کد خبر: ۳۰۴۰۳۸
تاریخ انتشار : ۲۹ دی ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۱

قرار

 
 
 عقیق گردنبندش را دست کشید. دلش پرواز کرد و یاد چشم‌های سبز احمد افتاد. زنجیرش را کشید و در گردنش چرخاند. اولین سالگرد ازدواجشان به خاطرش آمد. همین گردنبند، وقتی او نبود، همیشه آیینه دق می‌شد. گردنبندی که برای خریدنش، تمام بازار طلافروشان طلاب و خسروی را زیر پا گذاشته بودند.
همان زمان که تازه از لبنان آمده بود و تازه بعد از عقد، احمد می‌خواست یک هدیه برایش بخرد. می‌گفت: «یک نظامی نمی‌تونه زیاد از کشورش دور باشه. ببین با من چه کردی که کبوتر دلم، جلد آسمون این شهر شده.» زهرا از خنده ریسه رفت و دوباره لپ‌هایش چال افتاد. با لهجه غلیظ مشهدی گفت: «با پلخمون نگاهت چقوک دلمو زدی، ما موتونم.»
احمد لبخند گیرایی زد و با چشم‌هایی مشتاق، زهرا را نگریست و با فارسی لهجه‌دارش جواب داد: «ما هم بلد می‌شیم.»
آخر سر، زهرا گردنبندی طلا سفید با عقیق سبز انتخاب کرد و می‌گفت: «این‌طوری همیشه به یاد چشم‌های تو هستم.» احمد هم دستش را گرفت و برد حرم امام رضا‌(ع)، می‌گفت: «می‌خوام همین الان نماز شکر بخونم و از آقا بخوام تو گوش خدا بگه من رو جزو شهدای حزب‌الله قبول کنه.»
زهرا اخم کرد و با ناراحتی گفت: «تو روت میشه جلوی من حرف از شهادت بزنی؟ هنوز امضای عقدنامه‌مون خشک نشده، حرف از رفتن میزنی. یادت میاد تو بیروت، وقتی اومدم باهات مصاحبه کنم، به‌هم چی گفتی؟»
احمد سرش را کج کرد و گفت: «تو بگو...»
زهرا با چشم بارانی ادامه داد: «گفتی نیمه گمشده‌ات رو پیدا کردی. حالا می‌خوای منو بذاری و بری؟» بعد هم دستش را از دست احمد کشید و رفت گوشه صحن انقلاب نشست. تنها چیزی که احمد را از پا در می‌آورد، اشک و قهر زهرا بود. پس متواضعانه کنارش نشست و بی‌پرده پرسید: «عاشقمی؟»
زهرا سکوت کرد. ادامه داد: «عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز... بی‌تفاوت بودنت هر لحظه آبم می‌کند...» 
دوباره پرسید: «عاشقمی مگه نه؟»
این دفعه زهرا با غضب جواب داد: «نه...»
روی لب‌های احمد گل لبخند رویید و ادامه داد: «تو نه می‌گویی و پیداست می‌گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.»
زهرا سرش را بالا آورد، با چشم‌های خیس خندید و جواب داد: «بدجنس، خدارو شکر که دارمت.»
گوشه صحن انقلاب، نشستند و رفتند توی حال و هوای خودشان. زهرا دائماً به احمد می‌نگریست. همه چیز را در او می‌دید و احمد نگاهش پر می‌کشید به روی صحن و سرای امام رضا علیه‌السلام، می‌رفت بالای گنبد طلا آرام می‌نشست. نسیمی وزید و موهایش را به بازی گرفت. برگشت، در حالی که به زهرا نگاه می‌کرد، گفت: «نگاه کردن به صحن و سرای امام رضا، مثل دیدن روی یار می‌مونه. هر چی نگاه کنی سیر نمیشی، مگه نه؟»
زهرا توی حال خودش بود و متوجه نشد. احمد پرسید: «کجایی بانو؟ کجایی؟»
دستی جلو چشم‌هایش حرکت کرد و صدایی در گوشش پیچید: «کجایی خانوم؟ کجایی؟»
زهرا به خودش آمد.
- با من بودین؟
جوانی حزب‌اللهی بسته‌های هدایا را جابه‌جا می‌کرد. جواب داد: «خواهر، یک ساعته دارم صدات می‌کنم. بفرمایید، برای اهدا کردن اومدین؟»
زهرا چادرش را جلو کشید و گفت: «بله، یک لحظه صبر کنید.»
برای آخرین بار گردنبند را لمس کرد و از گردنش درآورد. بوسه‌ای بر عقیق سبزش نشاند و به دست جوان داد. نگاهش به روی تابلو پشت سر جوان ثابت ماند: «ستاد جمع‌آوری کمک‌های مردمی، برای مردم بی‌دفاع لبنان و غزه.» آهی کشید. اسم لبنان دوباره او را به بیروت کشاند، به اشرفیه، منطقه‌ای در شرق بیروت، جایی که جزء محله‌های بالاشهر و زیبا محسوب می‌شد. به خانه‌اش، کاشانه او و احمد، جایی که بهترین روزهای زندگانی‌اش را سپری کرده بود.
***
در حال گل کاشتن توی باغچه حیاط بود. از صبح دلش شور او را می‌زد. این روزها دائماً آماده‌باش بود. مناطق مرکزی بیروت و ضاحیه را اسرائیل با موشک زده بود و هر لحظه می‌ترسید کسی خبر شهادت احمد را بدهد. طبق قولی که داده بود می‌دانست حتی اگر زخمی‌شود، باز خودش خبر می‌دهد. آخر از دل بی‌قرار همسرش خبر داشت. زهرا احساس می‌کرد خیابان‌ها بوی سرب داغ می‌دهند. بوی خون، بوی بی‌عدالتی، بوی جنگ، کلمه‌ای که مانند دیو زشتی، آنجا دهن‌کجی می‌کرد. و او بی‌تاب احمدش بود. کم یکدیگر را می‌دیدند و مدام با تلفن در ارتباط بودند. 
این بار اما خیلی دیر کرده بود. قلبش بی‌دلیل بهانه دیدنش را می‌گرفت و چشم‌هایش دوست داشتند ببارند. 
یک هفته می‌شد که همدیگر را ندیده بودند. اگر نمی‌آمد، باز از خودش خبر می‌داد. می‌دانست اگر زهرایش بی‌خبر باشد، جان می‌دهد.
این بار بیشتر منتظر آمدنش بود. می‌خواست خبر دهد که بابا شده و درخت عشقشان به بار نشسته.
ناگهان تلفن زنگ زد. یعنی خودش بود! این روزها باید برمی‌گشت خانه. تا مژدگانی نمی‌داد، خبر را نمی‌گفت. 
با خوشحالی دوید طرف ساختمان و داخل پذیرایی شد. تلفن بی‌سیمی روی مبل افتاده بود. گوشی را برداشت و به سرعت دکمه اتصال را زد.
- الو، بفرمایید.
- منزل آقای احمد ابوصمد؟
دستش لرزید، احمد نبود! با صدایی که انگار از ته چاه بالا می‌آمد، جواب داد: «بله، همین جاست...»
طولی نکشید که دنیا در نظرش تیره و تار شد. مرد داشت پشت خط می‌گفت: «احمد زخمی شده.» 
اما مرد که از قرارشان خبر نداشت! 
زهرا یقین پیدا کرد همسرش پر کشیده... نفسش بالا نمی‌آمد و در سینه حبس شده بود. بر زمین افتاد. مرد از پشت خط بلند بلند حرف می‌زد و او دوست داشت بمیرد تا کنار احمدش آرام بگیرد...
سیده سکینه موسوی امجد