کد خبر: ۳۱۸۳۵۷
تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۵

یارغار

سهیلا صادقی

در گوشه اتاق، کنار رختخواب‌های دسته شده، کز کرده بودم. بدنم سرد و سنگین بود، با خراش‌های ریزی که یادگار نیزارهای الوند و گردوغبار شب آخر بود. خانه ساکت و بی‌صدا، ماتم‌زده و غرق در عزا بود. قاب عکس گل‌زده علی‌بابا رو‌به‌روی نگاه سرد و ساکتم قرار داشت. بوی باروت کهنه‌ام میان عود و گلاب گم شده بود. باورم نمی‌شد؛ خودم شهید شدنش را دیده بودم.
مراسم خاکسپاری تمام شده بود. حسین و عباس همدیگر را می‌فشردند و در سوگ پدر، اشک می‌ریختند. اقوام و حاضرین سعی می‌کردند آن دو را آرام کنند. عمو سلیم خواست بالشتی زیر سر عباس بگذارد که پایش به پهلوی سردم خورد. ولی نگاهش حتی برای یک لحظه هم روی من نلغزید. دلم گرفت؛ انگار تنها کسی که بوی او را به خاطر داشت، من بودم.
عمو سلیم دلداری‌شان می‌داد: «شما باید افتخار کنید که فرزند چنین پدری هستید. بابا علی‌ یک قهرمان شهید است.‌ گریه نمی‌خواهد.»
پس این نم‌نم اشک‌هایی که روی بدنم می‌چکد چیست؟ آیا اشک من برای قهرمانی او نیست؟ یا برای گرمای دستی که هرگز دیگر بر پشتم نخواهد نشست؟
پنجه‌های عباس لبه قاب عکس را آن‌قدر فشرد که سفید شد. نگاهش را به من دوخت؛ نگاهی که در آن غرور، حسرت و خشم یک‌جا می‌جنگیدند. شاید برای اولین‌بار بود که او و برادرش نه به عنوان رقیبی برای محبت پدر، بلکه به عنوان وارث یادگاری او به من نگاه می‌کردند.
دایه سکینه با قامتی خمیده از جا برخاست. پاهایش زیر وزن غم و سالخوردگی می‌لرزید. با قدم‌های لرزان به سمت من آمد. با دستان چروکیده‌اش- همان دستانی که روزی علی‌بابای کودک را در آغوش کشیده بود- مرا از زمین بلند کرد و به سینه‌اش چسباند. گرمای سینه‌اش، که آخرین پناهگاه مادری بود، از لایه‌های فلز سرد من عبور کرد. سپس با نوایی حزین و گرفته که از اعماق وجودش برمی‌خاست، شروع به لالایی خواندن کرد:
«روله خوم، قوروان ده‌ست و ته‌فه‌نگت...
روله خوم، قوروان نه‌ترسی و جه‌نگت...
روله، روله‌که‌م، ئازاو و دلیرم...
له ته‌نگانه‌و جه‌نگ، نه‌ترس و‌ه‌ک شیره‌م...» (1)
صدایش در میانه راه شکست. سرش را روی بدنه‌ فولادیم خم کرد. شانه‌هایش از شدت گریه به لرزه افتاد. هق‌هق‌گریه‌اش آرام و عمیق، در سکوت ماتم‌زده خانه پیچید. هر قطره اشکش مرهمی بود بر زخم‌های کهنه من.
پیرزن با دستان ضعیفش، انگشتان لاغر را دوباره بر بدنه‌ سردم کشید و نوای دلتنگی سر داد:
«دوژمه‌ن سیاوانه که‌رده‌ن وه ماوا
عه‌شره‌ت به‌گیره‌ن پی علی‌باوا...
که‌له‌شین‌کوفه‌گه‌یی بگره‌وه وه شان
پاسداری بکا وه خاکه ئیران
دوژمه‌ن قه‌طار بو هه‌زار وه هه‌زار
بشنه‌فی ناو علی‌باوا، مه‌بو تار و مار...» (2)
یاد ‌بابا علی افتادم. چقدر دوستم داشت. همیشه مواظبم بود. من یادگار پدر و پدربزرگش بودم. تمیز و مرتبم می‌کرد. آن‌قدر دوستم داشت که همین حسین و عباس به من حسودی می‌کردند.
اواسط مرداد پنجاه‌ونه بود. شهر آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. اما توپخانه دشمن بی‌امان می‌کوبید، می‌درید، می‌سوزاند. آه از نهاد مردم بی‌دفاع بلند شده بود. قصرشیرین نه طلوع داشت، نه غروب و نه آفتاب. همه‌جا را سیاهی دود و آتش فراگرفته بود. نخل‌ها در نخلستان‌ها ایستاده می‌سوختند و کشتزارها جزغاله می‌شدند. اهالی مجبور به ترک سرزمین آبا و اجدادی خود شده بودند.
صدها ‌تانک دشمن، همچون لاک‌پشت‌های غول‌پیکر، مغرورانه بر بلندی‌های «سیاوانه» نشسته بودند و جرات نزدیک شدن به شهر را نداشتند. مردان و جوانان قصری غیرتشان به جوش آمده بود و چشمانشان از خشم، کاسه خون شده بود.
از وقتی که آن کلاه‌کج‌های لباس‌زیتونی به قصرشیرین حمله کردند، علی‌بابا و یازده یارش در مقابل آن‌ها ایستادند و جانانه از شهر و دیارمان دفاع کردند.
روزی که ارتش تا دندان مسلح دشمن به شهر نزدیک شد، ترس بر دل همه نشسته بود. اما علی‌بابا با چشمانی براق از عشق به میهن، با دست راستش مرا بالا گرفت و به یازده یارش اشاره کرد و گفت: «برادران! ما عشایر و مرزداران این آب و خاکیم. تا به امروز با همین اسلحه‌ها که یادگار پدرانمان است، نگذاشتیم حتی یک گوسفند از گله‌هایمان جدا شود. امروز بحث سر آب و خاک وطن است. ما اینجا جمع شدیم تا هم قسم شویم تا آخرین قطره خون از میهنمان دفاع کنیم.»
سپس ادامه داد: «شیعه، سنی و اهل حق، همه برادریم. فرزندان یک مادریم؛ مادری به نام ایران‌زمین.»
اکبر سوت چوبی را از جیبش درآورد و محکم زد. علی‌بابا لبخندی ملیح بر لب نشاند و گفت: «این سوت، علامت شروع است.»
همه با هم فریاد زدند: «زنده باد ایران!»
روی دوش علی‌بابا سوار می‌شدم. ضربان قلب تندش را حس می‌کردم. گاهی از خشم، تنش می‌لرزید.
همراه دوستانمان از میان نیزار‌های الوند، شبانه به پاتوق متجاوزین پاتک می‌زدیم. از میان خاک سوخته و رطوبت نیزار که بوی باروت و خون می‌داد، خودمان را به پاتوق بعثی‌ها می‌رساندیم. زمانی که کلاه‌کج‌های سبیل کلفت‌، مشغول عیاشی شبانه بودند، من و علی‌بابا و دیگر دوستانمان، با ذکر یک یا‌علی آتش‌بازی برایشان راه می‌انداختیم. صدای رگبارم توی گوششان می‌پیچید. بوی باروت تیز و داغ‌، هوا را پر می‌کرد. سرهایشان همراه کلاه‌هایشان در هوا می‌رقصید. 
بعضی شب‌ها‌، علی‌بابا مرا در آغوش می‌گرفت و سینه‌خیز روی خاک اشغال‌شده و مقدس وطن راه می‌رفتیم. خاک سرد و نمناک به بدنه‌ام می‌چسبید. بوی گند آب، سوختگی مشام را می‌سوزاند. تا به محل متجاوزین می‌رسیدیم. علی‌بابا مثل امشب‌، انارهای خوشگل جیبش را زیر لاک‌پشت‌های غول‌پیکر آهنی می‌انداخت. بوم! بوم! می‌ترکید. 
صدایی می‌کرد که زمین را می‌لرزاند و بوی دود و آهن گداخته هوا را پر می‌کرد. یکی از داداش‌هایم چشم تیزبین و دقیقی داشت، روی دوش جلیل سوار می‌شد و کله‌گنده‌ها را شکار می‌کرد.
فقط دوازده نفر‌، دوازده دوست... خواب را بر چشم بعثی‌ها حرام کرده بودیم. علی بابا من را محکم بغل کرده بود، مثل بچه‌ای که نخواهد خوابش ببرد. سینه‌خیز می‌رفتیم روی زمین پاک و مقدس وطن‌، جایی که بوی تعفن دشمن با عطر خاک وطن قاطی شده بود. نفس‌های علی‌بابا گرم و تند بود. مثل شیر وارد میدان نبرد شده بود. گوشه لبش‌، لبخند همیشگی بود. زمزمه می‌کرد: یاعلی... یاعلی
رسیدیم به سایه‌های لاک‌پشت‌های غول‌پیکر آهنی. نفسش را حبس کرد دست چپش مرا مثل مهره‌ای مقدس فشار داد. دست راستش رفت توی لباس خاکی‌اش و انار‌های خوشگل را درآورد. همان ‌ها که دشمن را به خواب ابدی می‌فرستاد. نگاهش تیز بود، مثل عقابی که شکار را ببیند. آرام‌، بی‌صدا خزید زیر شکم لاک‌پشت غول‌پیکر. چرخ‌های زنجیر‌دارش بوی خون یارانم را می‌داد. علی‌بابا آهسته انارها را چید؛ مثل کسی که گل بکارد.
ناگهان...
صدایی ناشناس به گوش رسید. نه از رو‌به‌رو، از 
پشت سر!
خِش‌خِشِ نیزارها قطع شد.
سرباز متجاوز دشمن، همچون ماری خشمگین از دل انبوه نیزارها سر برآورد.
علی‌بابا سر برگرداند. چشمانش از حیرت گرد شد. همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که نفس در سینه حبس شد. سایه‌ای دراز و بی‌ریخت را دیدم که با کلاهی کج بر سر، به سوی من و علی‌بابا می‌آمد. دهان کج و کوله‌اش باز بود.
فریادی کشید به زبانی بیگانه و مهاجم، و تیری از لوله تفنگش به بیرون جست. شعله‌ زودگذری از نوک اسلحه زبانه کشید. تَق.
صدایش کوچک بود، مثل ترکیدن دانه‌ اناری بر روی سنگ.
اما علی‌بابا...
به پشت بر زمین افتاد و آسمان‌ پرستاره‌ قصرشیرین در چشمان درشت و زیبایش منعکس شد.
تعجبی عمیق، جای لبخند همیشگی‌اش را گرفت. با خودش گفت: «همین؟ این همه رزم و پایداری... به این سادگی؟»
خون گرم از جایی زیر گلویش فوران کرد، مثل چشمه‌ای که از زمین بجوشد.
روی سینه‌اش پخش شد. روی دستانش. روی من... روی من که هنوز گرمای دستانش را بر پوست داشتم.
بر روی لباس نظامی‌اش جاری شد و رنگ خاکی آن را تیره‌تر کرد. دستان قوی و نیرومند علی‌بابا، همان دستانی که همیشه نوازشم می‌کرد، به دو سو افتاد. من از آغوش امنش رها شدم و بر سینۀ خونینش غلتیدم.
یک لحظه غفلت کافی بود تا تن پُر‌جوش و خروش علی‌بابا، مانند من، برای همیشه سرد شود... و من یتیم.
تک‌تیرانداز ما که بر شانه‌ داداش جلیل بود، در یک چشم برهم‌زدن، انتقام علی‌بابا را گرفت. داداش جلیل با تیری جانانه، سر دشمن بعثی را نشانه رفت. کلاه‌کج بر زمین افتاد و مانند غولی بی‌شاخ و دم، بر خاک کوبیده شد.
با خودم گفتم: همین‌جا ماندیم؛ تنها من و علی‌بابا.
ناگهان، له‌له نیزارها شکست. اکبر سُوتی، همچون شیری خشمگین، از میان ساقه‌های نیزار بیرون پرید. چهره‌اش آلوده به دود و خشم بود، اما چشمانش از اشک فراق برادر همرزمش نمناک.
ترسی به دل راه نداد. بی‌درنگ خودش را به ما رساند. انگشتان زمخت و قدرتمندش را بر روی چشمان علی‌بابا کشید. نگاهی به صورتش انداخت و مکثی کرد؛ گویی وداعی بی‌صدا کرد. 
سپس با نجوای «یا‌علی مدد»، زانو زد. بازوهایش را زیر شانه‌ها و زانوهای علی‌بابا حلقه کرد. عضلاتش برآمد و رگ‌های گردنش از غیرت برآشفت. با ناله‌ای درهم ‌تنیده از غم و عشق و خشم، پیکر بی‌جان علی‌بابا را به دوش کشید.
انگار زور ده پهلوان را پیدا کرده بود.
نوبت من بود. خم شد و مرا نیز با دست چپ از زیر بغل گرفت. هر دوی ما را با خود حمل می‌کرد: پیکر برادر و یادگار رزمش.
با گام‌هایی سنگین اما مصمم، راه افتاد. به سوی نیزار، به سوی خانه، به سوی میهن.
از میان دود و ویرانی، قهرمانی دیگر، قهرمانش را به خانه بازمی‌گرداند. علی‌بابا آرام بر شانه‌ اکبر آرمیده 
بود.
اکبر سُوتی، که هیچ‌کس گمان نمی‌کرد روزی چنین شجاعانه از وطن دفاع کند، پیکر بی‌جان علی‌بابا را کیلومترها به دوش کشید تا به سرپل‌ذهاب و به خانه‌ عموی او، حبیب‌الله، رساند. فردای آن روز، علی‌بابای قهرمان در گورستان کل داوود به خاک سپرده شد.
حالا من مانده‌ام، بی‌تاب شانه‌های قدرتمندش و بی‌قرار برای پاسداری از خاک پاک میهنم. هنوز هم صدای علی‌بابا در گوشم زمزمه می‌کند:
دژمه‌ن سیاوانه که‌رده وه یانه
مه‌گه‌ر وه‌مرده‌ن مشتی له خاکمان به‌دین وه بیگانه(3)
پی‌نوشت‌ها: 
۱. پسرم، مادر فدای دست و تفنگت/ پسرم، مادر فدای نترسی و شجاعتت/ پسرم، پسر دلاور و جسورم/ پسرم، در روز تنگنا و جنگ، نترس و مانند شیرم.
۲. دشمن سیاوانه‌، را اشغال کرده/ فامیل اشک بریز برای جای خالی ‌بابا علی/ کلاشینکف به دوش بگیرد
پاسداری کند از خاک ایران/ اگر دشمن هزاران هزار قطار شود/ با شنیدن نام بابا علی‌، تار‌و‌مار شود.
۳. دشمن در سیاوانه لانه کرده/ مگر ما بمیریم و مشتی از خاکمان دست بیگانه بیفتد.