نیمه پنهان کشمیر- ۵۵
دورهمیهای خانوادگی و بحثهای گرم اجتماعی
گل خان متولی مسجد که در جوار مسجد زندگی میکرد و مؤذن مسجد هم بود اغلب برای رسیدگی به امور مسجد در به در برای دریافت کمک و اعانات به خانههای مردم میرفت.
در زمستان مردان اغلب در قسمت حمام نشسته و امور دهکده، مسائل مذهبی و سیاست را مورد بحث و بررسی قرار میدادند.
امام مسجد هر هفته همان خطبه را به زبان عربی همیشگی میخواند.
من میدانستم که اسامی پیامبران حضرت محمد، حضرت عیسی، حضرت موسی، حضرت ابراهیم کجاها در خطبه بیان میشود اما راستش نفهمیدم که خطبه چیست.
ما همیشه دستهجمعی با دوستان و قوم و خویشها از مسجد به خانه باز میگشتیم.
بعد از نماز جمعه بساط سماور و چای برقرار بود همه دور هم نشسته و از هر دری صحبت میکردند.
در این دورهمیها ما معمولا لطیفههایی را تعریف میکردیم از جمله اینکه یک روز یک کشمیری روستایی برای حج به مکه رفته بود.او در هتل اقامت داشت و مدیر هتل بهخاطر برخی مسائل از او آزرده و ناراحت بود و حرفهایی به زبان عربی نثارش کرده بود.
روستایی بخت برگشته فکر کرد عربی فقط زبان دعا است و به همین خاطر پس از صحبتهای مدیر هتل در جواب گفته بود آمین.
من میتوانستم چهرههای زیادی را بهجای آن روستایی فرضی از مسجدمان بگذارم.
گروهی از پیرمردان در قسمت حمام بهطور نیمه هوشیار مینشستند.
حمام نزدیکترین گرمخانه مرکزی در روستای ما بود. من از اینکه آنها بعضی اوقات بهطور ناگهانی پس از اذان گفتن گل خان از خواب و اوهامشان در آمده و چرتشان پاره میشد خندهام میگرفت.
گل خان اذان میگفت و پس از نماز آنها دور هم جمع میشدند و به زبان فارسی و کشمیری بر پیامبر و اولیائش سلام و درود
میفرستادند.
اما «درود» هرگز برای من و دوستانم به یاد ماندنی نبود اما در هر حال چهارزانو نشسته و بعد از گفتن یا الله، یا الله و عقب جلو کردن سرمان همراه با پیرمردان همسرایی میکردیم.
وقتی سیف الدین عموی بزرگ مادرم در مسجد ایستاد و دعای بعد از عید را میخواند خنده میکردیم.
«خدایا آنهایی که در طول ماه رمضان برای تو روزه گرفتند را ببخش و بیامرز.
خدایا آنهایی که از دستورات توسرپیچی کردند و روزه نگرفتند را ببخش و بیامرز.»
ما میدانستیم که سیف الدین هرگز روزه نمیگیرد، پشت پرده مغازه، نهارش را هر بعد از ظهر میخورد.
در اواخر دهه 80 میلادی سر و کله یک استاد کالج که یک گروه سلفی را رهبری میکرد در روستای ما پیدا شد. و یک مسجد جداگانهای تأسیس کرد. بیشتر اعضای این گروه طبقه متوسط رو به پایین بودند که مدارک دانشگاهی داشتند و از مشاغل نه چندان مهم دولتی نیز برخوردار بودند.
آنها علیه نوع اسلامی که قرنها در کشمیر رایج بود به پا خاسته بودند، ترکیبی از کتاب و سنت.
هیچکدام استاد آموزشدیده اسلامی نبودند اما آنها خوانندگان مشتاق ترجمهها و تفاسیر مختلف قرآن و حدیث به زبان اردو بودند.
آنها میخواستند سنتهای محلی که در طول قرنها تغییر مذهب (نوکیشی) از هندو به اسلام بهوجود آمده بودند را از بین ببرند.
آنها حتی سعی کردند تفاوتهای ظاهری نیز برای خودشان ایجاد کنند.
مثلا شلوارشان را از بالای قوزک پا تا میکردند، ریششان را بلند نگه میداشتند، و کمی در عبادت متفاوت ظاهر میشدند.
آنها خودشان را به نوعی به عنوان مصلحان اجتماعی تلقی میکردند که میخواهند دهقانان را از شر جادو و جنبل و استثمار طبقه روحانیون شامل مولویها و پیرها نجات دهند.
یکی از دوستانم در تجزیه و تشبیهی میگفت: «موتورسیکلت پسر مولوی نه با سوخت فسیلی بلکه با خون روستاییان حرکت میکند.» پدربزرگ من که همیشه منتقد مولویها و پیرها بود، مسجد همسایگیمان را رها کرد و در مسجد جدید اصلاحخواهان که سه خانه با ما فاصله داشت نماز خواند.
من چند بار برای فریضه نماز جمعه به مسجد سلفیها رفتم اما آنها را خشک مذهب و تنگنظر یافتم.
من با عقاید افراطی این جماعت اینکه آنها در مسیر درست و برحق هستند و تقوای خودآگاهانهای را در پیش گرفتهاند راحت نبودم. آنها نسبت به کسانی که ایمان قوی نداشته با دیده تحقیر مینگریستند.
آنها به گونه مستمر و بیحاصلی در مورد تلفظ صحیح زبان عربی بهویژه اشتباه قرائت قرآن کریم و حدیث و گناههای مترتب بر آن بحث و جدل میکردند.
وسواس و دغدغه فکری دیگر آنها میزان بلندی ریش بود: ریش باید 3 یا4 اینچ یا معادل یک مشت یا دو مشت باشد.
بچههای روستا رهبر احیاگران سلفی را
«بز» میخواندند.
خوشبختانه پدربزرگ هرگز اجازه نمیداد سمپاتیاش با سلفیها خدشهای به روابط دوستانهاش با دیگران وارد کند.
رابطه او هم با روستاییان مسلمان که مخالف سلفیها بودند خوب بود هم با دوستان هندویش، رابطه او با باسکارنات که همراه او سالیان سال در دبیرستان تدریس میکرد ادامه پیدا کرد.
او همواره از مغازه خواربارفروشی سومنات که مالکش یک هندو بود خرید میکرد و این روند هیچوقت تغییری نکرد البته آگاهی از هویتهای مذهبی و اختلاف نظرها در مورد عقاید سیاسی همواره وجود داشت.
خیلی از مسلمانان و هندوها فنجانها و بشقابهای جداگانهای در منازلشان برای پذیرایی از پیروان مذاهب مختلف داشتند اما در خانه ما برای پذیرایی از باسکارنات یا سومنات چنین روالی وجود نداشت. ما همه با هم غذا میخوردیم.
شاید 10 ساله بودم که در یک مراسم عروسی هندوها شرکت کردم.
من شلوار سیاه و پیراهن سفید و سیاهی پوشیده بودم. موهایم برای براق شدن را با روغن خردل آغشته و شانه کرده
بودم.
پدر بزرگ همیشه لباس دلخواهش همان کت و شلوار فاستونی راه راه بود، صورتش را اصلاح میکرد و بعد از آن ادکلن قدیمی اسپایس را به صورتش میزد.
برادر جوانتر باسکارنات در شهر کوچک همجوار داشت ازدواج میکرد.
ما در خانه فرش شدهای مملو از مهمانان نشستیم.
ناهار که متشکل از گوشت و سبزیجات بود را در بشقابهای استیل کوچک در سفره چیدند که کاملا با پذیرایی مسلمانان فرق داشت.
پذیرایی از مهمانان در عروسی مسلمانان به این صورت است که چهار نفر دور یک سینی مسی بزرگ روی زمین مینشینند و بهطور گروهی غذا میخورند. در عروسی مسلمانان میزان سبزیجات کمتر است و مقدار گوشت بیشتر است.
یک نفر که کنار من نشسته بود پرسید: پس شما هم در خانههای هندوها غذا میخورید؟
سپس یک نفر دیگر عکس یادگاری از ما گرفت یکی را هم به من داد که در آلبوم نگهداری میکنم.
پدر بزرگ دارد با باسکارنات صحبت میکند و من در حالیکه در دستم لقمهای داشتم به دوربین نگاه میکردم.
اما بعد از قیام عمومی مردم کشمیر علیه هند، همراه با روایتهایی از تاریخ سیاسی کشمیر، گروههای مبارز از اسلام برای بسیج عمومی استفاده کردند.
تصاویری از تاریخ اسلامی به عاریه گرفته شد و واژههایی مانند شهادت و جهاد از این طرف و آن طرف پدیدار شدند.