کد خبر: ۳۱۹۱۶۷
تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۴۰۴ - ۲۰:۰۴

داستان شهید منوچهر رامه بـه روایت خـواهر

شهدا چراغ‌های روشنی هستند که در تاریکی‌های تاریخ، راه را به آینده‌ای روشن نشان می‌دهند. آن‌ها با ایثار و فداکاری‌های بی‌نظیر خود، نه تنها جان‌هایشان را تقدیم آرمان‌های بزرگ کردند، بلکه درس‌هایی جاودان از عشق، ایمان و مقاومت به جای گذاشتند. هر شهید، داستانی منحصر به فرد از مبارزه، ایستادگی و عشق به وطن و ارزش‌های انسانی را روایت می‌کند؛ داستان‌هایی که هرگز فراموش نمی‌شوند و همواره الهام‌بخش نسل‌های بعدی خواهند بود. صفحه فرهنگ مقاومت کیهان این هفته به روایت زندگی شهید منوچهر رامه پرداخته است؛ شهیدی که نماد غیرت و ایستادگی بود. او از پدر و مادری باایمان و درستکار درس زندگی آموخت و در مسیر انقلاب و ایمان، قد کشید. در گفت‌وگویی با خواهر این شهید، از روزهای کودکی و نوجوانی او شنیدیم؛ از تلاش‌هایش برای کسب روزی حلال و از شهادتی که بر جان و دل خرید. اما شهادت او تنها آغاز راهی بود که حضور معنوی و معجزاتش، نامش را در دل‌ها و ذهن‌ها جاودان کرد. شما را به خواندن این روایت تأمل‌برانگیز دعوت می‌کنیم. 

سیدمحمد مشکوهًْالممالک

بنده خاتون رامه هستم، خواهر شهید منوچهر رامه که در سال ۱۳۶۱ و در عملیات غرورآفرین فتح‌المبین، در منطقه دزفول و دشت عباس، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهیدی که نامش همیشه در قلب‌های ما زنده است.
شهید منوچهر رامه در سال ۱۳۳۹، در شهرستان فیروزکوه و در روستای سرسبز رامه به دنیا آمد. او فرزند نخست خانواده بود و من به عنوان خواهر کوچک‌تر، هشت سال با او تفاوت سنی داشتم. منوچهر برای من نه تنها یک برادر، بلکه الگویی از مهربانی و مسئولیت‌پذیری بود. او در سن ۲۱ سالگی، در اوج جوانی، به شهادت رسید و نامش را در تاریخ این سرزمین جاودانه کرد.
خانواده ما همواره پربرکت و پرجمعیت بود. ما دو برادر و چهار خواهر بودیم. شهید منوچهر، برادر بزرگ‌ترمان، نخستین کسی بود که از میان ما رفت و به شهادت رسید. برادر دیگرمان نیز در سال ۱۳۹۷ به دیار باقی شتافت و اکنون، ما چهار خواهر به یادگار مانده‌ایم تا یاد و خاطره آن عزیزان را زنده نگه داریم.
از کارگری تا بنایی
تولد شهید منوچهر را به خاطر نمی‌آورم، چراکه هشت سال با او تفاوت سنی داشتم. اما آن‌چه از او در خاطراتم مانده، مهربانی بی‌حد و مرزش بود. او نه تنها برای خانواده، بلکه برای تمام فامیل و اطرافیانش عزیز بود. حتی در دوران کودکی‌اش، همان‌طور که از زبان فامیل شنیده‌ام، کودکی مهربان و دوست‌داشتنی بود که همه به او علاقه داشتند. او همیشه قدر پدر و مادرش را می‌دانست و برای کمک به خانواده، از همان نوجوانی کار می‌کرد.
شهید منوچهر از چهارده یا پانزده سالگی شروع به کار کرد. ابتدا به عنوان کارگر فعالیت می‌کرد و بعدها به بنایی و گچ‌کاری روی آورد. دستان او نه تنها در کار، بلکه در کمک به دیگران نیز پربرکت بود. او با وجود اینکه خودش در تنگنای مالی بود، هرگز از کمک به فامیل و اطرافیانش کوتاهی نمی‌کرد. 
حالا بیش از چهل سال از شهادت منوچهر می‌گذرد، اما هنوز هم نام او با مهربانی و نیکی‌هایش زنده است. همه فامیل و آشنایان از او به نیکی یاد می‌کنند و می‌گویند: «منوچهر چه‌قدر خوب بود و دیگر مثل او پیدا نمی‌شود.» او نه تنها برای خانواده، بلکه برای همه کسانی که او را می‌شناختند، یادگاری از عشق و ایثار بود.
بازی‌ در سایه درختان قیسی و گردو 
خاطرات کودکی ما با کار و تلاش در کنار خانواده گره خورده بود. پدرم کشاورز بود و ما به همراه برادران و خواهرانمان به او کمک می‌کردیم. باغ قیسی و گردوی پدرم، محل کار و بازی‌های ما بود. در آن‌جا بود که منوچهر، برادر بزرگ‌ترم، نه تنها در کارها به پدر کمک می‌کرد، بلکه با مهربانی‌هایش، خاطرات شیرینی برای ما ساخت.
شهید منوچهر رامه دوران ابتدائی را در مدرسه روستای رامه گذراند. پس از آن، برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی به ارادان رفت. پدرم نیز به همراه خانواده به ارادان آمدند تا فرصت‌های بهتری برای تحصیل و زندگی فراهم شود.
دوستان شهید منوچهر، نه تنها در کودکی، بلکه در جبهه‌های نبرد نیز همراه او بودند. احمد رامه، یکی از دوستان نزدیک او، در کنار برادرم به شهادت رسید و در کنار هم به خاک سپرده شدند. از دیگر دوستان برادرم می‌توان به سلطان‌علی، شمس‌الله، ایرج، خداوردی، ناصر، لطف‌الله و سالار‌(شوهر بنده) اشاره کرد. این گروه، هم در کودکی و هم در جبهه، با هم بودند و داستان‌های بسیاری از رفاقت و ایثار آن‌ها به یادگار مانده است.
جست‌وجوی بی‌پایان
برادرم منوچهر در سال ۱۳۵۷، در زمان سربازی، ابتدا معاف شد؛ اما با وقوع انقلاب و آغاز جنگ، دوباره ثبت‌نام کرد و به جبهه رفت. در سال‌های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹، او به همراه پنج نفر از فامیل‌ها و دوستانش، شامل احمد، ایرج و دیگران، به سربازی اعزام شدند. آن‌ها شش نفر بودند که در یک سنگر می‌جنگیدند.
در عملیات فتح‌المبین، همسرم دو ماه قبل از عملیات مجروح شد و به خانه بازگشت. اما برادرم و دوستانش در خط مقدم ماندند. در این عملیات، احمد نخستین رزمنده‌ای بود که گلوله به سرش خورد و به شهادت رسید. مادر احمد، شب قبل از شهادت او، خواب دیده بود که گلوله به سر پسرش خورده است. صبح آن روز، او به خانواده گفت: «احمد 
این بار شهید می‌شود.» اما کسی باور نمی‌کرد تا اینکه خبر شهادت او رسید.
برادرم منوچهر نیز در همان عملیات مجروح شد. او و ایرج را در یک آمبولانس قرار دادند تا به بیمارستان برسانند. در راه، برادرم آب خواست، اما آب به او نرسید و در همان حال شهید شد. او را با لباس‌های خونین و پوتین‌هایش دفن کردند. ایرج نیز جانباز شد و به بیمارستان منتقل گردید.
پس از شهادت برادرم، خانواده‌ام روزها و شب‌ها را در جست‌وجوی او گذراندند. پدرم به همراه فامیل‌ها به بیمارستان‌های مختلف سر زدند، اما خبری از منوچهر نبود. حتی فرمانده‌ منطقه در دزفول به پدرم گفت: «پسرت با کفار می‌جنگد.» اما این گفته نتوانست خیال خانواده را آسوده کند.
سرانجام، پس از شش روز جست‌وجو، برادرم عبدالمحمد‌(که اکنون به رحمت خدا رفته است) به همراه پدر و مادرم به تهران رفتند. آن‌ها در تهران نیز به دنبال منوچهر گشتند، اما ناامید بازگشتند. تا اینکه برادرم عبدالمحمد به لیست شهدا در لب‌ریزان مراجعه کرد و نام منوچهر رامه را در میان شهدا یافت. این لحظه‌ای بود که درد فراق به یقین تبدیل شد.
درد مادرانه 
مادرم، از همان روزهایی که برادرم به سربازی رفت، با کوچک‌ترین ناراحتی دچار تشنج و بی‌هوشی می‌شد. پس از شهادت منوچهر، این درد برای او بیشتر شد. او همیشه منتظر بازگشت پسرش بود، اما سرنوشت چیزی دیگر برایش رقم زده بود.
یک روز قبل از آن‌که برادرم به سربازی برود، اتفاقی افتاد که هرگز از خاطرم نمی‌رود. من دیدم که برادرم سر مادرم را روی زانویش گذاشته و‌گریه می‌کند. من به او گفتم: «داداش، چرا‌گریه می‌کنی؟ مامان هر از گاهی این‌جور می‌شه.» او با نگرانی پاسخ داد: «نه، اگر من به جبهه بروم، کی به داد مادرم می‌رسد؟» من خندیدم و گفتم: «تنها تو یک بچه نیستی، پنج تا دیگر هم هستند داداش‌جان.» اما او همچنان نگران بود. سرانجام، او به جبهه رفت و مادرم هر بار که ناراحت می‌شد، بی‌هوش می‌شد. در آن زمان، با کاه‌گل او را به هوش می‌آوردند، چراکه دکترها زیاد نبودند.
زمانی که برادرم شهید شد، همه فامیل‌ها در حیاط جمع شده بودند تا به مادرم خبر بدهند. در همان زمان، احمد نیز در بیمارستان شهید شده بود. همه از خاله‌ام خواستند که به مادرم خبر دهد، اما او ترسید. مادرم که با کوچک‌ترین ناراحتی بی‌هوش می‌شد، حالا باید خبر شهادت پسرش را می‌شنید. خاله‌ام یک بار به داخل خانه رفت، اما نتوانست چیزی بگوید. شوهرش به او گفت: «چرا نگفتی؟ مردم این‌جا اسیرند.» خاله‌ام دوباره رفت و به مادرم گفت: «خواهر، پاشو تا بریم.» مادرم پرسید: «کجا بریم؟ بچه من هنوز پیدا نشده و کجا برم؟» خاله‌ام به صورتش زد و گفت: «اون شهید شده.» مادرم فقط گفت: «یا فاطمه زهرا(س)، از تو کمک می‌خوام.» از آن روز به بعد، مادرم دیگر هرگز بی‌هوش نشد. این معجزه‌ای بود که تا یک سال پیش از وفاتش ادامه داشت.
الگویی از صداقت و پاکی 
دوران کودکی شهید منوچهر قبل از انقلاب بود. او از همان کودکی فعالیت‌های بسیاری داشت. او به مساجد می‌رفت و اهل نماز و روزه بود. از نه یا ده سالگی نماز می‌خواند و در مراسم مذهبی مانند محرم و رمضان شرکت می‌کرد. حتی در ماه رمضان، پدرم به او می‌گفت: «الان که تو با من کار می‌کنی و روزه به تو واجب نیست، چرا روزه می‌گیری؟» اما او پاسخ می‌داد: «نه باباجان، من باید از حالا روزه بگیرم تا عادت کنم.» او حتی از پدرم می‌خواست که نماز را به او یاد بدهد و با دقت گوش می‌داد تا همه چیز را درست انجام دهد.
برادرم منوچهر بسیار حساس و مراقب بود. زمانی که دوستانش به خانه می‌آمدند، مراقب بود که ما چیزی نگوییم یا نخندیم. او غیرتی بود و همیشه مراقب خانواده بود. پدرم اصلاً اهل غیبت نبود و مادرم نیز زنی صاف و ساده با دلی پاک بود. پدرم هرگز دروغ نمی‌گفت و دوست نداشت مال کسی وارد زندگی‌اش شود. این ویژگی‌ها در بچه‌ها نیز تأثیر گذاشته بود. فامیل‌ها همیشه می‌گفتند: «حاج عیسی، بچه‌هایت همه نمونه‌اند.» ما نیز خوشحال هستیم که چنین پدرومادری داشتیم.
از مسجد تا راهپیمایی‌ها 
شهید منوچهر در دوران نوجوانی، همراه با دوستانش به مسجد می‌رفت. اگرچه ما همراه او نبودیم تا دقیقاً بدانیم چه فعالیت‌هایی انجام می‌داد، اما می‌دانستیم که او در مسائل مذهبی و اجتماعی بسیار فعال بود. از اوایل انقلاب تا زمان بازگشت امام خمینی(ره)، او به همراه دوستش لطف‌الله به میان جمعیت می‌رفت و شعار «مرگ بر شاه» سر می‌داد. بسیاری به او و دوستش هشدار می‌دادند که ممکن است دستگیر شوند، اما او با شجاعت در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. او عضو بسیج بود و با دوستانش در فعالیت‌های انقلابی و مردمی مشارکت می‌کرد.
شهید منوچهر بسیار غیرتی بود و به خانواده، به ویژه پدر و مادرش، احترام زیادی می‌گذاشت. یک بار بین مادرم و عمویم بر سر موضوعی اختلاف پیش آمد. منوچهر با شجاعت به عمویم گفت: «عمو، شما بزرگ‌تر از من هستید؛ اما مادرم زندگی من است. مادرم پدر من است. اگرچه شما بزرگ‌تر هستید، اما اگر بی‌احترامی به مادرم کنی، نمی‌توانم سکوت کنم. خواهش می‌کنم کمی مراقب باش که به مادرم بی‌احترامی نکنی.» این جمله نشان‌دهنده غیرت و احترام عمیق او به خانواده بود.
تشویق به علم‌آموزی 
شهید منوچهر نه تنها به خانواده، بلکه به فامیل و اطرافیانش نیز بسیار اهمیت می‌داد. یک بار، برادر شوهرم که بچه‌اش مریض شده بود، از او کمک خواست. بچه‌اش دچار سوختگی با آب جوش شده بود و در بیمارستان بستری بود. منوچهر شب‌ها و روزها در کنار آن خانواده بود و از آن‌ها حمایت می‌کرد. او واقعاً فامیل‌دوست و مهربان بود. همه فامیل‌ها از او به نیکی یاد می‌کردند و می‌گفتند: «منوچهر واقعاً یک مرد غیرتی است و اگر بزرگ شود، چه‌قدر می‌تواند مفید باشد.» اما سرنوشت چیز دیگری برای او رقم زد و او به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید منوچهر رامه تا مقطع سیکل درس خواند. او به برادرانش می‌گفت: «من درس را تا این‌جا خواندم و ادامه ندادم؛ اما شما درس را ادامه دهید و من پشت شما هستم.» او با این جمله‌ها نشان می‌داد که چقدر به علم و پیشرفت خانواده اهمیت می‌دهد.
آرام و مهربان 
شهید منوچهر در کودکی بسیار آرام و مهربان بود و زیاد اهل شیطنت نبود. او بیشتر وقت خود را به کمک به خانواده و شرکت در فعالیت‌های مذهبی می‌گذراند.
در ماه مبارک رمضان، شهید منوچهر همراه با پدرم، فانوس به دست می‌گرفتند و از اول تا آخر کوچه می‌رفتند تا همسایه‌ها را برای سحری بیدار کنند. یک ساعت مانده به اذان، آن‌ها با صدای بلند همسایه‌ها را صدا می‌زدند. این کار نه تنها نشان‌دهنده مسئولیت‌پذیری او بود، بلکه روح همبستگی و مشارکت را در محله زنده نگه می‌داشت.
شهید منوچهر به نماز اول وقت و اصول اعتقادی بسیار پایبند بود. او بیشتر اوقات با دوستانش به مسجد می‌رفت و در فعالیت‌های مذهبی شرکت می‌کرد. اگرچه خاطره‌ای خاص از این دوران ندارم، اما می‌دانم که او همیشه در مسجد و میان دوستانش حضور پررنگی داشت.
در ایام نوروز، همه ما دور هم جمع می‌شدیم. برادران و خواهران در کنار هم بودند و لحظات شاد و آرامی را سپری می‌کردیم. این دورهمی‌ها پر از خنده و گفت‌وگو بود و همیشه یادآور آرامش و صمیمیت خانوادگی بود.
شهید منوچهر نخستین بار در اواخر سال ۱۳۵۸ به جبهه اعزام شد. او ابتدا به همراه ارتش به عجب‌شیر رفت و پس از دوره آموزشی، به دزفول منتقل شد. در آن‌جا، او به همراه شش نفر از فامیل‌ها در یک سنگر خدمت می‌کرد.
رضایت پدر و مادر برای رفتن به جبهه 
شهید منوچهر در وصیت‌نامه‌اش به ما توصیه‌های ارزشمندی کرده بود. او می‌گفت: «ای خواهر من، مثل زینب(س) باشید.» او همچنین نوشته بود: «همراه رهبر باشید.» این وصیت‌نامه بعد از چهل و دو سال پیدا شد و من آن را به قم بردم. بسیاری از کسانی که آن را دیدند، از زیبایی و عمق مطالبش شگفت‌زده شدند. او در وصیت‌نامه‌اش همچنین نوشته بود که سی و پنج هزار تومان پول دارد و از این مقدار، پانزده هزار تومان را برای جبهه اختصاص داده است. پدرم نیز پس از دریافت پول‌های طلبکاری‌اش، این مبلغ را به جبهه اهدا کرد.
مادرم در ابتدا ناراحت بود که برادرم به جبهه برود، اما پدرم با وجود نگرانی‌هایش، نمی‌توانست مانع او شود. پدرم به او گفت: «پسرجان، نمی‌تونم جلوت را بگیرم و بگم نرو. من نمی‌تونم از رفتنت جلوگیری کنم. هر جور خودت می‌دونی.» این جمله نشان‌دهنده احترام پدرم به تصمیم برادرم و اعتماد او به فرزندش بود.
خوابی که جان یک جوان را نجات داد 
چند سال پس از شهادت برادرم، اتفاقی عجیب رخ داد که نشان‌دهنده مقام والای شهدا بود. این داستان را دختر دایی‌ام برایم تعریف کرد. ماجرا از این قرار بود که دو جوان با هم دعوا کردند و در این درگیری، یکی از آن‌ها کشته شد. خانواده فرد کشته شده شکایت کردند و پس از یک سال و نیم، حکم اعدام برای جوانی که درگیر بود، صادر شد. مادر این جوان هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام داد، اما نتوانست حکم را تغییر دهد. ده روز قبل از اعدام، مادر جوان خوابی دید. او در خواب دید که پسرش در یک گودال افتاده و یک سرباز دست او را گرفت و او را نجات داد. مادر در خواب پشت سر سرباز حرکت کرد و دید که او به کوچه بن‌بستی رفت و وارد خانه‌ای شد. وقتی مادر جوان از خواب بیدار شد، چیزی نگفت، اما دو سه روز بعد، حکم اعدام پسرش لغو شد و پس از یک ماه و نیم، او آزاد گردید.
بعد از این اتفاق، مادر جوان به خانه مادرم آمد. وقتی وارد خانه شد، عکس برادرم منوچهر را دید و فریاد زد: «این عکس چه نسبتی با تو دارد؟» مادرم پاسخ داد: «او پسر من است.» مادر جوان با اشک گفت: «او پسر من را نجات داد.» او به مادرم پیشنهاد داد که هدیه‌ای به او بدهد، اما مادرم گفت: «نه، این حرف‌ها چیه؟ بهترین هدیه برای من این است که پسرت آزاد شده است.»
این داستان نشان‌دهنده مقام والای شهدا و تأثیر معنوی آن‌ها است. شهدا نه تنها در جبهه‌های نبرد، بلکه در زندگی روزمره مردم نیز حضور دارند و معجزه می‌کنند. آن‌ها با دل‌های پاک و ایثار بی‌نظیرشان، نه تنها جان خود، بلکه جان دیگران را نیز نجات می‌دهند. این داستان یادآور این است که شهدا همیشه زنده‌اند و یاد و خاطره آن‌ها در قلب‌ها جاری است.
پیام‌های عشق و راهنمایی 
شهید منوچهر رامه برای خانواده و فامیل‌هایش نامه می‌نوشت. در آن زمان که تلفن نبود، نامه‌ها تنها راه ارتباطی او با ما بودند. او در نامه‌هایش احوالپرسی می‌کرد و از ما می‌خواست که هوای عمه‌مان را داشته باشیم. او می‌گفت: «آبجی، هوای مامان را خیلی داشته باشید. عمه بچه ندارد و شما باید مثل بچه‌هایش باشید.» او همیشه در نامه‌هایش ما را راهنمایی می‌کرد و به ما یادآوری می‌کرد که به فامیل و اطرافیانمان توجه کنیم.
وقتی شهید منوچهر به مرخصی می‌آمد، به پدرم در کار کشاورزی کمک می‌کرد. او به دیدن مادربزرگ، عموها و عمه‌هایش می‌رفت و دوست داشت که آن‌ها را به خانه ما دعوت کند. او همیشه تأکید داشت که رفت‌وآمد با فامیل را حفظ کنیم و ارتباطات خانوادگی را تقویت کنیم.
در آن زمان، هنوز تعداد شهدا زیاد نبود و شهید منوچهر یکی از اولین کسانی بود که در راه دفاع از وطن به شهادت رسید. او با ایمان و عشق به امام خمینی(ره) به جبهه رفت و نامش در میان پیشگامان راه ایثار جاودانه شد.
ادب، غیرت و خوش‌اخلاقی 
شهید منوچهر در مساجد فعالیت زیادی داشت. او در ماه‌های محرم و رمضان به مسجد می‌رفت و در برگزاری مراسم مذهبی کمک می‌کرد. مسجد برای او مکانی بود که نه تنها برای عبادت، بلکه برای کمک به جامعه و همبستگی با مردم به آنجا می‌رفت.
شهید منوچهر عشق عمیقی به امام خمینی(ره) داشت و این عشق بود که او را به جبهه کشاند. او می‌گفت: «برای رضای خدا و عشق به امام خمینی(ره) می‌روم.» این اعتقاد راسخ و عشق به ولایت، او را به یکی از وفادارترین یاران انقلاب تبدیل کرده بود.
شهید منوچهر شخصیتی عالی داشت. او بسیار باادب، جدی و غیرتی بود، اما در عین حال خوش‌اخلاق و مهربان. او همیشه مراقب بود که حرف ناشایستی از دهانش بیرون نیاید و با احترام با دیگران رفتار کند. وقتی دوستان و فامیل‌ها به خانه ما می‌آمدند، او به ما اشاره می‌کرد که مواظب رفتارمان باشیم و احترام را حفظ کنیم. او ما را راهنمایی می‌کرد و هرگز با ما بدرفتاری نمی‌کرد.
شهید منوچهر به ادامه تحصیل علاقه‌ای نداشت و ترجیح می‌داد به کار آزاد بپردازد. او با پولی که از کار بنایی به دست می‌آورد، برای خانواده وسایلی مانند فرش، یخچال و چرخ خیاطی می‌خرید. وقتی در کنار پدرم کار کشاورزی می‌کرد، پولی دریافت نمی‌کرد، زیرا کمک به خانواده برایش ارزشمندتر از هر چیز دیگری بود.
عشق به خانواده و جبهه 
با وجود وابستگی عمیقی که شهید منوچهر به خانواده داشت، او با عشق به امام خمینی(ره) و برای رضای خدا به جبهه رفت. او می‌گفت: «برای رضای خدا و عشق به امام خمینی(ره) می‌روم.» این عشق و ایمان بود که او را به جبهه کشاند و در نهایت، به شهادت رساند.
شهید منوچهر رامه، پدر و مادرش را به عنوان اولین الگوهای زندگی خود می‌شناخت. او از آن‌ها درس‌های بسیاری آموخت و همیشه به خانواده‌اش احترام می‌گذاشت. علاوه‌بر این، او به دامادمون نیز بسیار وابسته بود و از او راهنمایی می‌گرفت. دامادمون برای او یک قهرمان بود و در بسیاری از تصمیم‌گیری‌ها از او الهام می‌گرفت.
شهید منوچهر به جبهه رفت، زیرا ایمان عمیقی به خدا و انقلاب داشت. او می‌خواست برای رضای خدا و دفاع از وطن بجنگد. این ایمان و عشق به وطن بود که او را به جبهه کشاند و در نهایت، به شهادت رساند.
شهادت شهید منوچهر تأثیر عمیقی بر خانواده و جامعه گذاشت. در آن زمان، بسیاری از مردم، از جمله پدرم و دیگر اقوام و فامیل‌ها، به جبهه می‌رفتند. آن‌ها با ایمان و همبستگی، برای دفاع از وطن تلاش می‌کردند. اگر کسی به جبهه نمی‌رفت، این را بد می‌دانستند. همه با هم متحد بودند و برای یک هدف مقدس می‌جنگیدند.
شهید منوچهر در عملیات فتح‌المبین، در منطقه دزفول و دشت عباس، به شهادت رسید. این عملیات در دومین یا اولین ماه سال ۱۳۶۱ انجام شد. او در این عملیات، همراه با دیگر رزمندگان، برای دفاع از وطن جنگید و در نهایت، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
روزی که همه چیز تغییر کرد 
زمانی که شهید منوچهر و دیگر رزمندگان در دشت عباس و دزفول مجروح شدند، ما در روستای رامه در مراسم عروسی دختر عمه‌ام بودیم. همه در عروسی بودند که خبر مجروح شدن احمد و ایرج به گوشمان رسید. یکی از فامیل‌هایمان که در بیمارستان بود و تلفن داشت، خبر داده بود که بچه‌ها مجروح شده‌اند. این خبر همه را شوکه کرد. پدرم و برخی از فامیل‌ بلافاصله به تهران رفتند تا از وضعیت برادرم خبر بگیرند. مادرم نیز به همراه آن‌ها رفت. در بیمارستان، به پدرم گفتند که احمد و ایرج مجروح هستند، اما از وضعیت برادرم خبری ندارند. این آغاز روزهای سخت و پر از نگرانی برای خانواده بود.
شهید منوچهر و احمد را با هم دفن کردند و آن‌ها اولین شهدای روستا بودند. مادرم بر سر مزار برادرم گل‌های بنفشه کاشته بود و تازه داشتند سبز می‌شدند. یک روز، بچه‌هایی که در آن حوالی بازی می‌کردند، گل‌ها را کندند. مادرم با ناراحتی به آن‌ها گفت: «من این گل‌ها را برای بچه‌ام کاشته‌ام. چرا آن‌ها را چیدید؟» بچه‌ها ناراحت شدند و به زن‌عمویم گفتند. زن‌عمویم نیز به مادرم گفت: «لیلا، چرا بچه‌ها را دعوا کردی؟ حالا گل که عیب ندارد.» مادرم ‌گریه کرد و گفت: «من آن‌ها را دعوا نکردم. فقط گفتم چرا گل‌ها را چیدید. من هر روز مراقب این گل‌ها هستم.»
یک غریبه خواب شهید منوچهر را دید که در یک دستش گل و در دست دیگرش گلاب بود و می‌آمد. او در خانه‌ای را زد و وقتی صاحب خانه از او پرسید: «منوچهر، این‌جا چه کار می‌کنی؟» او پاسخ داد: «این گل و گلاب‌ها را به زن‌عمویم بده و به او بگو که مادرم را سرزنش نکند.» صبح آن روز، آن شخص به منزل زن‌عمویم رفت و خواب را برایش تعریف کرد و سپس زن‌عمویم آمد و سر مادرم را بوسید و گفت: «من را ببخش. من اشتباه کردم.» مادرم نیز گفت: «من که چیزی نگفتم.»
سختی‌های پس از شهادت
بعد از دو سه سال، مادرم خواب دیگری دید. در این خواب، شهید منوچهر به مادرم گفت: «مادرجان، برای من ناراحت نباش.» مادرم زنی صاف و ساده بود و همیشه گذشت داشت. او به مادرم گفت: «مادرجان، من الان هم هوای تو را دارم و تو ناراحت نشو.» مادرم برای ما تعریف می‌کرد که شهید منوچهر در خواب به او گفته بود: «مادرجان، من هوات را دارم. ناراحت نباش.» خدا به مادرم صبر داد و او بعد از شهادت برادرم دیگر بی‌هوش نشد. انگار برای مادرم داماد آورده بودند.
شهید منوچهر شهید شده بود و ما به او افتخار می‌کردیم. مادرم گاهی ناراحت می‌شد و‌ گریه می‌کرد، اما همیشه می‌گفت: «این افتخار است برای من که بچه‌ام در این راه رفته است.» زمانی که برادر دیگرم در سال ۱۳۹۷ از دنیا رفت، مادرم بسیار داغدار شد، اما همیشه می‌گفت: «این افتخار من است که بچه‌ام را در این راه دادم.» او کاری می‌کرد که ما هم روحیه می‌گرفتیم و سربلند بودیم که برادرمان در راه خدا شهید شده است.
زن برادرم، نخستین فرزندش را به نام منوچهر نام‌گذاری کرد و همیشه خوشحال بود که اسمش منوچهر است. زمانی که زن برادرم به بیمارستان رفت، پدرم با خوشحالی به تهران رفت تا نام بچه را منوچهر بگذارند. اما من خوابی دیدم که خدا به برادرم پسری داده و نامش را حسین گذاشته بودند. وقتی از پدرم پرسیدم: «اسمش را چه گذاشتید؟» او گفت: «حسین.» من گفتم: «چرا منوچهر نگذاشتید؟» پدرم گفت: «شب اربعین بود و خاله گفت حسین، و من نتوانستم چیزی بگویم.» من خندیدم و گفتم: «حالا من اسمش را می‌گیرم.» خدا شاهد است که فرزند من نه ماه از فرزند برادرم کوچک‌تر است. من به پدرم گفتم: «حالا خدا به من بچه می‌دهد و خودم اسمش را می‌گیرم.»
وقتی خدا به من پسری داد، شوهرم با نام منوچهر زیاد موافق نبود. فردای آن روز، خواهر شوهرم به خانه ما آمد. او بسیار ‌گریه کرده بود و گفت: «دیشب خواب دیدم که منوچهر با کت و شلوار به در خانه ما آمده بود. من به او گفتم: «منوچهرجان، بیا تو. علی خانه است.» او گفت: «نه، من یک امانت به سالار دادم و او نمی‌خواهد که نگه‌ دارد.» وقتی شوهرم آمد، خواهرش خواب را برایش تعریف کرد و او گفت: «هر چه می‌خواهید اسمش را بگذارید.»
سختی‌های خانواده شهدا 
خانواده شهدا با سختی‌های بسیاری رو‌به‌رو هستند. مادرم که به رحمت خدا رفت، تنها حقوقی که داشت، ماهیانه چهار تومان بود. ما برایش خانه گرفته بودیم و بعد از شهادت برادرم، او چیزی نداشت. تا زمانی که برادرم زنده بود، مثل پروانه دور او می‌چرخید؛ اما بعد از فوت او، ما مادرم را به خانه خودمان آوردیم. بعد از مرگش نیز، ما چهار خواهر، مراسم او را بدون کمک بنیاد شهید برگزار کردیم. همه می‌گویند: «بنیاد به آن‌ها کمک می‌کند.» این حرف‌ها واقعاً آدم را می‌سوزاند. اما ما همیشه می‌گوییم: «خدایا تو آگاهی و توکل ما بر توست.»
ما از شهادت برادرم راضی هستیم و به او افتخار می‌کنیم. همه ما روزی می‌رویم و اثری از ما نمی‌ماند؛ اما آن‌ها زنده هستند و نامشان جاودانه است. یکی از پسرهایم می‌خواست به سوریه برود و تمام مراحل آموزشی را نیز گذرانده بود؛ اما آقای خامنه‌ای گفتند: «فعلاً شخصی‌ها را کنسل کنید.» او داوطلب بود و ما از این تصمیم او حمایت می‌کردیم.
همه این‌ها در تاریخ ثبت شده است و باید ببینیم چه چیزی پیش می‌آید. جوان‌های ما باید بیشتر مراقب باشند و از تاریخ درس بگیرند. تا این‌جا، خانواده ما راضی هستند و به خداوند توکل کرده‌اند.
مقام معظم رهبری خیلی خوب است. من به ایشان افتخار می‌کنم. در حال حاضر سه پسر دارم و اگر هر سه نفر هم بخواهند به جنگ بروند، نمی‌گویم نروید. من آن‌ها را راهنمایی می‌کنم و توکل ما بر خداست.
در برابر ظلم هر کاری که از دستمان بربیاید، انجام می‌دهیم. باید ببینیم آقا چه می‌گویند. اگر نیاز باشد، همه فرزندانمان و حتی شوهرمان را می‌فرستیم. او دوست دارد برود، اما قلبش با باتری کار می‌کند.
معجزه‌هایی که نشان از حضور آن‌هاست 
معجزه‌های زیادی از شهدا دیده شده است که نشان‌دهنده حضور آن‌ها است. یکی از فرزندانم که نامش منوچهر است، مریض شد و دکترها گفتند: «مریضی بدی دارد و مشکل خونی دارد.» من به برادرم گفتم: «برادرجان، خودت کمک کن.» بعد از آن، خواهرم خواب دید که برادرم همراه با شیخ حسن (که او نیز شهید شده بود) به او گفتند: «منوچهر سالم است و هیچ مشکلی ندارد.» ما به تهران رفتیم و بعد از آزمایش‌های بسیار، گفتند: «فقط ویتامینش کم شده است.»
من با برادر شهیدم صحبت می‌کنم. اگر مشکلی داشته باشم یا درد دلی داشته باشم، به او می‌گویم. 
دعا برای ظهور امام زمان(عج)
مزار شهید منوچهر در رامه است. بسیاری از مردم به مزار او می‌روند و از او حاجت می‌گیرند. حتی مادرم که زنی بسیار صبور و با دل پاک بود، خواب دید که عمرش تمام شده است؛ اما زنی جلو آمد و گفت: «نه، این بچه دارد و من شفاعتش را می‌کنم.» آن زن، مادرم بود. او زنی بود که هرگز کینه‌ای در دل نداشت و همیشه با صبر و تحمل زندگی می‌کرد.
همیشه با خدا باشیم. خدا ظهور آقا امام زمان(عج) را برساند و لحظه‌ای ما را به حال خود وا نگذارد. ان‌شاءالله همه آخر و عاقبت به خیر شویم و شما نیز آخر و عاقبت به خیر شوید. خدا را شکر که تا این لحظه با آبرو زندگی کرده‌ایم.