kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۹۴۲۰
تاریخ انتشار : ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۲۲:۲۲

حلقه‌ هفتی 

 
 
عادله اصفهانی*
مهمان‌ها یکی یکی می‌روند و تمام احساس‌هایم با هم قاطی شده‌اند؛ ذوق، حسرت، عشق، دل بریدن، حتی ترس. بیشترش از خودم می‌ترسم برای فکری که در یک لحظه از وجودم عبور کرده بود. می‌ترسم رهایش کنم و دیگر به سراغم نیاید. نفس عمیقی می‌کشم، چشمانم را می‌بندم و تصمیمم را می‌گیرم. می‌روم سراغ سخنران جلسه:
- ببخشید، شما تا کی هستید تا من بروم خانه و برگردم؟ 
- فقط 10 دقیقه‌ای که بتوانیم وسایل را جمع‌وجور کنیم و برویم...
دست دخترها را می‌گیرم و سریع خودم را می‌رسانم به خانه. نمی‌خواهم به کسی چیزی بگویم یا حتی بین راه با کسی برخورد کنم. نگرانم حتی اگر چند لحظه‌ای درنگ کنم، از قافله عقب بمانم. همسرم و دو پسرم در منزل هستند.
- سلام! یه لحظه حواستون به بچه‌ها باشه، کاری دارم و زود برمی‌گردم.
 در کمد را باز می‌کنم. انتهای کمد، زیر لباس‌ها را نگاهی می‌اندازم. مطمئن می‌شوم که سر جایش هست. اصلاً کسی از وجودش خبر نداشت. آن‌قدر دوستش داشتم که نمی‌خواستم آفتاب و مهتاب ببیندش. شاید دو سه باری پسرهایم که بزرگ‌تر بودند، در مهمانی آن را دیده بودند، ولی دخترها که اصلاً از وجودش خبر نداشتند. جعبه‌اش را باز می‌کنم. هنوز رنگ طلایی‌اش جلوه دارد و نگین‌هایش برق می‌زند. درست مثل اردیبهشت بیست سال پیش. آن زمان‌ها دانشجوی سال سوم مهندسی زمین‌شناسی در دانشگاه خوارزمی تهران بودم. اولین فردی بودم که در کلاس ازدواج کردم. خبر ازدواجم گوش به گوش به همکلاسی‌ها رسیده بود. یک روز همکلاسی‌ام گفت: «امشب در یکی از اتاق‌های خوابگاه مهمانی دعوتیم، آماده‌باش تا بریم.»
 من هم لباس سفیدم را پوشیدم و موهایم را سشوار زدم. ساعت هفت شب بود که آمدند دنبالم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم به نمازخانه‌ خوابگاه که محل مطالعه هم بود، در باز شد. همه برایم دست زدند و کل کشیدند. تمام نمازخانه را تزیین کرده بودند و سفره پهن کرده و خنچه چیده بودند. مثل یک عروسی واقعی. هر کسی به رسم شهر خودشان چیزی روی سفره گذاشته بود؛ میوه، شیرینی، یک سینی تزیین شده حنا، حتی در یک ظرف لیف و کیسه‌ی نو هم گذاشته بودند.کیک سفارش داده بودند و هدیه‌های کوچکی هم از طرف دوستان خوابگاهی‌ام روی میز بود. هنوز یک هفته‌ای از عقدم نگذشته بود و در حال و هوای عروسی بودم، اما واقعاً انتظارش را نداشتم. خیلی ذوق کرده بودم. از تک‌تک بچه‌ها تشکر می‌کردم.
- چرا زحمت کشیدید؟ ممنون. خیلی خوشحالم کردید.
 در همین حال و هوا بودم که دوست همکلاسیم که خودش را شبیه «عمو فیروز» کرده بود و کت و شلوار پوشیده و سبیل گذاشته بود، با طبقی در دستش آمد. همین‌طور بین بچه‌ها می‌چرخید تا اینکه رسید رو‌به‌روی من و جعبه کوچک روی طبق را جلوی چشمانم گرفت. بازش کردم. یک حلقه‌ طلایی داخلش بود که بالایش به جای گرد بودن، شبیه هفت بود و روی آن قسمت هفت شکل هم هر طرفش چهار تا نگین داشت. دوستان همکلاسیم، دخترها و پسرها، پول روی هم گذاشته و این هدیه را خریده بودند. اشک در چشمانم حلقه زده بود. «عمو فیروز» قلابی را بغلش کردم و انگشتر را دستم انداختم. چقدر این انگشتر برایم عزیز بود!
 بیست سالی از آن ماجرا می‌گذرد و الان دو پسر و دو دختر دارم. در این سال‌ها دلم نمی‌آمد این انگشتر را دستم کنم. نمی‌خواستم برق نویی‌اش برود. فقط یکی دو بار، آن هم در مهمانی‌های خاص، دستم کرده بودم. وقتی هشت سال پیش اولین دخترم «بشرا» به دنیا آمد، جعبه‌ انگشتر را بردم انتهای کمد، زیر لباس‌ها، جایی که کسی نبیند، مخفی‌اش کردم تا وقتی چند سال بعد بشرا خواست ازدواج کند، غافلگیرش کنم و بگویم: «این یادگاری دوستان با معرفت مامانه. خیلی برام با ارزشه و می‌خواهم اونو بهت هدیه بدهم. ازش خوب مراقبت کن.»
این سال‌ها بارها و بارها پیش آمده بود که بخواهم طلاهایم را بفروشم، عوضشان کنم، یا اینکه سرمایه زندگیمان شوند. اما هیچ وقت سراغ این حلقه‌ هفتی نرفتم. حتی وقتی برای خرید ماشین در مضیقه بودیم، فکرش در ذهنم چرخید که بفروشمش، اما تا بخواهد بیاید و در دلم کارساز شود، رفتم از جلوی چشمانم پنهانش کردم. طوری که حتی یادم نیاید کجا است تا یک موقع آن را رد نکنم که برود. به حلقه‌ باریک هفتی نگاه می‌کنم. یاد روزهایی می‌افتم که برای حرم عتبات طلا جمع می‌کردند. برای هر کدامشان یکی از النگوهایم را داده بودم. یک بار هم که دیدم برای حرم امام علی (علیه‌السلام) نذورات جمع می‌کنند تا صحن حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) را بسازند، با خودم گفتم: «عقیق اولین کوهی بود که به ولایت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) اقرار کرد. حقش است انگشتر عقیقم، که هدیه‌ سالگرد ازدواجم بود، را به عشقش برسانم.» برای همین از دستم درآوردم و دادم برای رسیدن به محبوبش. با این حال هیچ وقت در ذهنم راه نمی‌دادم که بخواهم انگشتر هفتی را از خودم دور کنم.
اما حالا جعبه را باز کرده بودم و انگشتر را نگاه می‌کردم. مثل روز اول برق می‌زد و این بار هم اشک در چشمانم حلقه زده بود. نگاهی به ساعت می‌اندازم. تا سخنران جلسه نرفته‌، باید خودم را برسانم. ذوق دارم، ذوق جدیدی که همین امشب در دلم جوانه زده است؛ وقتی با دخترها رفتیم منزل شهید «عابدی»، وقتی نماز مغرب و عشا و بعدش هم نماز استغاثه را خوانده بودیم و خانم «عابدی» از «سید حسن عزیز» گفته بود. از سیدی که از دو روز پیش دیگر نبود تا برایمان صحبت کند و برای دشمن رجز بخواند و همه اشک ریخته بودیم. وقتی نوبت به صحبت خانم «دکتر فاضل» رسید و از پویش طلا برای جبهه مقاومت گفته بود و اینکه طبق سخن حضرت آقا، «بر همه‌ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم و ظالم و خبیث آن را یاری کنند»، من هم در ذهنم آمد که یک گوشواره شکسته دارم که به دردم نمی‌خورد. می‌خواستم بفروشمش. با خودم گفتم: «من که می‌خواهم این گوشواره شکسته را بفروشم و ردش کنم برود. خوبه همین را بدهم برای لبنان و جبهه‌ مقاومت.» در همین فکر بودم که خانم سخنران گفت: «خانم‌ها، حالا نرید گوشواره شکسته‌هاتونو بیارید‌ها!» یک لحظه شوک شدم. دوروبرم را نگاهی انداختم، همه مشغول گوش دادن به سخنرانی بودند. یعنی واقعاً گفت: «گوشواره شکسته؟!» انگار صدایم را شنیده بود. حتماً خدا به دلش انداخته بود.
- خانم‌ها، ببینید مردم لبنان دارن از جونشون و جووناشون می‌گذرند. شما هم از آنچه که خیلی دوست دارید برای کمک به پیروزی مقاومت و نزدیک‌تر شدن ظهور، دل ببرید. از خودم خجالت کشیدم. من هم دوست داشتم کاری کنم. فکری مثل برق از وجودم رد شد؛ انگشتر هفتی عزیز.
نه، اصلاً! من که آن را نمی‌دادم برود. امکان نداشت. طلاهای دیگرم یکی‌یکی از جلوی چشمانم عبور می‌کرد. می‌توانستم یکی از آنها را بدهم؛ النگو، انگشتر یا حتی گوشواره‌ سالمم. حتماً آنها قیمت‌شان از حلقه‌ی هفتیِ یک و نیم گرمی، بالاتر بود و بیشتر به درد مردم لبنان می‌خورد. تازه می‌خواستم انگشتر را به دخترم هدیه بدهم.
بشرا را تصور کردم در لباس عروسی. چشمانش را بسته بود. جعبه‌ حلقه‌ هفتی را باز کرده و رو‌به‌روی صورتش گرفته بودم. چشمانش برق می‌زد. خواست انگشتر را دستش کند که چیزی شبیه انفجار تصویرش را محو کرد. تصویر مرد جوانی جلوی چشمانم آمد که روی تخت بیمارستان نشسته بود. چشمانش تخلیه شده و دو انگشتش قطع شده بود. زن جوانی با روسری لبنانی کنار تخت قرآن می‌خواند.‌گریه امانم نداد...
تا آخر جلسه با خودم کلنجار رفته بودم. وقتی ظرف گرد بلوری بین مهمان‌ها می‌چرخید و وقتی خانم‌ها طلاهایشان را تقدیم می‌کردند، وقتی یکی‌یکی خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند. اما حالا ذوقی تمام حس‌های درهم و برهمم را کنار زده بود و مرا کشانده بود پای کمد. ذوق پیروزی اسلام، خوشحالی آن زن جوان لبنانی و نزدیک‌تر شدن ظهور. با خودم فکر می‌کنم حتماً حلقه‌ هفتی ظهور را نزدیک‌تر می‌کند. راه می‌افتم سمت جلسه‌ای که تمام شده. همه رفته‌اند جز صاحبخانه و سخنران و یکی دو نفر. حلقه‌ هفتی را با همان جعبه‌ قدیمی‌اش می‌اندازم داخل ظرف گرد بلوری...
 ـــــــــــــــــــــــ
* راوی: مادر ۴ فرزند که تمایل نداشتند شناخته شوند.