سنگی بر دل
نیره قدیری
از شدت گرسنگی بیتاب بود. سنگی را برداشته و در حال بستن به شکمش بود. قصهها و روایات شنیده بود که یاران پیامبر در دوره قحطی و گرسنگی سنگ به شکمشان میبستند. سنگ خیلی سنگین بود و به سختی آن را حمل میکرد. قدرت راه رفتن نداشت.
خبرنگار که در گوشه و کنار غزه به دنبال سوژه خبری بود تا وقایع آنجا را گزارش کند، ناگهان او را دید و از کارش تعجب کرد. از او پرسید: «پسرجان، چرا این کار را میکنی؟»
جوابش را داد: «دیگر طاقت گرسنگی ندارم. وقتی سنگ را به شکمم میبندم، احساس چاقی میکنم. طناب پیدا نکردم و مجبور شدم آن را با پلاستیک ببندم.»
قدرتش در صحبت کردن خیلی خوب بود و با صلابت سخن میگفت. خبرنگار با تعجب زیاد نگاهی به او انداخت. پسر گفت: «تعجب کردی؟ میخواهی آزمایش کنی؟ من دیگر گرسنه نیستم.» خبرنگار دستپاچه شد و سؤال کردن یادش رفت.
بعد از اندکی مکث و تأمل، رو به او گفت: «آقا پسر، سنگ سنگینی را برنداشتی؟» پسربا لبخند جواب داد: «هر چه سنگینتر باشد، بیشتر احساس سیری میکنم. من از پیامبرم ممنونم که چنین راهکاری را به ما آموخت. یارانش در جنگها در هنگام گرسنگی به شکمشان سنگ میبستند.»
خبرنگار نفس عمیقی کشید و آهی از درونش برخواست. به آسمان نگاه کرد و اشکش سرازیر شد. اشکش را پنهان کرد و به گوشهای نشست و زار زارگریه کرد. زیر لب نجوایی داشت.
حالش که بهتر شد، از جایش بلند شد و میکروفن را برداشت. چشمش دوباره به پسر افتاد. پسرک بیچاره پلاستیک را روی سنگ محکم کرده بود و برعکس به شکم زیر آفتاب دراز کشیده و آرام به خواب رفته بود.
او با صدایی محزون و پر از غم رو به دوربین کرد و خطاب به دشمنان گفت: «ای مزدوران عالم،ای ساکتین، این است وضعیت کودکان غزه.»