پلهپله تا روشنایی حضور
امروز بعد از مدتها دوری، به خانه بازگشتم.
خانه زیبایم،
مایه امنیت و آرامشم
و از همه مهمتر؛
محل انس و قرارم
بیست سال زندگی در یک خانه کم نیست؟!
اُنس داری با جزءجزء آن خانه
از در و دیوارش گرفته
تا اتاقت
وسایلت
کتابخانهات
هدايايت
یادگاریهایت
هنرنماییهایت
جانماز هميشه پهن کنج اتاقت
قابها و قشنگیجات با ذوق و عشق و حوصله انتخاب شده بر روی دیوارهایت.
همه و همه...
و از همه اینها مهمتر؛
خاطراتی که سالیان سال با عزیزترینهایت در آن ساختی.
و من امروز؛
خانه امیدم را؛
خالی و خراب دیدم...
اما عشق به خانه پدری؛ خراب و آباد نمیشناسد.
با قدرت و علاقه تمام، از پلهها بالا رفتم
یک به یک، خانه همسایهها را سر زدم
چه آنها که درهاشان به رویم باز بود و چه آنها که از پشت درهای بسته، صدایشان زدم و احوالشان را پرسیدم.
هیچ خبری از همسایههای مهربانمان،
که همیشه به دنبال نگاهی بودند برای سلام و گرم گفتوگو شدن نبود،
هیچکس اینبار نه جواب سلامم را داد و نه جواب دلنگرانیهایم برایشان را...
بالاتر رفتم
چه ناباورانه؟!
خانهای که همیشه پُر از رنگ و بوی زندگی داشت
و در بین خانههای دیگر معروف بود به تعداد زیاد بچههایش و سروصدای بازیهای آنان در وسط حیاط...
و دورهمیهای عصرگاهی خانمهای همسایه در کنار فرزندانشان...
جلسات پُررونق قرآنیاش...
و روضههای باصفای ایام محرمش...
دیگر از هیچکدام از آنها خبری نیست!
و هرآنچه هست آوار است و سکوت...
و صدای کبوتران و گنجشکهایی که به خانههای جدیدشان، در میان خانههای ویران ما نقل مکان کرده بودند.
بالاتر رفتم؛
تا شاید گم شدهام را، در خانه پدریام پیدا کنم.
به خانهمان رسیدم، زنگ زدم
نه زنگی خورد و نه کسی در را باز کرد
و نه هیچ آغوش گرمی که مثل همیشه به استقبال من بیاید...
ناامید نمیشوم
باز هم بالاتر میروم؛
به امید یک نفر،
به امید اوست که هنوز نفسی برای رفتن دارم
و به یاد سختیهایی که او در مسیر زندگی و اهدافش کشیده است نفسنفسزنان با یقین بالا میروم
و میدانم هیچکس هم که نباشد،
او هست،
او منتظر است و مثل همیشه با محبت و گرمی پاسخگوی سلامهایم.
چراکه او دیگر اسیر این خاک نیست که خرابی خانهاش، او را دور و محصور از ما کند.
او نزدیکتر و مشتاقتر و
دلسوزتر از همیشه برای ماست...
او دیگر شهید است؛
پس میبیند، میشنود، دعا میکند و حاضرتر از همیشه گرهها باز میکند
و همانند وجود پُربرکتش در این دنیا،
آن دنیا هم کارها کند برای ما...
حالا رسیدم به بالای بالا
به او...
جایی که دیگر سقفی نیست و هرآنچه هست آسمان و آبی آسمانیاش به چشم میآید.
آرام گرفتم...
جواب همه سلامهای نشنیده را از او شنیدم.
رفتم و در خانهای که دیگر مثل سابق نبود، مهمانش شدم
دیگر خبری از دنیا و زرقوبرق و تعلقات آن نبود.
دنیا برای او خیلی کم بود.
حیف بود تا در این قفس و تنگنا بماند.
او باید زودتر از اینها میرفت.
اما گویا خداوند مهلتش داد و خواست او بماند تا کارهایش را به انجام و ما را به این نقطه از اقتدار برساند...
همسرش میگفت:
بعد از ترور اول، همیشه با حسرت تکرار میکرد، من الویتِ اول برای شهادت نبودم وگرنه همان موقع شهید میشدم.
اما اینبار دانشمند شهید ما،
فریدون عباسی
با عمری مجاهدت خالصانه و درست زیستن...
بار دیگر توانست در الویت شهادت قرار گیرد.
از همسر شهید خواستم هدیهای از خصوصیات ایشان به من بدهید تا الگوی مسیر زندگیام باشد،
گفت: با اخلاص بود.
بسیار اهل علم و بخشش آن به دیگران بود.
و بسیار بسیار اهل کار و خدمت بود.
و این جمله آخرش آتشی بر جانم زد،
هنگامی که گفت: من خواب بودم و غافل،
اما دلم میخواهد بدانم،
او در لحظه شهادت
در حال کار بود؟ يا نماز؟
آری او؛
نماز صبح را میخواند
مشغول کار میشود
و دقایقی بعد...
به شهادت میرسد.
و من گرفتم هدیهام را از شهید؛
عمل به واجبات
و خدمت به دین و وطن
توصیه شهید عزیز فریدون عباسی برای ماست.
شهید ما و افتخار ما؛
راهت با قدرتتر و مصممتر از گذشته ادامه خواهد یافت.
الَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا فِي سَبِيلِاللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَاللَّهِ وَ أُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ
آنان که ایمان آوردند و هجرت کردند و با اموال و جانهایشان در راه خدا به جهاد برخاستند، منزلتشان در پیشگاه خدا بزرگتر و برتر است، و فقط اینانند پیروزمندان.
سیده زهرا صدر