نیمه پنهان کشمیر- 30
در جستوجوی راهی برای بازگشت به کشمیر
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
در 16 دسامبر وقتی قاضی میخواست رای دادگاه را قرائت کند حبیبالله به دادگاه نیامد. بهجایش سینگ همراه با نیروهای پلیس ضدتروریزم دهلی که گیلانی را دستگیر و بازجوییها را دنبال کردند اتاق را پر کرده بودند.
پلیسهایی که تا دیروز صورتشان را اصلاح نمیکردند و لباسهای کهنه و نخنما شده به تن میکردند در جلسه دادگاه لباسهای و کراواتهای شیک پوشیده بودند.
فکر کنم آنها به خاطر عکاسان و روزنامههای فردا این نمایشها را به راه انداخته بودند.اتاق محاکمه برای اولین بار پر از خبرنگاران شده بود.
من نزدیک میز قاضی نشسته بودم. امیدوار بودم که کلمه به کلمه حکم دادگاه را بشنوم. هوا خیلی شرجی بود.
یک خبرنگار داد زد لطفا کولرها را روشن کنید. اما آنها خراب بودند. خبرنگاری که پشت سر من ایستاده بود دفتر یادداشتش را پشت من گذاشته بود تا بتواند بنویسد.
قاضی دینگرا وارد و سکوت سنگینی در دادگاه حکمفرما شد. هیچکس حرکتی نمیکرد تا او حکم را قرائت کند.
قاضی دینگرا حکم دادگاه را قرائت کرد و طی آن متهم عبدالرحمان گیلانی را بهخاطر دست داشتن در حمله به پارلمان، جنگ علیه حکومت هند، قتل و آسیبهای دردناک وارده مجرم شناخت.
دو مرد دیگر هم مجرم شناخته شدند.
گیلانی ساکت بود. من داشتم به او نگاه میکردم. او به نظر میرسید مرا میبیند اما چشمهایش چیزی نمیگفت.
ذهن من از اتاق دادگاه ناخودآگاه به سوی یک کشمیری دیگر به نام مقبول بات که در سال 1984 در زندان تیهار اعدام شد رفت.
حتی امروز هم اعدام بات میتواند یک موج ضد هندی در میان کشمیریها ایجاد کند.
به عنوان یک خردسال در کشمیر من در آن ایام پوسترهای یاد بود شهادت مقبول بات که روی تیرهای چوبی برق در کشمیر نصب شده بود را دیده و به یاد دارم. آیا پایان کار گیلانی هم مثل مقبول بات خواهد بود؟
آیا پوسترهای یادبود او نیز بر روی تیرهای چوبی برق نصب خواهند شد؟
دو روز بعد از اعلام حکم، قاضی دینگرا، گیلانی را همراه با متهمان دیگر کشمیری محمد افضل و شوکت گورو به مرگ محکوم کرد.
گیلانی از قاضی اجازه خواست تا با روزنامهنگاران صحبت کند. پس از آن در حالیکه فیلمبردار در حال فیلمبرداری بود پلیسهای مرد سه محکوم را به طرف کامیونهای قفسدار جهت انتقال به زندان با خود بردند.
گیلانی فقط توانست همین چند کلمه را بگوید که: «بدون عدالت هیچ دموکراسی در کار نخواهد بود، این دموکراسی هند است که در معرض تهدید قرار دارد.»
بسمالله هنگام بردن برادرش بهشدت متاثر شد و گریه کرد. در بارامولا صدها معترض در پی اعلام اخبار دادگاه گیلانی به خیابانها
ریختند.
معتبرترین حقوقدان هند و وزیر اسبق قانون فدرال «رام جسمالانی» موافقت کرد بدون دریافت دستمزد در دادگاههای عالی از گیلانی دفاع کند. به دنبال این تحولات فعالین گروه افراطی هند موسوم به «شیو سنا» آدمک جسمالانی را به عنوان خائن به آتش کشیدند.
رئیس گروه افراطی تهدید کرد در صورتی که او به حرف و قولش عمل کند و به آنها وفادار بماند باید با عواقب آن مواجه شود اما جسمالانی در موضع خود پایدار بود.
او درخواست تجدید نظر (استیناف) علیه مجرمیت و محکومیت دادگاه عالی دهلی ارائه کرد. قضات دادگاه دادرسی خود را درآوریل 2003 شروع کردند.
دادرسیهای بیشتر و بحثهای زیادی به عمل آمد. اگر فرمان دینگرا تأیید میشد گیلانی اعدام میگردید.
در اکتبر 2003 دادگاه عالی رای نهائی خود را قرائت کرد. گیلانی ازهمه اتهامات تبرئه گردید. او آزاد شد و به دانشگاه برگشت. (سید عبدالرحمان گیلانی در سال 2019 به دلیل ایست قلبی درگذشت).
فصل هشتم
طی محاکمات عبدالرحمان گیلانی بهطور جدی در این فکر بودم که به کشمیر بازگردم.
بعضی اوقات به دیوان اشعار «آقا شهید علی» (شاعر فقید کشمیری ) نگاهی میانداختم. بجز اشعار او، کارهای ادبی اندکی در کشمیر وجود دارد که توانسته تجربیات و خاطراتمان را در رابطه با وحشت، تنش، خشم، ناامیدی و درماندگی تداعی کند.
آقا شهید علی در سال 2001 در اثر سرطان در نیویورک درگذشت. قطعه سرودهای از او به شرح زیر است:
بگذار فریاد کنم
بگذار ضجه بزنم
بگذار تا آنجا که میتوانم سخن بگویم.
من در آن پوچی خواهم نوشت: کشمیر، کشمیر، کشمیر...
من برخی از دلنوشتههایم را با دوستان در دهلی در میان گذاشتم اما نمیتوانستم همه چیز را بگویم.
من خودم را هنگام نوشتن در میانه یک جمله در وضعیت سردرگمی میدیدم گویا حافظهام هنگ کرده است. بیان آن حتی در شرایط خودمانی هم دردناک است.
هر موقع که به کتابفروشی میروم یک نوع احساس شرمندگی وجودم را فرا میگیرد.
مردم سرزمینهایی که جنگها و مناقشات در آنها جریان داشته یا دارد داستانها و روایتهایشان را بازگو کردهاند: فلسطینیها، بوسنیاییها، کردها، تبتیها، لبنانیها، آفریقاییها، تیمور شرقیها، و مناطق دیگر از آن جملهاند.
من در محافل ادبی غیبت روایت کشمیریها (از مبارزاتشان) را احساس کردم، کتابهای نانوشتهای در مورد تجربیات کشمیریها که جایشان در قفسههای کتاب خالی است.
خاطرات و داستانهایی از کشمیرکه من مثل چمدانهایم آنها را حمل میکنم میتوانستند از بین بروند.
من مجبور بودم واژههایی را پیدا کنم که حافظهام را از گرد و غبار زمانه در امان نگه دارد. میدانستم که باید بنویسم و بنویسم.
من باید برمیگشتم وآدمها و مکانهایی که وجودم را تسخیر کرده بودند را دوباره ملاقات میکردم. اما مجبور بودم بین کارم و ایده برگشت به خانه یکی را انتخاب میکردم.
وضعیت مالیام میگفت بایستم و کار کنم ولی دل بیقرارم خواهان برگشت به خانه بود. یک روز بعد از ظهر یکی از سردبیرانم از من خواست در مورد برخی ایدهها و سوژههای گزارشی با او صحبت کنم.
به او گفتم قصد دارم استعفا بدهم. او پیشنهاد افزایش دستمزد را داد. او مرد خوبی بود و واقعا دوست داشتم با او کار کنم اما میخواستم به خانه برگردم میخواستم به کشمیر برگردم. سردبیر من برایم آرزوی موفقیت کرد.
آن شب من زنگ ساعتم را خاموش کردم. چند روز بعد را صرف خرید کتاب کردم. کتابهایی که بدجوری طالبش بودم. کتابهایی که در مورد آنها شنیده بودم و کتابهایی که نشنیده بودم. بحثها و خداحافظیهای سختی که داشتم.
یک نگاه به پس اندازم هرگونه امکان سفر هوایی را از سرم بیرون کرد. سفر با اتوبوس مقرون بهصرفه بود.