کد خبر: ۳۱۶۹۱۰
تاریخ انتشار : ۰۲ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۹:۰۵

میعادگاه

کاروانی خسته از سفری دور و دراز‌، آرام، اما مشتاق و بی‌تاب، ره می‌پیماید تا خود را به میعادگاه برساند. آخرین روز و شب این سفر پرحزن و اندوه رو به پایان است و عن قریب خواهری به دیدار برادر می‌رسد. 
کاروان‌، در بیابانی که در مشرق کشیده شده بود، به شوق پایان چهل روز فراق و درد‌، خودش را به سمت میعادگاه می‌کشاند و زمین تف‌دیده ‌هاج و واج از مشاهده کاروان محزونی که ره می‌سپرد خشکش زده بود در حالی که غم و دلتنگی آن فضای پهناور را پر کرده بود.
کاروان بدین طریق ره می‌پیمود تا زینب(س) دختر علی را به وصال برادر برساند و بغض چهل منزل فراق و چهل روز دوری و رنج را با دیدن برادر تهی کند.
نه کاروان شتاب داشت و نه ساربان. این دل‌های بی‌قرار بود که مشتاقانه می‌تپید. در حالی که دیگر‌، مسافران غل و زنجیر به گردن نداشتند.
چیزی از دور به نظرشان رسید. دو سیاهی که به آنها نزدیک می‌شدند و چون رسیدند، جابر بودند و عطیه که شب تاریک و بلندی را پشت سر گذاشته بودند‌، در حالی که دیدگانشان باز بود و با دیدن کاروانی که از سمت شام به سمت کوفه و کربلا می‌آمدند متعجب. زینب (س) به بزرگ ساربان‌ها و نگاهبانان کاروان فرمود:
- آیا ممکن است ما را از کربلا عبور دهی؟
و چه سخت بود این عبور. وقتی که به کربلا رسیدند. هنوز خاک‌ها از باز‌مانده خون شهدا و یاران برادرش آغشته و خونین بود.
زن‌ها و بچه‌ها خودشان را از روی مرکب‌ها بر زمین داغ و خونین انداختند و هرکدام بر گوشه‌ای از زمین چنگ زدند و خاک را در بغل گرفتند و تنها عقیله بنی‌هاشم بود که برادر را مخاطب قرار می‌داد:
بر سر کوی تو جسمی ناتوان آورده‌ام
قامتی خم‌گشته از جور زمان آورده‌ام 
بر مزار تو حسین جان اینک از شام خراب 
از زنان و کودکان یک کاروان آورده‌ام 
از سفر باز آمدم پرسی اگر از حال من
پیکری نیلی برایت ارمغان آورده‌ام*
ابوالقاسم محمدزاده 
* شعر از: آذر حقیقی مشهدی