kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۳۸۷۰
تاریخ انتشار : ۲۶ دی ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۸

مهلت گرفتن مادر شهید از عزرائیل (حکایت اهل راز)

 
 
فاضل ارجمند، جناب حجت‌الاسلام و المسلمین سید علی اکبر اُجاق‌نژاد(1) در تاریخ 7/12/1379 در مکه خاطرۀ شگفت‌انگیزی از مادر شهید سهراب (اِلتفات) برنجی نقل و بعداً متن مکتوب آن را ارائه کرد: 
اینجانب در فاصله سال‌های 1359 تا 1361 ش به مدت سه سال به عنوان امام جمعه در شهرستان آستارا اقامت داشتم. در سال 1360 و در بحبوحۀ جنگ تحمیلی و روزهای سنگین دفاع مقدس یکی از اهالی بخش لوندویل (پانزده کیلومتری شهرستان آستارا) به نام سهراب (التفات) برنجی که به دلیل دیانت و اعتقاد قلبی‌اش با بنده نیز مراوده داشت، به اینجانب مراجعه کرد و اظهار داشت که می‌خواهد به جبهه‌های دفاع مقدس اعزام شود.
او متأهل بود و پنج فرزند داشت (چهار دختر و یک پسر). افزون بر آن سرپرستی مادر پیر خود را نیز عهده‌دار بود. وقتی از جزئیات زندگی او سؤال کردم، معلوم شد که فرزند ارشد او دختری دوازده ساله است و فرزند کوچکش تنها بیست روز عمر دارد. کشاورز بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان راننده در جهاد سازندگی آستارا مشغول فعالیت شده بود و وضعیت مادی نابسامانی داشت.
با آگاهی از وضعیت خانوادگی او با خود اندیشیدم که‌ای کاش این مرد با این وضعیت سنگین از رفتن به جبهه صرف نظر می‌کرد، لیکن مسئولیت امامت جمعه ایجاب می‌کرد برخلاف باورم با او سخن بگویم، چرا که بیم آن می‌رفت برداشت‌های سوء از سوی مغرضان و کوته‌نظران مشکلاتی ایجاد کند. بر این اساس تنها به دعا اکتفا و نامبرده را به سوی جبهه‌های حق علیه باطل بدرقه کردیم.
دو ماه بعد خبر شهادت او و یکی از همرزمانش (شهید نقیب‌زاده) در آستارا واصل شد. عصر چهارشنبه‌ای جنازۀ مطهّر دو شهید وارد آستارا شد. مطابق معمول یکی از افراد مطلع دفتر را فرستادم تا وضعیت شهدا را بررسی کند، تا اگر در معرکۀ نبرد به شهادت رسیده‌اند به استناد موازین شرعی با لباس جنگ دفن شوند و الاّ مقدمات غسل و کفن فراهم آید. آقای حاج آصف خندانی، مسئول دفتر که برای بررسی وضعیت شهدا رفته بود، اطلاع داد که شهید در کردستان به دست عوامل ضد انقلاب به شهادت رسیده است. آنها با قساوت هر چه تمامتر پوست بدن شهید برنجی را کنده بودند!
گرچه شهدا آمادۀ تشییع بودند، تصمیم گرفتم مراسم با یک روز تأخیر انجام گیرد، چرا که می‌خواستم برای این شهید مظلوم مراسم تشییع باشکوهی در آستارا برگزار شود. از سوی دیگر چون او نخستین شهید روستای لوندویل بود مراسم تشییع درخوری نیز در زادگاهش انجام گیرد.
صبح روز جمعه پیکرهای پاک دو شهید در میان اندوه انبوه مردم تشییع و به مصلای محل برگزاری نماز جمعه آستارا منتقل شدند، تا پس از اقامۀ نماز جمعه و نماز میّت برای این دو شهید، شهید نقیب‌زاده در مزار شهدای آستارا دفن شود و شهید برنجی به زادگاه خود حمل و پس از تشییع مردم لوندویل به خاک سپرده شود.
پس از انتقال شهید برنجی به زادگاهش، انبوه مردم در مقابل مسجد فاطمة الزهرای لوندویل اجتماع کرده بودند و پیکرِ پاک شهید در داخل آمبولانس و در میان انبوه تشییع کنندگان قرار داشت. من در حالی‌که پیام شهید را به هموطنان او می‌رساندم و مشغول سخنرانی بودم، دیدم سه چهار نفر به سوی آمبولانس روانند. بیقین می‌دانستم اگر جنازه را ببینند با ناله و شیون خود نظم و آرامش جمع را به هم خواهند زد و جوّ آرامی که بر حاضرین حاکم است آشفته خواهد شد. به اشاره از آقای خندانی خواستم به طرف آنان برود و تا پایان سخنرانی مانع زیارت آنها بشود. 
نامبرده پس از مذاکره با آن جمع و در فاصله تکبیرهای مردم به من اطلاع داد که یکی از خانم‌ها مادر شهید است و می‌گوید: آمده‌ام فرزندم را زیارت کنم، مانع من نشوید، چرا که فرصتی اندک دارم، سه روز پیش عزرائیل(ع) به سراغ من آمده بود تا مرا ببرد از او مهلت خواستم پس از زیارت فرزندم بمیرم!
موضوع را جدی نگرفته، گمان کردم پیرزن ساده‌ای است که عطوفت مادری‌،او را در مصیبت فرزندش وادار به بیان چنین سخنی کرده است، لذا گفتم: در چنین شرایط روحی نمی‌توان او را متوجه کرد که برای حفظ آرامش اجتماع دقایقی صبر کند. اجازه دهید داخل آمبولانس بشود و در را ببندید تا صدای ناله‌هایش نظم را آشفته نکند.
دقایقی بعد آقای خندانی بازگشت و اطلاع داد که مادر شهید پس از ورود به داخل آمبولانس، خود را روی جنازه فرزند شهیدش انداخت و در همان حال دعوت حق را لبیک گفت! 
در عین تحیر و ناباوری موضوع را با مقدمه‌ای کوتاه به مردم رساندم، 
شور و غوغای بی‌نظیری برخاست و ناله و شیونی که هرگز نظیر آن را ندیده بودم و تصور می‌کنم هرگز نتوانم ببینم. 
توصیه کردم هر دو جنازه را به امامزادۀ آستارا منتقل کنند و پس از غسل مادر داغدیده (کوچک خانم گنبدی مقدم)، هر دو را در کنار هم و در صحن امامزاده به خاک بسپارند.
شهید سهراب برنجی مشهور به التفات در تاریخ 25 فروردین ماه 1324 در لوندویل متولد می‌شود. در تاریخ 25 مرداد ماه 1343 ازدواج می‌کند و حاصل این وصلت چهار دختر و یک پسر بوده است. کشاورزی مشغله او بوده است، لیکن پس از انقلاب اسلامی ایران به عنوان راننده به استخدام جهاد سازندگی درمی‌آید. در زمستان 1360 پس از گذراندن یک دوره نظامی یک ماهه به کردستان اعزام و در شهرهای سقز و بانه به خدمت می‌پردازد و روز 29 بهمن ماه 1360 به دست مزدوران ضد انقلاب به مقام رفیع شهادت نائل می‌آید.
به هنگام وداع با خانواده‌اش قبل از عزیمت به جبهه‌، مادر شصت ساله‌اش، کوچک خانم گنبدی مقدم، خطاب به فرزندش می‌گوید: پسرم! تو اولاد 
صغیر داری، وضع مالی چندان مناسبی هم نداری، اگر منِ مریض هم بعد از تو مُردم، این بچه‌های خردسال چه می‌شوند؟
التفات در پاسخ مادر می‌گوید: من هر جا بروم و حتی اگر شهید شوم، برمی‌گردم و دست تو را می‌گیرم با هم وارد بهشت ‌شویم! بعد به شوخی می‌افزاید: آنجا تو چایی دم می‌کنی و من می‌خورم.  آنگاه رو به همسر خود می‌گوید:‌ای دختر حبیب الله! من وصیت کرده‌ام و سهم تو را نیز تعیین نموده‌ام. پس از من در ازدواج، مخیّر هستی.
همسر شهید می‌گوید: وقتی این سخن را شنیدم بغضم ترکید و‌گریان اتاق را ترک گفتم. 
مادر شهید درخصوص مهلت گرفتن از عزرائیل سه بار سخن به میان آورده بود. مَلک ‌ناز، دختر بزرگ شهید که بهنگام شهادت پدرش دوازده سال داشته می‌گوید: در سوگ پدر می‌گریستم، مادربزرگ از من پرسید: چرا مردم جمع شده‌اند؟ 
پاسخ دادم: پدر شهید شده است، جنازه‌اش را می‌آورند. 
گفت: من از عزرائیل اجازه گرفته بودم پس از زیارت فرزندم از دنیا بروم، مطمئن بودم او را زیارت خواهم کرد!
همسر شهید می‌گفت: می‌خواستم عکس التفات را که بر دیوار خانه نصب شده بود بردارم تا در مراسم تشییع استفاده شود، مادر شهید گفت: «چرا عکس التفات را برمی‌داری؟» پاسخی ندادم، او افزود: «عروسم! چرا نمی‌خواهی به من بگویی فرزندم شهید شده است؟» و پس از مکثی گفت: «من از عزرائیل اجازه گرفته‌ام پیش از زیارت فرزندم مرا از این دنیا نبرد!»
آقای فرض‌الله حیائی داماد عموی شهید می‌گوید: آنگاه که جنازه را می‌آوردند، با همسرم آمدیم تا کوچک‌ خانم را به زیارت فرزند شهیدش ببریم. آمدیم خانه، دست مادر پیر را گرفتیم و به سوی مسجد روان شدیم. وقتی از در حیاط مسجد داخل شدیم و چشم او به انبوه جمعیت تشییع‌کننده افتاد، خطاب به فرزندش گفت: فرزندم من از عزرائیل مهلت گرفته بودم که پس از دیدار تو از این دنیا بروم. 
نزدیک آمبولانس رسیده بودم، مادر نتوانست کنترل خود را حفظ کند. نزدیک بود به زمین بیفتد. او را بغل گرفتم. درِ آمبولانس را باز کردند، به او کمک کردم داخل شود. دستش را بر روی تابوت گذاشت، دست دیگرش در دست من بود، با ناله گفت: «التفات! تویی؟» لحظه‌ای بعد دستم فشرده شد و او آرام بر روی جنازه فرزندش تسلیم حق شد. اطمینان یافتم مرده است. چشمانش را بستم و از ماشین پیاده شدم.
* کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری 
انتشارات دارالحديث قم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. نمایندۀ رهبر معظم انقلاب در جمهوری آذربایجان.