ملاقات اتفاقی در کشمیر
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
برخی از گفتوگوها میتواند تبعات و عواقب غیرقابل پیشبینی داشته باشد.
چند روز قبل از 15 اوت روز استقلال هند سربازان که در انتظار حملات بیشتر مبارزان بودند تهاجمیتر شده و بازرسیهای بدنی و بررسیهای هویتی بیشتر و مضاعفی را انجام میدادند.
من در خانهام در سرینگر ماندم و به سربازانی که با آنها برخورد کرده بودم فکر میکردم.
یادم آمد دوسرباز مرا در یک ایست بازرسی در روستایمان مورد بازجویی قرار دادند.
در مقطع دیگری یک افسر شبهنظامی جوان که در نزدیک مدرسهام مستقر بود وقتی یک اتوبوس شبهنظامی مورد حمله قرار گرفت اجازه داد من به خانهمان
بروم.
در مورد دیگری من یک سربازی را در ژوئن 2004 ملاقات کردم.
پس از انتخابات پارلمانی حزب مردم هند
(بی.جی.پی) از قدرت برکنار و حزب کنگره با حمایت احزاب چپ به قدرت رسید. روزنامهها و شبکههای تلویزیونی نتایج این انتخابات را بسیار برجسته کردند.
من برای ملاقات با یک روزنامهنگار بهنام امیر در لالچوک بودم. خبرها همه راجع به انتخابات بود جایی برای اخبار کشمیر پیدا نمیشد. ما با هم قهوه خوردیم و راجع به هرچه که خوانده بودیم صحبت کردیم.
او کتابی داشت که من مایل بودم بخوانم و به همین منظور ما به دفترش رفتیم.
روزنامههای خاکخورده زیادی روی میز ولو شده بودن، جاسیگاری پر شده بود، برخی دوستان روزنامهنگار وارد شدند. گفتوگوها به سمت اخبار سوق پیدا کرد. امروز آرام است تاکنون خبری نشده است. ناگهان در باز شد.
- میتوانم بیایم داخل؟
ما سرمان را به طرف در ورودی چرخاندیم. یک سرباز با لباس ضدگلوله و مسلح به کلاشینکوف وارد شد.
سرباز به امیر گفت: من آمدهام که شما را چک کنم. سرباز امیر را صبح هنگام سر راهش به دفتر امیر متوقف کرده بود. امیر هم مدارک شناساییاش را به او نشان داده بود. سرباز همچنین در مورد ضرورت وارسی آدمهای مظنون صحبت کرده و از او خواسته بود راجع به خراشهای صورتش که ناشی از تیغ اصلاح بوده توضیح دهد!
امیر احساس کرد تحقیر شده است و از او خواست با افسران ارشد که امیر را به عنوان روزنامهنگار میشناسند صحبت کند. سرباز او را رها کرد.
دیدن اینکه یک سرباز سرش را پایین انداخته و به داخل دفتر روزنامه بیاید برای امیر آزاردهنده بود.
- آیا کارت شناسایی مرا صبح ندیدی؟
- دیدم، اما ما موظفیم باز هم هر که نگاه مظنونانهای دارد را چک کنیم.
من اینجا آمدم ببینم آیا کارت شناسایی شما واقعی است یا نه؟
- تو باید فرق بین یک بقالی را با یک دفتر روزنامه بدانی. این حرفها هیچ تأثیری روی سرباز نداشت.
او کمی مکث کرد چند قدم برداشت رو کرد به امیر و گفت: تو باید بدانی که من هر وقت بخواهم میتوانم وارد دفتر کار تو شوم. این شغل من است.
امیر تلفنش را برداشت به یک افسر ارشد زنگ زد و وضعیت را برایش تشریح کرد.
آن افسر عالیرتبه سرباز را روی تلفن فراخواند.
سرباز پشت تلفن میگفت: هیچی قربان، سپس آنجا را ترک کرد.
امیر به من گفت: افسر ارشد به خاطر رفتار سرباز عذرخواهی کرد و قول داد یک نفر را برای رسیدگی به موضوع تعیین کند. دو خبرنگار دیگر از سازمانهای خبری دیگر وارد دفتر شدند.
یک خبرنگار کهنهکار به امیر توصیه کرد واژههای مثل «احترام» و «عزت» را زیاد جدی نگیرد. برای نیم ساعت دیگر بحثها و گفتوگوها بین خودمان با نوشیدن قهوه ادامه پیدا کرد. چند لحظه بعد دوباره در دفتر بصدا درآمد.
یک افسر با لباس نظامی همراه با10 سرباز وارد شدند.
افسر مربوطه از سربازان خواست آنجا را ترک کنند. آنها دم درایستادند.
او سپس به گوشه دفتر که ما نشسته بودیم آمد. او یک مرد عضلانی بود و چشمان کوچک قهوهایاش زیر کلاه نظامی میدرخشید. او با اشاره انگشت از هر کدام از ما پرسید: نام شما چیست؟
چکار میکنید؟
روزنامهنگاری؟
کدام روزنامه؟
ما خودمان را معرفی کردیم اما او خودش را معرفی نکرد.
یکی از روزنامهنگاران یک صندلی به او تعارف کرد. او خیلی عصبانی به نظر میرسید.
- شما بچهها میتوانید درجه و نام مرا از یونیفورمم بخوانید، من یک افسر ارتش هستم نه یک غیرنظامی که نیاز به معرفی داشته باشد.
از طرف دیگر وقتی من به اینجا قدم گذاشتم شما چنانکه لایق یک افسر ارتش است به من احترام نگذاشتید! هیچکس از سر جایش بلند نشد. هیچکس با احترام صحبت نکرد!
ما (روزنامهنگاران) بههم نگاه کردیم، او هم به ما خیره شد. سکوت سنگینی بر فضای جلسه حاکم شد.
یکی از دوستان امیر سعی کرد او را آرام کند و به همین خاطر به او چای و سیگار تعارف کرد.
او امتناع کرد و گفت او نه چای میخورد نه سیگار میکشد بعد یک سری توضیحاتی از سوی روزنامهنگاران ارائه شد. - ما هیچ قصد بیاحترامی نداشتیم، ما روابط حرفهای زیادی با نیروهای شما داریم و برای آن احترام قائلیم، با توجه به اینکه شما در بدو ورود خواهان معرفی ما شدید اساساً وقت این کار را پیدا نکردیم.
5 روزنامهنگار به نمایندگی از سازمانهای مهم خبری دهلی سعی میکردند وضعیت خودشان را توضیح دهند.
من ساکت نشسته بودم.
توضیحات و بحثها برای نیم ساعت ادامه پیدا کرد. افسر مربوطه به این نکته اشاره کرد که او به یک واحد ضدشورش که تخصصش در درگیریهاست تعلق دارد.
به نظر میرسید که این حرف به طور غیرمستقیم یک تهدید سربسته باشد. افسر هندی روی صندلیاش پهن شد، پاهایش را دراز کرد و کلاه نظامیاش را روی میز گذاشت.
نام و فامیلی او به من کمک کرد که حدس بزنم او از هاریانا است.
ازاو پرسیدم آیا شما از هاریانا هستید؟ او پاسخ داد که شما چگونه حدس زدید؟
- من در دهلی زندگی میکردم و دوستان زیادی را از کاست شما داشتم. قدرت کاست با اولین خنده در صورت او پدیدار شد. او کمی نرمخو شد و رویش را به طرف من برگرداند.
من راجع به دوستانم از دورانی که به دانشگاه دهلی میرفتم صحبت کردم. او هم در دانشگاه دهلی بود.
از او پرسیدم من در دانشکده حقوق بودم شما کجا بودید؟
او در کالج کناری من بود. من راجع به دانشگاه، جشنهای کالج، پاتوقها رقابتها، خوابگاه تقریباً هرچه که به دانشگاه مربوط میشد صحبت کردم.
به نظر میآمد طرز رفتار و گفتار او عوض شده و فراموش کرده است که به عنوان افسر نیروی شبهنظامی در کشمیر مستقر شده است.
وقتی در مورد مغازه کتاب جواهر جایی که از آنجا کتابهای ارزان و لباسهای دستدوم که مهاجران تبتی در آنجا به فروش میرسانند سخن به میان آمد لحن صحبهای او هم عوض شد. او سپس خندید و گفت: هی مرد، یک سیگار به من بده، یک چای هم برام بیار.
ما چای نوشیدیم و سیگار کشیدیم.
او عذرخواهی کرد. تمام روزنامهنگاران حاضر در دفتر نیز متقابلاً عذرخواهی کردند. صلح برقرار شد.
او همچنان که داشت دفتر را ترک میکرد گفت: من قبل از اینکه به ارتش بپیوندم و به کشمیر بیایم مرد متفاوتی بودم.
من راجع به تغییر لحن و موضع سریع او بهویژه در زمینه زندگی غیرنظامیاش، هیجان او در دوران دانشجویی و پذیرش اینکه او قبل از ملحقشدن به ارتش آدم متفاوتی بوده فکر کردم.
به نظر نمیرسید او خیلی از دوست مبارزم عاصف که میخواست راجع به دیسکو تک و دخترها بداند متفاوت باشد.
با این وجود مردان جوانی مثل آنها که در جهات متفاوتی از تقسیمات نظامی قرار دارند پس از آنکه تصمیم گرفتند «مبارز» و«سرباز» شوند میکشند یا میمیرند.
صدها نفر از آنها هر سال میمیرند.
به نظر میآید آنهائی هم که زنده ماندهاند اقدام به تدفین و سوزاندن کسانی که روزی با آنها بودند کنند.
امیدوار بودم آنها روزی از اینکه جزئی از روندی باشند که انسانها را در مظان اتهام یا اهداف نظامی قرار دهند و از همه خصایص انسانی به دور کنند و یا انسانها را با اصطلاحاتی همچون مبارز، سرباز و شبهنظامی دستهبندی کنند نباشند.
امیدوار بودم آنها روزی به خانههایشان برگردند جایی که بتوانند در بالکن خانههایشان بنشینند یا با خانوادههایشان در مورد تغییر شبکه تلویزیون صحبت کنند. امیدوار بودم روزی جنگی که آنها دنبال میکردند همراه با دلایل وجودیاش مثل جای پای من در دوران بچگی روی برف زمستانی محو و ناپدید شود.