یک دعــای خوب
مریم جهانگشته
آمدی کنارم نشستی و من سرم را روی پاهایت گذاشتم. چقدر بوی تو را دوست داشتم! تسبيح بزرگ و سبز رنگت را که تبرک شده بود، توی دستان کوچک و حنا خوردهام گذاشتی و لبخند روی لبانت نشست. و من با همان شیطنت کودکیام تو را میبوسم و تو هم مرا در آغوش میفشاری و چشمانم که درست شبیه چشمان توست، از شادی میدرخشند. و تو خوب میدانی چقدر دل کوچکم را شاد کردی.
بیتابم. چند روزی است که از شدت سردرد، گویی رگهای سرم میخواهد پاره شوند و بند بند تنم، جدا از همه، مرا به ورطه مرگ میکشانند. و صدایگریهام است که در تمام اتاق میپیچد. و فقط صدایگریهام با باز شدن در قطع میشود. مادرم را در آغوش میگیرم: «مادر چه کار کنم؟ نمیدونم کجاست، همه جا رو زیر و رو کردم.» و مادر لیوان شربت به لیمو را به من میدهد. من آن را روی زمین میگذارم و اشک تمام صورتم را خیس کرده است. مادر میخواهد مرا آرام کند و من میخواهم او را از سرم باز کنم. او دستش را توی موهایم میبرد و نوازشم میکند؛ درست مثل آن روزهای کودکیام، درست مثل پدرم. و من فقط زیر چشمی نگاهش میکنم. میگویم: «آخه مامان! اگه پیدا نشه خودم رو نمیبخشم. اون تنها یادگار باباست.
این همه سال همدم من بوده.» و مادر بلند میشود، ترکم میکند و جلو پنجره میایستد؛ درست همان جایی که رنگ کبود غروب پهن شده و اولین ستاره توی آسمان فخر میفروشد. مادر نگاهش را از پنجره میدزدد و زمین مرطوب بیرون خانه را میبیند و آرام میگوید: «اینقدر غصه نخور، اینجور خودت رو عذاب نده. من مطمئنم یه جایی همین دور و براست، حتماً پیدا میشه. اون متبرکه، اون بیمهنامهی تو، بابات به ضریح مقدس آقا امام رضا تبرک کرده، سالهاست همیشه همرات بوده، مطمئن باش پیداش میشه، مطمئن باش.» سرم خیلی درد میکند، نمیدانم چه کنم. فقط شقیقههایم را میان دستانم میفشارم.
باد خنکی میوزد و موهای لختم را همچون شلاقی توی صورتم میکوباند. مینشینم و ناگاه خواب چشمانم را میرباید؛ خوابی عمیق پس از چند روز بیخوابی و درد. و در خیال و رویایم، یا نه، خواب شیرینم... و من چارقد سبزم را محکمتر روی سرم گره میزنم. تو لبخند میزنی و میایستی. هنوز باد میوزد و صدای «امن یجیب» از همه جا به گوش میرسد. من خودم را توی حرم میبینم.
اینجا کجا و من کجا؟! و من در اندوه غروب ایستادهام و به پنجره فولاد نگاه میکنم. احساس میکنم از قاب خیال عبور کردهام و پلک میزنم. تو در باغستانهای عاطفهام سبزتر از هر وقت، همیشه بهار ماندهای. کبوتران حرم میچرخند و موسیقی صدایشان در خنکی نسیم میرقصد. بغضم در گلو حبس میشود؛ غم، درد، اندوه، تنهائی، و نمنم باران... لحظهای درنگ میکنم. دلم به وسعت دریاها اندوهگین میشود و آقا صدایم را میشنود و تو هم میشنوی و من این را یقین دارم. بعد مرا در آغوش میگیری، درست مثل سالهای پیش، شکوفههای خنده را نثارم میکنی.
نگاه میکنی، دلت برایم میسوزد و میبینم دست بر سرم میکشی. صدایم میلرزد و میگویم: «بابا، تسبيح سبز رنگ و متبرکت...» و همراه اشک میگویم: «بابا گم شده، من امانتدار...» و دوباره اشکهایم از روی صورت نحیف و لاغرم سر میخورد. میبینمت که بلند میشوی.
چفیهات هنوز مثل آن وقتها روی شانههایت افتخار میکند. عبورت را نظاره میکنم. تو میخندی و بالا میروی و قاطی کبوتران حرم میشوی. و میبینم در کنار ضریح، پرندهای سپید بال میزند و بعد تا شانههای آسمان با کبوترهای حرم پرواز میکند.
صدایت میکنم: «کاش پیشم میماندی!» اما تو را که نمیبینم، دلم غصهدار میشود. صدای دعا از هر طرف گوشم را نوازش میدهد. دعای کمیل را که باز میکنم، زمزمه میکنم: «الهی و ربی من لی غیرک...»
صورتم خیس از اشک که میشود، دلم آرام میگیرد. دیگر سرم درد نمیکند و میبینم چقدر کوچکم. قطره بارانی که به صورتم برخورد میکند، مرا بیدار میکند و دوباره میشنوم: «الهی و سیدی و مولای...» بعد نگاه میکنم، میان انگشتانم تسبيحی بزرگ میدرخشد.
بیاختیار چشمانم برق میزند. اشکهایم پشت پلکهای خستهام انتظارِ دین را میکشند. صدای آهنگین دعای کمیل مادر را که روی سجادهاش نشسته، میشنوم و فقط مادر لبخند میزند و من شادمان از پیدا شدن آن. بعد تسبيح سر میخورد از میان انگشتان نحیفم و میان گلهای قالی میافتد و میبینم مانند فیروزهای خودنمایی میکند. گویی گلهای بیجان قالی از عطر و پاکی آن جان گرفتهاند. میخندم و صدای مادر توی گوشم میپیچد و باز من میخوانم: «مولای و ربی صبر علی عذابک...»