هدیه مامان فاطمه
یکی از زمستانهای سرد که شاخههای درختان از برف سنگین شده بودند و سوز و سرما
تا مغز استخوان آدم را میترکاند و همه را خانهنشین کرده بود، درِ خانهی پیرزن رفتم. اهالی، پیرزن را خوب میشناختند؛ همه او را «مامان فاطمه» صدا میزدند.
از دار دنیا یک حولی داشت و به نان شبش محتاج. هرکس هر اندازه میتوانست کمکش میکرد، از نان و خرما بگیر تا پنیر و مابقی اقلام.
چند ضربه به درِ چوبی حولیاش زدم؛ مامان فاطمه با صدایی کشدار و لرزان گفت: «کیه! ننه!»
در که باز شد چهرهی تکیدهی پیرزن پیدا شد؛ پیراهنی گلدار و ژنده به تن داشت و روسری بزرگ تنها نیمی از موهای سفیدش را پوشانده بود. به سفارش پدر سیصد گرم بادام را توی کیسهی پارچهای دستش دادم و گفتم: «این سهم شماست.» کلی دعا کرد و گفت: «خدا عاقبت بخیرتان کنه کنیز جان... خدا درماندهات
نکنه. خدا پدرت عبدالله رو حفظ کنه که اینقدر به فکره....»
پدرم کشاورز بود و امین روستای نوقند. اکثر وقتها هنگام درو یا برداشت محصول سهمی از گندم، جو، میوه و... را برای نیازمندان کنار میگذاشت. پدر همیشه میگفت: «نذر کردم خدا بههم توان بده تا فی سبیل الله در خدمت مردم باشم.» شیرینترین لحظات زندگیام وقتی بود که دوشادوش او مایحتاج افرادِ نیازمند را که در حد توان کنار میگذاشت به درِ خانهها برسانم. با شروع جنگ پدر خیلی دوست داشت برود منطقه؛ ولی به دلیلِ سرپرستی من و چهار خواهرم ناگریز به کمکهای پشت جبهه اکتفا کرد. بعضی شبها پس از کشاورزی روزانه پشم گوسفندان را میریسید و با وجود خستگی زیاد، زیر نور چراغ گردسوز دستکش، کلاه، شال گردن و... میبافت تا به جبههها بفرستد.
پدر علاوهبر کمک به نیازمندان به زنانی هم که همسرانشان جبهه بودند کمک میکرد؛ گاهی نفت به در خانههایشان میبرد یا گندمهایشان را آرد میکرد و مایحتاج روزانهشان را تهیه...
زمستان که میآمد، راههای ورودی روستا
گل و لای میشد و نفت به نوقند نمیرسید. وقتی هوا کمی آفتابی میشد، پدر هیزمهای مرطوب را از کوههای اطراف روستا جمع میکرد و گوشهی طویله یا انبار میگذاشت تا خشک شوند. آن وقت هیزمها را تنهائی یا با کمک همدیگر به خانهی رزمندگانی که جبهه بودند میبردیم.
با صدای «مامان فاطمه» که یکریز دعا میکرد، به خود آمدم: «خدا پیرت کنه
کنیز جان، خدا پدرت رو حفظ کند....»
باید از میان برف، راه آمده به خانه را برمیگشتم. سر که برگرداندم یک تویوتا لندکروز برای جمعآوری کمک به جبهه توی کوچههای پر برف روستا پیش میرفت.
هنوز درِ خانه «مامان فاطمه» ایستاده بودم و نگاهم تا ته کوچه دنبال پیرزن که خمیده و سلانه سلانه پیشرفت، دوید.
همه جا به سفيدي میزد و تنها رد پای آدمهایی که توی برف سمت ماشین میرفتند مانده بود. دو پسربچه قلکهای سفالیشان را برای کمک آورده بودند و چند زن نانهایی که با دست خود پخته بودند را.
پیرزن خودش را به ماشین رساند و خواست تا همان سیصد گرم بادام داخل کیسه را به جبهه هدیه کند. مردهایی که کمکها را جمعآوری میکردند، چون میدانستند خودش به نان شب محتاج است و اهالی کمکش میکنند، بادمها را نپذیرفتند و گفتند: «از تو انتظار کمک نیست.»
«مامان فاطمه» با اشک و آه، ملتمسانه کیسه بادام را طرف آنها گرفت و گفت: «من هدیه ی دیگهای ندارم، یعنی لایق کمک نیستم که این رو قبول نمیکنید...» هنوز حرفش تمام نشده بود که تنها مایحتاج ناچیز او را هم قبول کردند. پیرزن از شوق خندید، جای دندانهای خالیاش پیدا شد.
زمستان سردی بود، از آن زمستانها که سوز و سرما تا مغز استخوان آدم را میترکاند؛ اما از محبت «مامان فاطمه» وجودم گرم شد.
نویسنده مریم عرفانیان