kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۰۸۶۸
تاریخ انتشار : ۱۱ آذر ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۴
روایتی از دردهای اسارت آزاده سربلند حسین خلیلی ورامین

خاطراتی تلخ اما پر از درس

 
 
 
همۀ خاطرات کهنه و خاموش نیستند؛ بلکه گاهی آن‌قدر زنده و جاندار هستند که غبار زمان نه تنها آنها را کهنه نمی‌کند، بلکه با نفس یک راوی، برای هزارمین بار جریان تازه‌ای می‌گیرند و هیاهویی به روزگار می‌بخشند. فقط کافی است اهل دل باشی تا بتوانی در میان روزمرگی‌ها و دغدغه‌های تکراری، پای نابترین خاطرات بنشینی، حر فهایی که شاید زیاد گفته شده‌اند، اما هر بار تازه و نغز گوش جانت را می‌نوازند و پر از درس مردانگی و غیرت‌اند. انسان‌هایی که زندگی را پر از انتخاب می‌بینند، در انتخاب مسیر درست زندگی هرگز دچار تردید نمی‌شوند و برای خود عزت و سرافرازی ابدی به ثبت می‌رسانند. آزادمردانی چون آزادۀ عزتمند حسین خلیلی، که راه زندگی را خودِ انتخاب می‌دانند، با درست‌ترین انتخاب، معامله‌های پرسود با خدای خویش کرده‌اند و نتیجه‌اش را هر چه بوده، با جان و دل پذیرفته‌اند. آنها که جنگ و یا به تعبیری گویاتر، دفاع مقدس را لطفی از جانب خداوند برای نسل خویش می‌دانند، چرا که دیدۀ بیدار و بصیری به آنها بخشیده و روشن‌ترین نقطۀ خاطراتشان را در دل زمان حک نموده است. صفحه فرهنگ مقاومت کیهان دفتر خاطرات را ورق زده و این بار با احترام پای صحبت‌های بزرگمردی می‌نشیند که دفتر خاطراتش پر از دردهای اسارت است.
سیدمحمد مشکوه‌ًْالممالک
 
سی و یکم شهریور ماه سال ۱۳۵۹ روز آغاز هجوم رژیم بعث صدام به خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران است. روز آغاز دفاع مقدس. در این روز قرار بود مادرم به سفر حج برود. چمدان مادرم در دست من بود. وقتی از خانه بیرون آمدم. همان لحظه، تعدادی هواپیما در بالای سر ما پیدا شدند. بعد مشخص شد که هواپیماهای ارتش صدام خود را به تهران رسانده و پس از بمباران کارخانه ایران ناسیونال تهران و انبار مهمات صنایع نظامی پارچین در حال فرار هستند، و این شروع جنگ تحمیلی هشت سال دفاع مقدس بود.
 ما اصلاً تصور نمی‌کردیم که بعد از پیروزی انقلاب در شرایطی که کشور ما در مظلومانه‌ترین زمان خود بود، جنگ شود. آن زمان همه چیز از هم پاشیده بود. هنوز حکومتی تشکیل نشده بود. ارتش محکمی نبود و بسیاری از سران وابسته نیز فرار کرده بودند. به هر حال آن اتفاق افتاد. بنده آن زمان معلم بودم. صدام اعلام کرد که؛ من سه روز دیگر در میدان چهارشیر اهواز سخنرانی خواهم کرد. کسی که تا اهواز بتواند بیاید، تا تهران هم می‌تواند بیاید و اگر ما به استقبال دشمن نرویم، او به سراغ ناموس ما خواهدآمد. 
اوغول بی‌شاخ و دمی بود و هیچ چیز سرش نمی‌شد. او از نظر نظامی بزرگ‌ترین قدرت زرهی منطقه بود و از سیستم نظامی و پشتیبانی اطلاعاتی و تبلیغاتی غرب برخوردار بود. به هر حال جنگ آغاز شده بود و ما چاره‌ای جز دفاع نداشتیم. ما بیست و دو نفر بودیم. چند معلّم بودیم‌، که به همراه دانش‌آموزان عازم خوزستان شدیم.
ماجرای اسارت
 وقتی به خوزستان رسیدیم، خرمشهر اشغال شده بود و آبادان در محاصره بود. ما می‌خواستیم وارد آبادان بشویم. ولی ارتش عراق با یک دایرۀ ۳30 درجه آبادان را محاصره کرده بود. ابتدا می‌خواستیم از ماهشهر با لنج برویم که هوا طوفانی شد. به هر حال زیر 
آتش خودی و دشمن و نیز از راه نخلها وارد آبادان شدیم. همان موقع که به آنجا رسیدیم، یک خمسه خمسه زدند و از ما پذیرایی کردند. روزها گذشت تا ما در عملیات شرکت کردیم. سه تا عملیات در آبادان انجام شد. که نخستین آن «عملیات توکل» بود که موفقیت‌هایی هم در آن داشتیم؛ اما من در آن عملیات زخمی و بعد هم اسیر شدم. اما در دو عملیات بعدی که در یکی میدان مین آزاد شد و در عملیات بعدی هم محاصرۀ آبادان شکسته شد. عملیاتی که حضرت امام رحمت‌الله علیه فرمودند: حصرآبادان باید شکسته شود. و دقیقاً در روز پنجم مهرماه سال ۶۰ آبادان از محاصره خارج شد. 
زندگی یعنی انتخاب
گاهی با خودم فکر می‌کنم و می‌گویم که واقعاً تعریف ما از زندگی چیست؟ هر کدام از ما تعریف خاصی از زندگی داریم. ولی یکی از تعریف‌هایی که به دل من می‌نشیند این است که زندگی؛ یعنی انتخاب!
 ما وقتی صبح از خواب بیدار می‌شویم تا زمانی که در آخر شب خواب ما را می‌رباید، مدام در حال انتخاب هستیم و حاصل عمر ما نتیجه این انتخاب‌ها است. ولی گاهی اوقات انتخاب سخت می‌شود و دستاوردهای ما در کل عمر حاصل انتخاب‌های سخت است.
لذا در زمانی که زندگی من به خوبی جریان داشت و به عنوان دبیر در آموزش و پرورش مشغول کار بودم به علاوه شغل دوم من درآمد بیشتری نسبت به شغل دولتی داشت پس از ازدواج خانه ساختم و ماشین خریدم و خداوند نیز با هدیه دو دختر ۲ ساله و ۴ ساله زندگی خانوادگی پر نشاطی به ما داده بود می‌بایست انتخاب می‌کردم.
آسایش و لذت از زندگی
به خوبی درک می‌کنم که اگر جوانان ما به استقبال دشمن نمی‌رفتند چه می‌شد. در آن زمان آبادان خیلی وجهۀ مظلومانه‌ای داشت. به خصوص در جبهه و مقابل دشمن.
بنده به همراه آقای مجتبی باریکانی که مدیر مدرسۀ 15خرداد بود و شهید سهراب حاجی مزدرانی و تعدادی از هم کاران و دانش‌آموزان به آبادان رفتیم. همراه ما آشپزهای ورامینی هم بودند. دشمن هتل آبادان را بمباران کرده بود و تنها زیرزمین آن سالم بود، که ما از آن به عنوان آشپزخانه استفاده می‌کردیم.
 باید غذا را از هتل و تا ایستگاه ۷ آبادان می‌آوردیم ولی از قسمت «ایران گاز» به بعد در دید مستقیم دشمن بودیم و خودروی ما هدف قرار می‌گرفت لذا مجبور بودیم تا خط اول جبهه غذا و مهمات را با پای پیاده به رزمندگان برسانیم. گاهی وقتها احساس می‌کردیم که در خط اول، رزمندگان از غذا سیر نمی‌شوند. فصل برداشت خرما گذشته بود. ما پتو می‌بردیم و زیر نخل‌ها می‌گرفتیم. نخل‌ها را مثل درخت توت می‌تکاندیم و خرما به خط می‌آوردیم، تا برای رزمندکان یک کمک غذایی باشد و به این ترتیب آبادان از اشغال دشمن در امان ماند.
 وقتی آبادان از محاصره خارج شد و خرمشهر آزاد شد، ضربۀ بزرگی به صدام وارد شد؛ هم به او و هم به پشتیبا ن‌هایش یعنی کسانی که از او حمایت می‌کردند. برایشان باورکردنی نبود. ایرانی که آن‌طور مظلومانه مورد حمله قرار گرفت و بیش از هزار کیلومتر از مرزهایش به اشغال درآمد، چه طور می‌تواند این‌طور دفاع کند؟ و دشمن را خواروذلیل نماید.. مسلما حاصل ایثار و از خودگذشتگی، شهدا، جانبازان، آزادگان، دعای مادران شهدا و ایستادگی مردم بود که نتیجۀ جنگ را عوض کرد. وقتی می‌گویم جنگ، منظورم یک جنگ جهانی است. که ما دو جنگ جهانی در تاریخ داشتیم. جنگهایی که یکی در سال ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ و دیگری در سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۴ اتفاق افتاد، اما سومین جنگ جهانی، جنگ کشور ما بود. جنگی که در آن یک کشور مظلوم در سخت‌ترین شرایط در مقابل تمام دنیا ایستاد. بسیاری از اسرایی که ما گرفتیم، از دیگر کشورها بودند. یک بار در زمان اسارت موضوعی پیش آمد و نگهبان به بالا گزارش داد. که یکی از اسرا در روی روزنامه روی  عکس صدام کوبیده است. آنها چند نفر از ما را برای بازجویی به مقر فرماندهی بعثی‌ها بردند. من بالای سر فرمانده را نگاه می‌کردم و دیدم نقشۀ ایران را آ نجا کشیده و خوزستان را با رنگ سفید نشان داده بودند و روی آن نوشته بودند؛ «عربستان». این به این معنا بود که زیاد به خودتان زحمت ندهید. کار شما تمام شده است. هزار و دویست کیلومتر مرزهای شما در حال حاضر زیر پای ماست و شهرهای‌تان را اشغال کرده و وارد خرمشهر شده ایم، و آبادان در محاصره است حتی نقشه هم چاپ کرده و نام خوزستان را عربستان گذاشته ایم. و خوزستان به عنوان شریان اقتصادی و نفتی ایران در حال حاضر در اختیار ما است. آنها کار را تمام شده می‌دانستند و برایشان قابل تصور نبود که ایران بتواند خاک خود را پس بگیرد. لذا بعد از آزادسازی خرمشهر، آنها احساس پوچی کردند، چون علی‌رغم کمک‌های مختلف شرق و غرب در دنیا سرشکسته شده و اعتبارشان را از دست داده بودند. آنجا بود که دست به 
یک سری اقدامات شیطانی زدندکه دستاوردهای آن می‌توانست تبلیغات وسیع جهانی به نفع صدام و ضد جمهوری اسلامی باشد که در تمام این توطئه‌ها با 
درنده‌خویی و فشار حداکثری اجرای سیاست‌های غربی‌، اسرائیلی و حتی منافق مشهود بود که شامل اقداماتی بود یکی از آن اقدام‌ها اعزام کارشناسانی به داخل اردوگاه‌ها که به زبان فارسی مسلط بودند.
 و دومین اقدام نظرخواهی از اسرا به صورت تست‌های ۴ جوابی و اعزام مبلغ و روحانی به داخل اردوگاه‌ها و همچنین ایجاد فتنه و اختلاف افکنی در بین اسرا و جداسازی افراد روزه‌گیر در ماه مبارک رمضان با هدف ایجاد اختلاف و دودستگی و دمیدن بر طبل اختلافات قومی و مذهبی و مهم‌ترین اقدام شیطانی آنها بر روی اسرا شناسایی و جداسازی اسرای کم سن و سال با هدف شست مغزی و آموزش‌های هدفمند بود و علی‌رغم هزینه‌هایی که برای آنان داشت پروژه‌ای بود که تا آخرین سال‌های جنگ از دستور کار آنان حذف نشد.
درسی برای نسل امروز و آینده
آنها برای اسرا یک مدرسه درست کردند. و تعداد اسیری را که کم سن بودند، از اردوگاه‌ها جمع کردند. حتی کسانی بودند که هفده یا هجده سال سن داشتند، اما آنها را به عنوان اطفال معرفی کردند و به آن مدرسه بردند. رضا زاغی را هم به عنوان مدیر مدرسه تعیین کردند. او یکی از سارقانی بود که پس از آواره شدن مردم شهر خانه‌ها را در خوزستان خالی می‌کرد تا اسیر شد و آن زمان نیز برای عراقیها جاسوسی می‌کرد. یک زن نیز از فرانسه آمده بود که نام مستعار او «ایراندخت» بود. او یک تریلی ظاهرا وسایل کمک آموزشی برای بچه‌ها آورده بود.
به دیدن صدام رفت و از او اجازه گرفت، تا این بچه‌ها را برای اهداف خودشان به کار بگیرند. آنها می‌خواستند این بچه‌ها را از لحاظ روانی آماده کنند و روی آنها کار کنند، تا برای تبلیغات ضدجمهوری اسلامی از آنها استفاده شود. به بهانه دیدار با نمایندگان صلیب سرخ آنها را به دیدن صدام بردند. اما آنها آنجا متوجه می‌شوند که عراقی‌ها می‌خواهند از آنها به عنوان یک وسیله تبلیغاتی استفاده  کنند. یکی از آنها بعداً برای من تعریف می‌کرد که: «ما هیچ تجربه‌ای نداشتیم» فقط می‌دانستیم که نباید هیچ تفرقه‌ای در بین ما وجود داشته باشد. در بین آنها مترجمی بود به نام ملا صالح که در قم طلبه بود. زمان شاه حکم اعدام او صادر می‌شود؛ اما با پیروزی انقلاب از زندان آزاد می‌شود. او عرب بود و حزب بعث عراق از عرب‌ها انتظار زیادی داشت و فشاری که روی آنها بود، روی ما نبود. او رسماً به عنوان مترجم آنجا بود. خصوصا زمانی که صدام برای بچه‌های ایرانی صحبت می‌کرد، او ترجمه می‌کرد. صالح از طرفند خاصی برای رساندن منظور خود و کمک به اسرا استفاده می‌کرد مثلا در زمانی که تعدادی اسیر جدید می‌آوردند صحبت‌های فرماندهان عراقی را برای بچه‌ها ترجمه می‌کرد. او به اسرای جدید گفته بود:«این جا ارتشی‌ها به صف شوند. این‌جا هم بسیجی‌ها و پاسدار هم که نداریم این‌جا به صف شوند او از این طریق به اسرا فهمانده بود که باید چه کاری را انجام بدهند. ». تا به دردسر نیفتند عراقی‌ها به پاسداران سپاه می‌گفتند «حرس خمینی»
و بسیاری از آنها که شناسایی شدند به شهادت رسیدند. از اولین روزهای آشنایی آنها بچه‌ها متوجه میشوند که صالح دلسوز آنهاست و از آن به بعد هرچه را که ملّاصالح می‌گفته، انجام می‌دادند. عراق میخواست به وسیلۀ آنها یک تبلیغات وسیع راه بیندازد. آنها را به فرانسه بفرستد و آنجا نیز فرانسه علیه جمهوری اسلامی ایران تبلیغاتی راه‌اندازی کند. بعد هم آنها را به مسعود رجوی و منافقین به عنوان نمایندگان مردم ایران تحویل بدهد. همۀ اینها را بچه‌ها با راهنمایی ملّاصالح می‌فهمند و دست به اعتصاب غذا می‌زنند. در حدی که حتی جان آنها به خطر می‌افتد. به ناچار به صدام اطلاع می‌دهند که نمی‌توانند از آنها استفاده کنند و اگر آنها را به فرانسه بفرستند به ضررشان تمام می‌شود. در حالی که خطر جانی آنها را تهدید می‌کرد می‌گویند ما را به اردوگاه اسرا بفرستید.
آنها بزرگ می‌اندیشیدند
شاید اگر کسان دیگری بودند می‌گفتند آرزوی زیارت داریم. و یا ما را به ایران بفرستید مادران ما منتظرند اما آنها هیچ چیز از دشمن نخواستند. بلکه خواستۀ آنها این بود که ما را به اردوگاه اسرا برگردانید. آنها را پیش ما آوردند و تا آخر اسارت را تحمل کردند و بعد هم به لطف خداوند با سربلندی با ما به ایران بازگشتند. بعد از آزادی یک روز هم تلویزیون جمهوری اسلامی آنها را نشان داد که تمام آن بیست و سه نفر از همه ایران جمع شدند و برای تشکر به دیدن ملّاصالح رفتند. 
اما واقعاً ملّاصالح کیست؟! تصور بنده این است که اگر تمام دنیا را روی یک کفۀ ترازو و ملّاصالح را در کفۀ دیگر بگذارند، کفۀ ملّاصالح  سنگین‌تر است. بدون شک ایشان اسوه ایمان‌، اسوه ایثار، اسوه مقاومت، اسوه صبر و تحمل اسوه خلوص و در نهایت اسوه شکرگذاری به درگاه خداوند قادر متعال است. وجود این اسوه‌ها در جامعه باعث مباهات یک ملت و یک امت و یک تاریخ است.
کتاب «ملاصالح» نوشته خانم رضیه غبیشی را بخوانید چاپ شصتم کتاب مربوط به ابتدای سال 1402 انتشارات شهید کاظمی است.
هم چنین کتاب « آن بیست و سه نفر» نوشته احمد یوسف زاده و فیلم «بیست و سه به اضافه آن یک نفر» را ملاحظه فرموده و ملاصالح را در ویکی مدیا ببینید. آن زمان در عراق یک خبرنگار به نام فؤاد سلسبیل داشتیم، که در خدمت صدام بود. او به اردوگاه‌ها
می‌آمد و به ما می‌گفت: «هر چیزی را که من می‌گویم، شما هم بگویید.» و در رادیو عراق پخش می‌کرد.
حتی گاهی دو یا سه بار ضبط صوت را روشن می‌کرد و اگر مصاحبه مطابق اهدافش نبود پاک می‌کرد. او میگفت: «آن چیزی را که من می‌گویم بگو.» همان زمان بود که ملّاصالح توسط فؤاد که هر دو نیز همشهری بودند، لو میرود. او به بعثی‌ها می‌گوید درست است که ملّاصالح عرب است و مترجم شماست،. اما سالهاست که دارد به عراق خیانت می‌کند و طبق اهداف «خمینی» حرکت می‌کند و برای اثبات حرف فؤاد بعثی‌ها ملّاصالح را زیرنظر می‌گیرند و سرانجام. حکم او به عنوان یک جاسوس  ایرانی صادر می‌شود ولی اجرای حکم برای صدام گران تمام می‌شود و این بهترین وسیلۀ تبلیغاتی برای ایران می‌شود که بگوید یک اسیر ایرانی که عرب است و مدتی هم مترجم صدام بوده، توسط حزب بعث اعدام شده است اینجاست که مزدوران صدام یک نقشه شیطانی میکشند.
سه بار برایش حکم اعدام صادر شد
عراقی‌ها ملّاصالح را به عنوان معلول به ایران می‌فرستند. آنها می‌خواستند که هزینه این اعدام بر گردن ایران بیفتد. به عنوان کسی که سالها با حزب بعث همکاری می‌کرده و به عنوان مترجم در دستگاه آنها بوده است، حالا به عنوان جاسوس وارد خاک ایران می‌شود. لذا وقتی به ایران می‌آید، دستگیر می‌شود. این موضوع را باید در کتاب «گینس» ثبت کنند. کسی که سه بار حکم اعدامش از سه حکومت صادر می‌شود؛ ابتدا از رژیم شاه، بعد هم از رژیم بعث و سرانجام از طرف جمهوری اسلامی. 
حاج آقا ابوترابی، که نور به قبرش ببارد، از شخصیت‌های بسیار تأثیرگذار بود. اگر ایشان نبود، بسیاری از ماها در تندروی‌ها یا 
کوتاه آمدن‌هایمان از دست رفته بودیم. اگر اکنون سالم مانده‌ایم، از سیاست‌های درست حاج آقا ابوترابی بود. وقتی ایشان موضوع ملاصالح را متوجه می‌شود، پیغام می‌دهد که هیچ اقدامی در مورد صالح صورت نگیرد، و با گزارش‌هایی از ایثارگری‌ها و ازخودگذشتگی‌های صالح، حقیقت آشکار می‌شود کسانی که به دیدن ملّاصالح در خوزستان رفته‌اند می‌دانند که او هم اکنون در خانه‌ای محقر زندگی می‌کند. شخصیت بسیار بی‌ریا و ساده‌ای دارد. او در خاطراتی که نقل می‌کرد می‌گفت: خداوند این را به زبان من انداخت. یعنی من کسی نبودم که بتوانم در دست دشمن چنین برنامه‌های تاثیرگذاری را کنم.
ملاصالح قاری‌زاده از مبارزان علیه حکومت پهلوی بود که مدت ۸ سال در زندان‌های ساواک زندانی سیاسی بود و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و پس از شروع جنگ ایران و عراق در جریان امدادرسانی به رزمندگان ایران در آب‌های خلیج ‌فارس به محاصره قایق‌های گشتی صدام درآمد و همراه تعداد دیگری از نیروهای سپاه به اسارت قوای عراق درآمد. عراقی‌ها که متوجه تسلط او به زبان عربی و فارسی شدند، او را به عنوان مترجم به کار گرفتند.
 ملاصالح در سال ۱۳۹۶
شهرت وی به خاطر دیداری بود که گروه ۲۳ نفر با صدام حسین رئیس حکومت بعث عراق داشتند و او در آن دیدار مترجم صدام بود و سخنان وی را برای آنان ترجمه می‌کرد. 
وی پس از ۴ سال در ۱۳۶۴ از سوی عراق همراه با ۵۰۰ نفر دیگر آزاد شد. صدام این گروه را به خاطر عید قربان و به نشان صلح‌دوستی به‌طور یکطرفه آزاد کرد. ملاصالح قاری پس از آزادی از اسارت مورد سوء ظن مقامات اطلاعاتی و امنیتی ایران قرار گرفت و در زندان حفاظت اطلاعات اهواز به اتهام خیانت به کشور و همکاری با بعثی‌ها و شکنجه اسرا دوباره زندانی شد. او بعد از ۲سال به قید ضمانت آزاد شد و در نهایت پس از بازگشت اسرا در سال ۱۳۶۹ با نامه سید علی اکبر ابوترابی روحانی آزاد شده از اسارت، بی‌گناهی‌اش اثبات شده و از وی رفع اتهام می‌شود.
قهرمان ملی و فرشته نجات دوران جنگ
ملاصالح در مدت اسارت خود کمک بسیاری به اسرای ایرانی کرد و همدم آنان در لحظه‌های سخت اسارت بود و در موارد بسیاری باعث نجات جان آنان می‌شود. امروزه در مناسبت‌های مختلف از ملاصالح قاری به عنوان قهرمان ملی و فرشته نجات دوران جنگ تجلیل به عمل می‌آید و نام و داستان فداکاری‌های او در کتاب هفتم مدرسه‌های کشور ایران آورده شده‌است. وی یکی از معدود افرادی است که سابقه زندانی شدن در سه حکومت متضاد هم را دارد.
یاد کنیم از شهدای مظلوم ابتدای جنگ، یکی از همکاران خوب بنده شهید سهراب حاج مزدرانی بود.
 هر دو دبیر آموزش و پرورش و رشته فنی بودیم به علاوه هر کدام از ما در منزل یک کارگاه برای آزمایش‌ها و تعمیرات فنی داشتیم. ایشان به من سفارش کرده بود که هر وقت عازم جبهه شدی به من خبر بده تا با هم برویم. ایشان در امامزاده حسین رضای ورامین است و تمثال این شهید در «مسجد رضویه ورامین» نصب است. 
از هرکدام از  درب‌های مسجد (در هر ساعتی از شبانه‌روز) که من وارد شوم از لحظه ورود تا زمان خروج از مسجد چشم در چشم من دارد و یک لحظه از من غافل نیست.
در جبهه سهراب آر پی جی زن بود و من کمک او بودم. ولی از نظر تخصصی هر دو جزو گروه مهندسی بودیم در شب عملیات علاوه‌بر اسلحه شخصی، طناب، سیم چین و وسایل خنثی کردن مین به همراه داشتیم ولی چون در کنار لوله‌های نفت حرکت می‌کردیم دستگاه‌های مین یاب ارتش مرتب سوت می‌کشید و کارایی نداشت. وقتی گروه به میدان مین رسیدند با توجه به آشنایی ما با منطقه؛ گذر از میدان مین به عهده من و سهراب گذاشته شد و باید معبر باز 
می‌کردیم. آن شب دشمن آن قدر منور می‌زد که میدان مین به راحتی دیده می‌شد لذا مین‌ها خنثی شد و معبر باز شد و همه به سلامت از میدان گذشتند.
وقتی از میدان گذشتیم تا اولین خاکریز دشمن با سهراب بودم ولی بعد از آن او را ندیدم.
شهید جمشید شیخ علی
 نخستین بار قبل از حرکت از ورامین در جلسه توجیهی با جمشید آشنا شدم دست راستش انگشت سبابه نداشت گویا در عملیات قبلی انگشتش را از دست داده بود وقتی به او گفتند تو در این سفر با ما نیا گفت: هنوز انگشت‌های دیگری برای چکاندن ماشه تفنگ دارم ولی در صورت لزوم با دندانم هم می‌توانم شلیک کنم. لذا با گروه همراه شد. او دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بود.
 در شب عملیات در یک سنگر‌تانک با جمشید قرار گرفتم او بسیار با تجربه بود و دقیق شلیک می‌کرد. درگیری ساعت‌ها ادامه داشت تا به نبرد تن به تن انجامید. در یک لحظه دست راست من با اسلحه پایین آمد و از کار افتاد. سمت راست بدن من مورد اصابت ترکش‌های نارنجک دشمن قرار گرفت جمشید جانانه دفاع می‌کرد و از هر طرف از دشمن تلفات می‌گرفت و دشمن را عصبانی کرده بود.
 تا این که گلوله کالیبر ۵۰ دشمن مستقیما بر پیشانی او نشست و نقش بر زمین شد و با شهادت جمشید سنگر بی‌دفاع شد و بنده به اسارت در آمدم.
تجربیات هفتاد سالگی
زندگی من سه مقطع دارد. من می‌خواهم سومین آن را نیز بگویم تا استفاده‌ای کرده باشیم و ان‌شاءالله ماندگار باشد. شاید سال دیگر من نبودم که در چنین جلساتی شرکت کنم. در سن سی سالگی در آبادان اسیر شدم. زمانی که چهل سال داشتم از اسارت آزاد شدم. در سن 70 سالگی در حالی که مسئول «انجمن حمایت از زندانیان» بودم. و مدت ده سال بود که با قوۀ قضائیه، دادسرا و سازمان زندانها سر و کار داشتم. وقتی به ۷۰ سالگی رسیدم، نامه‌ای برایم آمد مبنی بر این که شما دیگر نمی‌توانید مدیرعامل باشید. گفتم این حرف حسابی است و دیگر سنی از من گذشته است و باید کارها را به جوان‌ترها واگذار کنم. در آن زمان کتابی به نام «شنود» خواندم وقتی این کتاب را خواندم، احساس کردم که خداوند پنجره‌ای را رو به آن طرف باز کرده، تا ما ببینیم و متوجه شویم که چه  خبر است! پیشنهاد می‌کنم که این کتاب را بخوانید. بعد از خواندن این کتاب در پشت کتاب نام شش کتاب را دیدم کتاب‌ها را مؤسسۀ انتشاراتی شهید ابراهیم ‌هادی منتشر کرده است. کتاب‌هایی که در آن همه از تجربیات نزدیک به مرگ است. 
یک وقت‌هایی ما می‌شنویم که مثلاً امام حسین علیه‌السلام در صحرای کربلا می‌فرماید که جایگاه‌تان را در بهشت ببینید و یا اینکه خیلی از عرفا چیزهایی می‌بینند که ما نمی‌بینیم. ولی من تصورم این است که خداوند در زمان ما و برای نسل ما لطف به خصوصی را داشته. ما نیز می‌توانیم یک چیزهایی را متوجه شویم و تجربیاتی داشته باشیم. لذا یکی از این کتا ب‌ها را برای شما می‌گویم. در بین این سری کتابهای انتشارات ابراهیم‌هادی یک کتاب هست که نام «با بابا» است و بابا کسی است که در زمان جنگ شهید شده است. پسر او بزرگ شده و هنگام رانندگی یک دفعه ماشین او به ته دره میرود. او می‌گوید که متوجه شدم که خودم بالا هستم و جنازه‌ام در پایین است. مردم اطرافم جمع شدند. حتی ماشین آمبولانس نیز آمده بود. همان لحظه پدر شهیدم آمد مرا در آغوش گرفت، بوسید و گفت: «پسر جان بیا برویم تا جایگاهم را به تو نشان بدهم.» من هجده روز در همان حال مهمان پدر بودم.