کد خبر: ۳۱۹۰۸۳
تاریخ انتشار : ۰۵ مهر ۱۴۰۴ - ۱۹:۰۷

امیــد دختــر غــــزه

فصل چهارم

خورشید کم‌کم پشت دودهای سنگین پنهان شد و محله در سایه‌ای سنگین فرو رفت. صدای انفجارها کمتر شده بود، اما هنوز لرزه‌ای آرام در زمین حس می‌شد. مریم و یوسف به زیرزمین برگشتند. هر قدم روی پله‌ها، یادآور حادثه‌های روز بود. یوسف سرش را روی شانه‌ خواهر گذاشت و نفس‌هایش هنوز کوتاه و ترسان بود.
مریم دفترچه‌اش را باز کرد و صفحه‌ای جدید برداشت. مداد نیمه‌سوخته را بین انگشتانش فشار داد و شروع به کشیدن کرد. این بار درختی کشید که شاخه‌هایش به سمت آسمان باز بودند، پرنده‌هایی روی آن نشسته بودند که چشم‌هایشان مثل ستاره می‌درخشید. او زیر لب گفت:
- «حتی وقتی دنیا تاریکه، پرنده‌ها پرواز می‌کنن.»
مادر کنارشان نشست و دست‌هایش را روی شانه‌ بچه‌ها گذاشت. خستگی و ترس در چهره‌اش موج می‌زد، اما چشمانش با امید روشن بود.
- «این شب هم می‌گذره، بچه‌ها. فردا روز تازه‌ایه.»
یوسف با صدای لرزان پرسید:
- «اما اگر فردا هم جنگ باشه؟»
مریم لبخندی زد و دست او را گرفت:
- «حتی اگر باشه، ما قوی‌ایم. ما می‌تونیم کنار هم باشیم و از هم حمایت کنیم.»
زیرزمین تاریک بود، اما دفترچه‌ مریم روشنایی کوچکی در دلشان ایجاد می‌کرد. او شروع به نوشتن کرد:
«امروز پر از صداهای ترسناک بود، اما هنوز می‌تونیم بخندیم، هنوز می‌تونیم امید داشته باشیم. یوسف، ما با هم هستیم و هیچ‌چیز نمی‌تونه امید ما رو از بین ببره.»
ساعت‌ها گذشت و سکوت سنگینی روی محله نشست. صدای دور انفجارها به آرامی محو شد. مریم و یوسف خوابشان برد، اما دفترچه کنار مریم باز ماند و صفحه‌ درخت بلند هنوز پر از پرنده‌ها بود، پرنده‌هایی که در دل تاریکی می‌درخشیدند.
مریم قبل از خواب، با دست روی قلبش گفت:
- «اگر بابا برگرده، همه‌چیز دوباره خوب می‌شه. اما حتی اگر نیاد، ما امید رو زنده نگه می‌داریم.»
در دل شب، ستاره‌ها شاید دیده نمی‌شدند، اما مریم آن‌ها را حس می‌کرد؛ ستاره‌هایی که یادآور عشق، امید و مقاومت بودند. زیرزمین تاریک، حالا کمی امن‌تر و گرم‌تر به نظر می‌رسید، چرا که عشق و امید، مانند چراغ کوچکی، در دل مریم و یوسف روشن مانده بود.
ساحل قره حسنلو