به بهانه فیلم «زیبا صدایم کن»
در جستوجوی خوشبختی
مهدی برازنده
از «خوشبختی» تعاریف زیادی شده است، اما در زمان حال و اکنون زیستن و کنار آمدن با داشتههای کنونی زندگی، تعریفی است که رسول صدرعاملی در فیلم «زیبا صدایم کن» ارائه میدهد. آنجا که پدر داستان که معتقد است تا حالا «پدری» نکرده است، همراه با دخترش ساندویچ میخورد، خوشبختی را در خوردن ساندویچ با فرزندی که 10 سال از او دور بوده است، معنا میکند. حتی زمانی که پدرِ دلباخته، به دخترش از اهمیت «بخشش» در زندگی سخن میگوید و نبخشیدن یکدیگر را علت وضعیت نابسامان زندگیاش تعریف میکند، میخواهد به «در لحظه زیستن» و لذت بردن از «اکنون» تأکید کند.
شاید بهای کتکزدن همسر، پنهانکاری، نبخشیدن و قدر یکدیگر را ندانستن به بهانه یک ورشکستگی مالی، «تنهائی» و استیصال در خشکشویی یک آسایشگاه روانی است و این یعنی فاصله زیاد با آن چیزی که در فیلم «خوشبختی» معنا میشود و آن رابطه در لحظه با بزرگترین معنای زندگی، یعنی فرزند است که پدر فقط به خاطر او به زیستناش ادامه داده
است.
فیلم «زیبا صدایم کن» به ما میآموزد که گاهی دل به خطر زدن، ارزش کنار هم بودن را دارد؛ زمانی که پدر تصمیم میگیرد در روز تولد دخترش، مخفیانه از آسایشگاه فرار کند، اقدام به دزدیدن موقت پیک موتوری کرده و یا میز صبحانه صاحبکار دخترش را برای پسگرفتن دستمزدش به هم بزند و البته دختری که برای ممانعت از دستگیری پدرش او را از مدرسه فراری میدهد و خطر به هم خوردن تعادل روانی پدرش را به جان میخرد و در سکانسهای پایانی، همراه او در ارتفاع چندصد متری به بالای دکل میرود، همگی ارزش دل به خطر زدن را برای لحظهای کنار هم بودن نشان میدهد.
در کنار همه تلاشها برای نمایش ارزش «در لحظه بودن» و «کنار هم بودن»، زیبایی ارتباط پدر و فرزندی هم به خوبی در این اثر نشان داده شده است. تمنای عاجزانه پدر برای گرفتن مجوز خروج از آسایشگاه، آن هم فقط برای تبریک تولد به فرزند، چندسال بزرگ کردن یک گُل گرانقیمت برای دخترک، یافتن خانهای با معماری و نور و همسایه مناسب که لایق فرزندش باشد، آموزش موتورسواری، پسگرفتن دستمزد از صاحبکار مرفه و بیدرد و... کار را برای دختر به جایی میرساند که بهجای بیمحلی کردن به پدر و پسزدن او، برایش قرص میخرد، او را از مدرسه فراری میدهد، زیر باران به بالای دکل میرود و همه اینها زیباییِ نعمت بودنِ پدر در کنار فرزند را به نمایش میگذارد؛ اگرچه روند نزدیکی پدر با دختر تا جایی پیش میرود که دختری که تصمیم گرفته بود مسئولیت همه کارهایش را به تنهائی بپذیرد و وجود پدر و مادر را انکار کند، نیمهشب، خود را به مادری که سالها از او دور بود میرساند و همه تابوهای ذهنیاش را میشکند.
تجربه یکسری احساسات مثل «حسرت پدر داشتن» با دیالوگ پسری که به دختر گفت «خوشحال باش که بابات هست، وقتی نباشه میفهمی چی نداری» و یا سخت نگرفتن یکسری سوءتفاهمات زندگی، جایی که از شخصیتهای داستان میشنویم «زندگی همینه، یک چیزایی درست نمیشه، باید ادامه داد» در صحه بخشیدن به نعمت «خانواده» بسیار خوب بهکار برده شدهاند و بیننده به خوبی آن را درک میکند.
شاید اگر قدر هم را بدانیم و در لحظه کنار هم باشیم، بتوانیم نور ساختمان معروف شمال تهران را فقط با یک اشاره، مثل شمع تولد «فوت» کنیم! زیبا صدایم کن، یادآوری میکند که «خوشبختی» شاید کنار هم بودن و در لحظه زندگی است.