام میگذاشت. حتی به کوچکتر از خودش نیز سلام میکرد و دستی به سرش میکشید. خیلی باتقوا بود و در کوچه و خیابان اصلاً سرش را بالا نمیگرفت. اهالی مسجد میگفتند هر وقت حسن در بین دو نماز تعقیباتش را میخواند، ما ناخودآگاه گریه میکردیم. خودش نیز گریه میکرد و بدنش به لرزه میافتاد. هنوز بعد از شهادتش صدای او در گوشمان میپیچد. در بیشتر مراسمات مذهبی که برگزار میشد اگر از منطقه آمده بود، در مراسمات مساجد محل شرکت داشت و مداحی هم میکرد. با اینکه طلبه بود، ولی خیلی کم میدیدیم که لباس طلبگی بپوشد. من خودم یک مرحله در جبهه همراه او بودم. در منطقه هم با لباس شخصی بود. سه چهار سال بود که در حوزۀ علمیۀ قم درس میخواند. موقع رفتن به پدر گفته بود که به قم میرود، اما از آنجا عازم جبهه شده بود و بعد از دو روز زنگ زد و اطلاع داد که در جبهه است.
یکبار که دارخوین بودم و حال همسرم آنموقع بهخاطر فوت فرزندمان نامساعد بود، حسن آقا آنجا پیش من آمد و خیلی اصرار کرد که بهجای من آنجا باشد و من پیش همسرم برگردم. همسرم که خودش خواهر شهید است، همیشه میگوید: «همۀ شهدا خوب و خاص هستند، ولی غلامحسن چیز دیگری بود.»
ناراحتی معده داشت و چیزی که برایش ضرر داشت مثل این بود که اصلاً حرام باشد، واقعاً نمیخورد. وقتی ما اصرار میکردیم که بخورد و لااقل مقداری بچشد، دست روی سینهاش میگذاشت و چندینبار میگفت: «شرمنده، شرمنده. ببخشید برایم ضرر دارد.» خیلی آداب اسلامی را رعایت میکرد. اهل نماز شب بود اما نماز شبهایش را طوری میخواند که هیچکس متوجه نشود. در تاریکی نماز میخواند و یا اینکه فقط یک شمع روشن میکرد و میگفت تا زندهام راضی نیستم که به کسی بگویید من نماز شب میخوانم.
تحمل بیحجابی را نداشت
بنده سال 1364 بود که در دانشگاه اصفهان تحصیل میکردم. حسنآقا که آن زمان پیش ما به اصفهان آمده بود، به من گفت اگر ممکن است مرا به جای خلوتی ببر تا بتوانم درس بخوانم. دانشگاه اصفهان خیلی بزرگ بود و فضای سبز خوبی داشت. من هم در دفتر تحکیم وحدت انجمن اسلامی بودم. گفتم: «تو را به دانشگاه میبرم تا بتوانی در خلوت درست را بخوانی.» آنجا خیلی خلوت بود. اما فقط یک ساعتی گذشته بود که دیدم یکی از بچههای دانشکده مرا صدا میکند: «آقای ضرغام! برادرت پایین منتظر است و میگوید او را به خانه ببری.»
رفتم و علت عجلهاش را برای رفتن پرسیدم. گفت: «محیط اینجا خیلی خراب است. نمیتوانم بمانم. اصلاً از نظر اخلاقی، روابط را رعایت نمیکنند.» یعنی سال ۶۴ که دانشگاهها تا حدی کنترلشده بود، او نتوانست شرایط اخلاقی آنجا را تحمل کند. در حالی که بدحجابی و بیحجابیهای کنونی آن زمان نبود. حسنآقا همیشه سرش پایین بود و اغراق نکردهام اگر بگویم که چهرۀ هیچیک از زنداداشهایش را ندید. وقتی در کوچه به یکی از آنها برخورد میکرد و به او سلام میکردند، آنها را فقط از روی صدایشان میشناخت و متوجه میشد که آشناست. بعد هم عذرخواهی میکرد که «ببخشید شما را نشناختم. بیاحترامی به شما نباشد.» یعنی هیچ وقت به چهرۀ یک خانم نگاه نمیکرد، در کل اخلاق خاصی داشت. خیلی عجیب بود من بعید میدانم که اگر شهید نمیشد و شرایط امروزی را میدید، میتوانست ادامه بدهد. واقعاً خیلی اذیت میشد. خواست خدا بود که شهید شود.
الگویش فقط قرآن و خدا بود و با تمام وجود بندگی خدا را میکرد و عبد خدا بود و تسلیم معبود خود بود و عاشقانه خدا را مپرستید و اطاعت میکرد. زیاد هم تابع الگوهای انسانی نبود. اما شخصی بهنام محمدرضا غربتیان بود که خیلی باهم صمیمی بودند. من یکبار خواب دیدم، که یادم نیست قبل از شهادت محمدرضا بود یا بعد از آن، چون حسنآقا بعد از محمدرضا شهید شد. خواب دیدم که حسنآقا که شهید هم شده بود، گفت: «من دوست دارم کنار محمدرضا باشم.» حالا هم قبرشان کنار هم است. موقعی که وصیت کرده بود که در کنار محمدرضا خاکسپاری شود، زمین را کندند و گفتند شن است و نمیتوانیم او را اینجا دفن کنیم. گفتیم این وصیت خود شهید است و بالاخره همانجا کنار محمدرضا غربتیان دفن شد. خیلی با هم رفاقت داشتند.
سوزن بیتالمال
با اینکه شهید بیشتر زمانش را در جبههها بود و زیاد همدیگر را نمیدیدیم، اما او یک الگوی به تمام معنا در زندگی همۀ ما بود. برای خیلیها سرمشق بود. هنوز هم وقتی به بعضی از مساجد اطراف مثل مسجد رضویه، مسجد امام سجاد(ع)، مسجد مهدیه(عج) و... میرویم عکس این شهید را در آن مساجد میبینیم، چرا که برادرم مقید به یک مکان نبود.
زمانهایی که از جبهه میآمد، به همۀ مساجد سر میزد و اینطور نبود که فقط به یک مسجد خاصی رفتوآمد داشتهباشد. در واقع الگویی برای جوانها بود. وصف خیلی از کارهایش را ما بعد از شهادتش شنیدیم که همرزمان و دوستانش و یا همسایهها برایمان تعریف میکردند. آقای اسدالله عسگری، که خودش برادر شهید است، تعریف میکرد که حسنآقا یکبار به یکی از ادارات مراجعه کرده بود و از آنجا یک عدد سوزن تهگرد همراه خودش برده بود. او هم دوباره همان مسیر را برگشته بود، تا آن سوزن را که مال بیتالمال بوده، سر جایش برگرداند.
کفن متبرک کربلا
وقتی برای وداع آخر با پیکر شهید به سردخانه رفتیم دیدیم که او را به کفن کربلا پیچیدهاند. هرچه پرسوجو کردیم به جوابی نرسیدیم. در گلستان حسینرضا ورامین خادمۀ پیری بود که شوهر پیر و بیماری هم داشت. آن خانم خادمه قبل از انقلاب از عراق رانده شده و به ایران آمده بود و همان وقت دو تا کفن با خودش آورده بود؛ یکی برای خودش و دیگری برای همسرش. بعد از چند روز همان خانم تعریف میکرد که آن کفن را من به شهید غلامحسن ضرغام دادم وقتی همسرم بیمار بود، این شهید حتی بعضی مواقع او را بر پشت خود میگذاشت و تا بهداری یا بیمارستان میبرد و برمیگرداند. بعد از شهادتش این خانم آن کفنی را که تبرک شده بود، برای کفن کردن این شهید داده بود.
شهیدی که عارف بود
زمانهایی که از جبهه میآمد، توصیهاش بیشتر احترام به پدر و مادر و توصیه به درس خواندن بود. اینکه خودمان سعی کنیم الگو باشیم. اگر در این جامعه هستیم برای همسنوسالان خودمان الگو باشیم. او به تمام معنا یک انسان کامل بود و پاداشی که خدا به او داد، اجر و مزد خوبیهای او بود.
خانم و آقایی برایمان تعریف میکردند که یکروز شخصی در مزار شهدای حسینرضا از ما پرسید: «شهید ضرغام کجاست؟» گفتم: «تو چطور اسم این شهید را میدانی، ولی نمیدانی مزارش کجاست؟!» گفت: «حقیقت این است که من حاجتی داشتم. این شهید به خوابم آمد و گفت تو حاجتت را میگیری. بعد از اینکه حاجتت را گرفتی، به گلستان شهدای حسینرضا در ورامین بیا و سر مزارم فاتحهای بخوان و من اینطور با این شهید آشنا شدم. حاجتم برآورده شده و حالا آمدهام که سر مزارش فاتحهای بخوانم.»
خواهر شهید در ادامه گفت: چند روز پیش خانمی که با او کلاس قرآن میرفتیم، تعریف میکرد که همسرم میگفت در جبهه دندانش درد گرفته بود و خیلی اذیت میکرد. شهید که وضعیت او را دید، گفت صبر کنید. رفت و با یک مفاتیح برگشت. آن را باز کرد و دعایی خواند و دنداندردم کاملاً خوب شد و دیگر بعد از آن دردش نگرفت. حالا بعد ۱۸ سال دوباره این خاطره یادم افتاد و به محض یادآوری آن خاطره، دوباره دردم شروع شد.
سیدیاسر و یا (سیدکمیل) به یکی از شهرستانهای جنوب رفته بود. از او پرسیده بودند که از کجا آمدهای؟ گفته بود از ورامین. با شنیدن اسم ورامین گفته بودند شما فلان شهید را میشناسی؟! گفته بود: «بله چطور؟!» جواب داده بودند: «این شهید اصلاً یک عارف بود. یک روز در جبهه ماری داخل سنگر و یا (چادر) ما آمده بود. ما رفتیم بیل و کلنگ آوردیم تا آن مار را بگیریم. شهید چون دائمالوضو بود، آن لحظه داشت وضو میگرفت. به ما گفت صبر کنید وضو بگیرم، بیل و کلنگ برای چه آوردید؟ بعد از اینکه وضو گرفت، داخل رفت و چند لحظه بعد دیدیم که سر مار در یک دستش قرار دارد و با دست دیگر هم دم آن را گرفته است. دهانش را نزدیک سر مار آورده و چیزی خواند و چند قدم از ما فاصله گرفت. مار را روی زمین گذاشت و مار هم خزید و رفت. بعد هم حسنآقا خاطرهای برایمان تعریف کرد و از قول پدرش گفت که اگر با مار کاری نداشته باشیم، او هم کاری به ما ندارد. او اگر هم بزند، به اذن خداست که میزند.»
نباید دیر برسم
در مدت هشت سال جنگ مدام در جبهه بود و مدت جبههاش به هفت سال رسید و تقریباً در بیشتر عملیاتها حضور داشت و دوبار هم مجروح شد؛ یکبار در عملیات خیبر شیمیایی شد و در بیمارستان فیروزآبادی بستری شده بود، که به ملاقاتش رفتیم. شهید علی مظفر نیز همراه او شیمیایی شده بود و در تخت کناری بود. برخلاف مجروحین شیمیایی دیگر که بدنشان پر از تاول بود، برادرم ملحفهای روی خود کشیده و خوابیده بود و ما فکر کردیم که وضعیتش خیلی بهتر از دیگران است. اما بعد از ده سال با تعریفهای خواهرم فهمیدیم که او هم آنروز وضعیت خوبی نداشته و از من و مادرم پنهان کرده که ناراحت نشویم. یکبار هم سال ۶۵ در ارتفاعات حاجعمران بهشدت مجروح شده و در بیمارستان فجر تهران بستری شده بود. آنموقع همسر برادرم پرستار آن بیمارستان بود. وقتی مجروح شده بود به اتاق پذیرایی میرفت و در را به روی خود میبست و زخمش را پانسمان میکرد و میگفت که مادر نبیند، چون ناراحت میشود.
قبل از آخرین اعزامش برای خداحافظی با دوستش، آقا ذبیح، به تهران رفته بود. به پدر دوستش گفته بود: «من دارم به منطقه میروم، چون اگر دیر برسم درهای بهشت بسته میشود و من از روی خانوادههای شهدا شرمنده میشوم و باید حتماً بروم.» بعد از شهادتش برادرمان مسلم برای آوردن پیکرش زحمت زیادی کشید. چون او در قسمت تعاون بود و آمار شهدا و مجروحین را میگرفت. بعد از شناسایی پیکر حسن از میان چند نفر، او را به تنهائی با هواپیما به تهران انتقال داده بود.
قبل از شهادتش روحانی گردان تخریب لشکر حضرت رسول(ص) بود و آخرین مسئولیت شهید همین بود و نهایتاً در پنجم مرداد ۱۳۶۷ با اصابت تیر دوشکا در منطقۀ اسلامآباد غرب، در آخرین عملیات جنگی، یعنی عملیات مرصاد به شهادت رسید و در گلستان شهدای حسینرضای ورامین به خاک سپرده شد.
مسیر شهادت؛ بهترین مسیر
یکروز دو سه نفر آمدند و خبر شهادتش را به ما اطلاع دادند. یکی از آنها پدر شهید مصطفی مداح حسینی بود. مادرم با شنیدن خبر شهادت غلامحسن گفته بود: «همانطور که خدا روزی او را به ما امانت داده بود، ما هم امروز این امانتی را به خدا برگرداندیم.» مادرم ابتدا خیلی بیتابی و البته دور از انظار مردم خیلی گریه میکرد. اما بعدها میگفت: «پسرم بهخاطر اسلام و قرآن رفته است. او به وظیفهاش عمل کرده و من نباید حرفی بزنم. ما هم باید برویم. خوش به سعادتشان که راه خوبی را انتخاب کردند. امام خمینی(ره) سال 1342 فرموده بودند که سربازان من در گهوارهها هستند خلاصه اینها به خاطر دین و به خاطر دین و مملکت رفتهاند. آنها که لیاقت داشتند شهید شدند و عدهای هم زخمی و جانباز شدند.»