شــال آزادی
سمانه قائینی
امروز وقتی وانت اکبر آقا را جلوی مسجد دیدم که بارش پر از کامواست، دوباره خاطرات چهلواندی سال پیش برایم زنده شد. از وقتی این زیرزمین مسجد، یعنی پایگاه کمکهای مردمی بسیج، خانه دوم من شده، هیچگاه این خاطرات در قلب و ذهنم کهنه و فراموش نمیشوند. اصلاً مگر میشود آدم روزهایی را که عاشقانه زیسته، فراموش کند!
انگار هیچ چیز تغییر نکرده. فقط اعداد و ارقام سالها عوض شده. سال ۶۱، دختر نوجوان شانزدهسالهای بودم که از شوق بافتن کلاه و شال برای رزمندهها، زود درس و مشقم را میخواندم و با خانجون، یعنی مادربزرگم، راهی همین مسجد محل میشدیم.
آن روزها این مسجد فقط یک گنبد کاهگلی داشت و یک صحن حیاط کوچک و اتاق نسبتاً بزرگی که با موکت و گلیم اهل محل فرش شده بود، اما هر گوشهی آن اتاق عدهای مشغول کار
بودند.
از ثبتنام رزمنده و اعزام به جبهه گرفته تا آموزش ادوات جنگی و کمکهای اولیه و حتی کلاس قرآن برقرار بود. قفسه کتابخانهای هم در کنج اتاق برپا بود و پسربچههای محل ادارهاش میکردند. انتهای اتاق را با پردهای سبز جدا کرده بودند و جایگاه مخصوص ما خانمها بود. همان پرده هم حاصل هنر دوخت و دوز دخترهای جوان محله بود.
پشت آن پرده مینشستیم و به کلاه و شال بافتن برای رزمندهها مشغول بودیم. اکبر آقا وقتی وانتش را از کلاف و کاموا پر میکرد و میآورد مسجد، سید رضا مسئول خالی کردنش میشد و من نمایندهی خانمها بودم برای تحویل گرفتن و توزیع بین آنها. در همین رفت و آمدها بود که سید رضا به قول خودش شیفتهی من شد.
توی همان مسجد، مادرش مرا برای سید رضا از خانجون خاستگاری کرد و پشت همان پردهی سبز خطبه عقدمان را خواندند. من هم اولین شال و کلاهی را که بافتم، سر عقد به او هدیه دادم و او هر بار که جبهه میرفت، همان را میپوشید.
سه سال بعد، در حالی که دخترم فاطمهی یکساله را بغل داشتم، در همان تک اتاق مسجد که روزی جشن ازدواجمان را گرفتند، خبر شهادت سید رضا را آوردند و تابوتش تشییع شد. بعد از رفتن او، دیگر نتوانستم از مسجد دل بکنم، حتی وقتی جنگ تمام شده بود.
در این سالها مسجد بزرگ و بزرگتر شده، اما انگار جنگ و مقاومت هم بزرگ و بزرگتر شده است. حالا همراه نوهام به مسجد میآیم و شال و کلاه میبافیم برای مردم غزه. در کنار این شال و کلاهها چند خطی به یادگار برایشان مینویسم:
«بچههای غزه؛
شاید دشمن روزی خانههای ما و اکنون سرزمین شما را ویران کرده باشد، اما هیچگاه نتوانست قدرت عشق را که در دلهای ما تا به ابد زنده است، از بین ببرد.
شاید جنگ جسم پاک عزیزانمان را از ما گرفته باشد، اما عشق آنها را که در خون ما جوشان است، هیچگاه نمیتواند بگیرد. ما دلتنگیهایمان را میان میلهای بافتنی سر میاندازیم و خاطرات روزهایی را که عاشقانه زیستهایم زیر و رو میکنیم و شالی که از یاد عزیزانمان بافتهایم را تا همیشه با افتخار دور شانههایمان میاندازیم.
بچههای غزه؛ شما تنها نیستید. ما اینجا برایتان عاشقانه شال آزادی میبافیم.»