کي رفتهاي ز دل که تمنا کنم تو را؟ کي بودهاي نهفته که پيدا کنم تو را؟ (چشم به راه سپیده)
خورشيد کعبه ماه کليسا کنم تو را
کي رفتهاي ز دل که تمنا کنم تو را؟
کي بودهاي نهفته که پيدا کنم تو را؟
غيبت نکردهاي که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاي که هويدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدي که من
با صد هزار ديده تماشا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آئينهساز شد
تا من به يک مشاهده شيدا کنم تو را
بالاي خود در آئينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دير بگذري
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبي نقاب ز رويت برافکنم
خورشيد کعبه ماه کليسا کنم تو را
طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يکجا فداي قامت رعنا کنم تو را
زيبا شود به کارگه عشق، کار من
هرگه نظر به صورت زيبا کنم تو را
رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
فروغی بسطامی
به دل نوري، به تن جاني
به رخ ماهي، به قد سروي، به دل نوري، به تن جاني
خطا گفتم ز من بگذر به از ايني به از آني
بسان آيت رحمت همه لطفي همه مهري
بسان عهد برنايي همه شوقي، همه جاني
همه چشمند در اين ره که ببينند از تو ديداري
همه گوشند در اين در که آيد از تو فرماني
براي عالمي چون آفتاب عالمآرايي
چو گردد نوبت من سختگير و سست پيماني
پريشان حالي دل را بپرس از زلف دلبندت
که بهتر داند احوال پريشان را پريشاني
چو بينم آشياني، بلبلي، شاخ گلي، گويم:
خوش آن روزي که ما را هم سري مي بود و ساماني
به ياد آن گل گمگشته باشد «پارسا» باشد
اگر ما را تمناي گلي، سير گلستاني
پارساي تويسرکاني
دلها سپر انداختهاند
از تو شوري به دل بحر و بر انداختهاند
آتش عشق تو در خشک و تر انداختهاند
محنت عشق تو را حوصلهيي درخور نيست
پيش غمهاي تو دلها سپر انداختهاند
از بتان مهر مجوئيد که آئين وفاست
اولين رسم قديمي که برانداختهاند
نيست غمهاي تو را با دلم آن مهر که بود
سالها شد که مرا از نظر انداختهاند
هر کجا تيغ نگاه تو علم گشته به ناز
بيدلان گاه سپرگاه سر انداختهاند
وه چه بحري که ز شوق گهرت، کشتي خويش
خضر و الياس به موج خطر انداختهاند
بيسبب نيست که با شيشهدلان کينه چرخ
سنگ بر کارگه شيشهگر انداختهاند
اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب
عيش و عشرت به جهان دگر انداختهاند
ميکشان را شده از شهد لبت طبع لطيف
تا بدان جاي که نقل از شکر انداختهاند
آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب
بس که مرغان خدنگ تو پر انداختهاند
طالب آملي
ز شوق روي تو
بهر نفس دلم از باغ يار لرزد و ريزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ريزد
بيا که بيگل روي تو اشکم از سر مژگان
چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ريزد
بهم رسان ثمري زين چمن که شاهد زيبا
شکوفهايست که از شاخسار لرزد و ريزد
ز آب ديده براهت هميشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه دار لرزد و ريزد
برون خرام که وقتست لالههاي چمن را
ز شوق روي تو رنگ از عذار لرزد و ريزد
بس است اينهمه «قصاب» آبروي تو ديگر
درين زمانه بياعتبار لرزد و ريزد
قصاب کاشانی
زهي دل، آفرين دل ...
نشد يک لحظه از يادت جدا دل
زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل
ز دستش يک دم آسايش ندارم
نميدانم چه بايد کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصيبت دل، بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايا
ز دستش تا به کي گويم خدا دل؟
درون سينه آهي هم ندارد
ستمکش دل، پريشان دل، گدا دل
بتاري گردنش را بسته زلفت
فقير و عاجز و بيدست و پا دل
بشد خاک و ز کويت برنخيزد
زهي ثابتقدم دل، باوفا دل
ابوالقاسم لاهوتي