kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۷۸۲۴
تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۴
گفت‌وگوی کیهان با خواهر شهید ابراهیم عسگری

خدا خواست تا او از شهدا باشد

 
 
 
خواهرش می‌گفت: «علت عاقبت به خیری او اخلاص در راه پاکی بود که در آن قدم گذاشت.» الحق که این مهم‌ترین راز و اصلی‌ترین گنجینه زندگی شهداست که ما باید از آن درس بگیریم.این کلام را بر جان خود حک کنیم تا در هر قدم خود از آن بهره جوییم که موجب سعادت و عاقبت به خیری ما خواهد شد.
این هفته صفحه فرهنگ مقاومت کیهان پای صحبت‌های خواهری نشست که با بغض دلتنگی‌های نبودن برادر را به شیرینی توصیف کرد. او گفت که برادرش با این که سن کمی داشت، همیشه دست پر بود. وقتی به خانه می‌آمد هدیه‌های زیبایش، زیبایی شیرینی را به زندگی می‌داد. هدیه‌هایی که تا امروز بعد از گذشت سال‌ها یادشان تمام جان خواهر را شاد می‌کند. او از برادری گفت که حتی در آخرین مرخصی هم حواسش به خواهرانش بود و سفارش حیا و عفت آن‌ها را به مادر می‌کرد و آن‌ها را خانمی با سواد می‌خواست. او از عید‌های نوروزی که بعد از شهادت برادر تحویل نشدند تا غم مادر را کم کنند. خواهرش کوچک بود که او پرکشید و رفت؛ اما خاطرات خوب برادر، مهربانی و غیرتش با خواهر بزرگ شد. او همیشه کنار خانواده بود و آن‌ها را تنها نگذاشت. در کنار دلتنگی‌ها، شیرینی راه برادر تسلای دل است. آن زمان که با افتخار او را شهید می‌خوانی؛ اما حالا زمان آتش به اختیار است. برادران رفتند و خواهران ماندند و باید برای ریشه‌کن کردن این یزیدیان عالم محکم در راه برادران قدم برداشت. شما‌ ای خواهران آماده‌اید؟
سید محمد مشکوهًْ الممالک 
 
تعداد خواهر و برادر
رقیه عسگری خواهر شهید ابراهیم عسگری از استان قزوین هستم. برادرم شهید ابراهیم عسگری فرزند نخست خانواده ما بود. ما سه تا برادر و سه خواهر بودیم. شهید فرزند بزرگ خانواده بودند.
برادرم، شهید ابراهیم متولد سال ۱۳۴۲ بودند. او در یک روستا نزدیک قزوین به نام حصار متولد شد. بعد از تولد برادرم، پدرومادرم به قزوین آمدند و در قزوین ساکن شدند. برادرم هم در قزوین بزرگ شد.
علاقه‌مندی به درس
برادرم به درس خیلی علاقه‌مند بود. او قبل از انقلاب وارد ارتش شده بود آن‌جا دانش‌آموز بود. از شانزده سالگی وارد ارتش شده بود. زمانی که به شهادت رسید تنها نوزده سال سن داشت و هنوز درسش تمام نشده بود.
برادرم در لشکر شانزده زرهی قزوین بود. اگر شما با این لشکر آشنا باشید، می‌دانید که یک لشکر خیلی موفق در دوران دفاع مقدس بودند. برادرم هم آن‌جا بود و عضو آن ارتش بود. ابراهیم با همه خیلی فرق می‌کرد. او در سال ۶۰ به شهادت رسید و حتی با معیار‌های الان هم او خیلی متفاوت بود. من کوچک بودم؛ اما خاطراتی از برادرم دارم و به خوبی می‌توانستم بفهمم که او متفاوت بود. پدر و مادرم تعریف می‌کردند: «اوایل انقلاب توی قزوین حالت حکومت نظامی شده بود. بعد شهید هم که از نیروهای ارتش رژیم سابق بودند. دیگه رژیم شاهنشاهی ارتشی‌ها رو می‌آوردند و آنها را مجبور می‌کنند که تیراندازی کنند. به آن‌ها می‌گفتند: «بروید شلیک کنید و حالت حکومت نظامی بگیرید.» یه خیابونی بود به نام خیابون مولوی که از خیابان‌های قدیم قزوین بود. آن‌ها را به آن‌جا می‌آورند و به صف می‌کنند. مردم که داشتن شعار می‌دادند به آنها می‌گویند که شلیک کنند. شهید شلیک نمی‌کند. همون‌جا فرمانده‌اش می‌آید و جلوی جمع ایشان رو می‌زند. او را توبیخ می‌کنند.» 
آن زمان پدرومادرم تا چند روز از اوخبر نداشتند. آن‌ها نگران برادرم بودند و نمی‌دانستند که او کجا است. هر چه‌قدر هم که پیگیری می‌کردند، او را پیدا نمی‌کردند. بعد از چند روز، برادرم باسر و وضع خیلی ناجور به خانه‌ می‌آید. او برای پدرومادرم تعریف می‌کند و می‌گوید که چه اتفاقی افتاده است. او گفته بود: «آن‌ها این‌طوری به من گفتن و خواستند که شلیک کنم. من گفتم: «اینا همشهریای من هستند و من چه جوری به اینا شلیک کنم.»» برادرم چنین خصوصیاتی داشتند. سن کمی داشت. او خیلی مردم‌دار بود. همیشه حواسش به خانه بود. خیلی خانواده دوست و مهربان بود. مهربانی‌اش بیش از اندازه بود. آن‌ زمان رفت‌وآمدها بیش‌تر بود. مثلاً با فامیل، خانواده، دختر خاله و خاله‌هایمان رفت‌وآمد داشتیم. او هروقت می‌آمد، برای من که خواهر کوچک او بودم، هدیه می‌آورد. برادرم حتی برای دختر خالم نیز یک هدیه می‌آورد. چون او بیشتر خانه ما بود و با هم بازی می‌کردیم و نمی‌خواست او ناراحت بشود. خیلی حواسش به این چیزها بود. او به یکی دیگر از خواهرهایم که از من بزرگ‌تر بود، خیلی تاکید می‌کرد که درسش را بخواند. او می‌گفت: «دختر باید باسواد باشه. خانم خونه باید باسواد باشه.» برادرم خیلی شیک می‌گشت. خیلی به روز و خیلی تمیز و مرتب بود. اصلاً یک جور دیگری بود. مثال زدنی بود. گل خانواده بود؛ اما دیگر رفت و آسمانی شد. 
فعالیت‌های انقلابی و خصوصیات اخلاقی
در زمان طاغوت سن‌وسال زیادی نداشت. او وارد ارتش شده بود و بیشتر آن‌جا بود. خانواده دوست بود و همیشه حواس برادرم به خانواده بود. او به مادرم می‌گفت: «حواست به دخترها باشه.» مثلاً به خواهرهایم می‌گفت: « درستان را بخوانید» خیلی به حجاب تاکید می‌کرد و به این موضوع اهمیت می‌داد.
او خیلی مهربان بود. من آن زمان خیلی کوچک بودم. صدایش خیلی آرام بود. او خیلی با ملاطفت صحبت می‌کرد. خیلی آرامش داشت. برادرم به عکاسی خیلی علاقه‌مند بود. دو سه تا دوربین داشت. 
دوربین‌هایش در حال حاضر دست فامیل‌هایمان است و یکی از آ‌ن‌ها هم در موزه است. بچه‌ها را خیلی دوست داشت و به آن‌ها خیلی اهمیت می‌داد. او با بچه‌ها گرم می‌گرفت. او اوایل جنگ در سال ۶۰ به شهادت رسید. خواهرم تعریف می‌کرد: «آخرین مرتبه که به مرخصی آمده بود، ما را با خود به پارک و یک بار دیگر هم ما رو به مزار شهدا برده بود. برادرم آن‌جا به ما گفت: «این‌جا را ببینید، چند وقت دیگه هم جای من همین‌جااست.»» از این ماجرا زمان زیادی نمی‌گذرد که او شهید می‌شود و در همان‌جا دفنش می‌کنند. ما خواهر و برادرها هنوز هم حسرت می‌خوریم و می‌گوییم: «اگر بود، زندگی ما یک طور دیگری بود.» او خیلی خاص بود. در حال حاضر نزدیک به چهل و سه سال است که شهید شده است؛ اما ما می‌گوییم: «اگر داداش زنده بود برای ما بزرگ‌تر بود و حالا زندگی ما اگر داداشم زنده بود، بهتر بود.» مرام او خیلی با همه فرق می‌کرد.
آن زمان خانه‌های قدیمی حمام نداشت. آخرین باری که به مرخصی آمده بود به مامانم گفته بود: «این دفعه که بیام مرخصی، می‌خوام گوشه حیاط یه حمام درست کنم تا دیگه خواهرا رو نبری بیرون. آن‌ها بزرگ شده‌اند.» او این‌طور حواسش به خانواده بود و خیلی غیرت داشت.
یاد برادرم پسرم را به وجد آورد
من همرزم‌های او را ندیدم چون کوچک بودم که او به شهادت رسید اما چند وقت پیش رفتم تا خرید کنم. یکی از هم محله‌ای‌های قدیممان را دیدم. او خیلی ذکر خیر برادرم را کرد. آن زمان هم سن‌وسال داداشم بود. او می‌گفت: «خدا بیامرزه عجب پسری خوبی بود. چه‌قدر جوان فهمیده‌ای بود. خدا رحمتش کنه.» من آن روز با پسرم بودم. این ماجرا برای او خیلی جالب بود. این‌که بعد از چهل و دوسال از دایی او این‌طور تعریف می‌کنند. اصلاً به وجد آمده بود و خوشحال شده بود. خدا خواست تا از شهدا باشد.
برادرم دوران ابتدائی را در مدرسه اسلام صفایی که نزدیک خانمان است، گذراند. دوران راهنمایی را هم در مدرسه «محمد قزوینی» بود. زمان دبیرستان هم وارد ارتش شد. او دوست داشت که درس خود را ادامه بدهد؛ اما دیگر شهید شد.
حضور در جبهه
برادرم در آذر سال ۶۰ شهید شد. درواقع ایشان از همان ابتدای جنگ در جبهه بود. او در عملیات آزادسازی بستان شهید شد. او از دوران رژیم سابق در ارتش بود و برای همین از اول جنگ وارد جبهه شد. او از شانزده سالگی در ارتش بود.
رضایت پدر ومادر 
پدرومادرم مخالف رفتن او به جبهه نبودند. فقط قرار بود برایش به خواستگاری بروند. آن‌ها صحبت کرده بودند و قرار بود، این‌دفعه که به مرخصی آمد، نامزد کنند. آن دختر یکی از بستگانمان بود؛ اما دیگر نشد. همان وسایلی که برای مراسم نامزدی‌اش آماده کرده بودند، در مراسم ختم و شهادتش خرج کردند.
خانواده برای من تعریف کردند که او زمانی که در جبهه بود، نامه‌هایی را می‌فرستاد و در آن از شرایط جبهه می‌گفت؛ این‌که هوای آن‌جا چه‌طور است و غذا چی خوردیم و حالا کجا هستیم و بعد هم تاریخ می‌زد. ما تلفن نداشتیم و برادرم فقط نامه می‌نوشت.
ارادت به اهل بیت علیه‌السلام
مادر ما ارادت زیادی به حضرت ابوالفضل علیه‌السلام داشتند ما نیز ارادت خاصی به ایشان داریم و نیز ارادت ویژه‌ای به امام حسین علیه‌السلام داریم. برادر من نیز به تبعیت از مادرم ارادت ویژه‌ای به حضرت ابوالفضل علیه‌السلام داشتند. مادرم همیشه در هر کاری می‌‌گفتند: «یا ابوالفضل علیه‌السلام.» 
برادرم اهل شوخی هم بود. گاهی با ما شوخی می‌کرد. خیلی عکس گرفتن را دوست داشت. من زیاد دوست نداشتم. او هر طور که بود، من را راضی می‌کرد تا بنشینم و او از من عکس بگیرد. او احترام همه را داشت. او با همه مهربان بود. این‌طور نبود که سلام نکند یا با ناراحتی جواب کسی را بدهد. رفتارش نسبت به سنش خیلی بزرگ‌تر بود.
خبر شهادت
او بیست و دوم آذر1360 در منطقه بازی دراز و در عملیات بیت المقدس و عملیات آزادسازی بستان براثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. 
به خوبی آن صحنه را به خاطر دارم یکی از دوستان برادرم آمد و گفت: «او خونریزی مغزی کرده است و در بیمارستان تهران بستری است.» پدرم دو دستی بر سرش زد و گفت: «خانه‌ام خراب شد.» پدرم همراه عموهایم به تهران رفتند. 
یکی دو روز بیشتر نمانده بود و بعد از آن نیز شهید شده بود. وقتی او را آوردند همه خیلی‌گریه می‌کردند. به پدرومادرم خیلی سخت گذشت. مخصوصاً به پدرم چون برادرم فرزند نخست و پسر اول پدرم بود. برادرم بچه بزرگ خانواده بود. او قدش بلند بود و خیلی خوشگل و خوشتیپ می‌گشت. از زمانی که به ارتش رفته بود، او به تیپ و ظاهرش خیلی اهمیت می‌داد‌.
تاثیر شهادت
خانواده ما هنوز هم برای شهادت برادرمان خیلی ناراحت هستند. برای من از او تنها یک قرآن مانده است. من همیشه به یاد او هستم. ما همیشه از او یاد می‌کنیم و می‌گوییم: «اگر برادرمان حالا زنده بود برای ما چه کارهایی انجام می‌داد یا این‌که اگر بود الان موهایش سفید شده بود.»
برادرم جز اولین کسانی بودند که در فامیل به شهادت رسیدند و بعد از او افراد زیادی از اطرافیان به شهادت رسیدند. از آشنایان کسانی که در قزوین و تهران بودند نیز برادرم را الگوی خودشان قرار دادند و به جبهه رفتند و شهید شدند.
دلتنگی‌های خانواده
ما هنوز هم دلتنگ او می‌شویم؛ ولی این دلتنگی برای ما یک دلتنگی شیرین است. برادرم خودش راهش را انتخاب کرده بود. او رفت و شهید شد. با آن سن کمی که داشت، این راه را انتخاب کرد و ما می‌گوییم: «حتماً او انتخاب شده بود.» من دو برادر دیگر هم داشتم. یکی از آن‌ها در تصادف فوت کرد و به رحمت خدا رفت. آن برادرم چطور فوت کرد و این برادرم نیز این‌طور به شهادت رسید.
روزی که او به شهادت رسیده بود، گروه ارکست ارتش آمده بود و برای برادرم مارش نظامی زدند. مراسم برادرم خیلی با شکوه بود چون به عنوان گروهبان دوم ارتش بود. مراسم‌های ایشان خیلی خاص شده بود. من همین حالا تمام آن صحنه‌های مراسم‌هایی که برگزار شد را به یاد دارم. اصلاً در خانه‌مان جا نبود. آن‌قدر که جمعیت آمده بود. 
ناراحتی یک شیرینی هم دارد ما مطمئن هستیم که جای برادرم خوب است و این یک آرامشی به ما می‌دهد و خوب دلتنگی را نیز یک طوری برطرف می‌کنیم.
 پای آرمان‌های انقلاب
من در این مسیر تمام تلاشم را می‌کنم و امیدوارم که در این راه ثابت قدم باشم. توفیقی است که خدا به ما داد. من از این‌که برادرم به شهادت رسیده است، بسیار راضی هستم. خدا را شکر می‌کنم این یک توفیقی بود که شامل حال ما هم شد. من همیشه احساس غرور و افتخار می‌کنم. زمانی که او به شهادت رسید، من خیلی کوچک بودم؛ اما در حال حاضر هرگاه بخواهم کاری انجام بدهم صبح زود زمانی که همه خوابند بر سر مزارش می‌روم و با برادرم صحبت می‌کنم، حرف می‌زنم و درد و دل می‌کنم. برادرم در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده شده است.
حضورش را همیشه در کنارم احساس می‌کنم. وقتی که با او حرف می‌زنم یعنی او در کنارم است. زمانی که مراسم عروسی دخترم بود بر سر مزارش رفتم و گفتم: «داداش حواست به دخترم باشه.» دختر من به برادر شهیدم می‌گوید: «دایی خوشگلم!» با این‌که دخترم اصلاً برادرم را ندیده است؛ اما گاهی می‌گوید: «مادر من می‌خواهم پیش دایی خوشگلم بروم.» خود من هفت سالم بود که برادرم به شهادت رسید؛ اما هنوز با او ارتباط داریم. مثلاً چند وقت پیش با پسرم بر سر مزارش رفته بودم. گلدان‌های آن‌جا خراب شده بود. پسرم خیلی ناراحت شد و گفت: «مادر بیا تا آن‌ها را درست کنیم.» این‌طور نیست که او را فراموش کرده باشیم.
 توسل به شهید
برای خودم پیش آمده است که مشکلی داشته باشم به برادرم متوسل شوم و او مشکلم را حل کرده باشد؛ حتی خواهرم تعریف می‌کرد که یکی از فرزندانش که خواهرزاده من می‌شود، مشکلی برایش پیش آمده بود. او به مادرش گفته بود: «مامان رفتم پیش دایی و یه ذره باهاش درددل کردم و گفتم: «کمکم کنه مشکل من حل بشه.» ما هنوز با برادرم در ارتباط هستیم. اصلا او را فراموش نکردیم.
اگر دوباره برادرم ابراهیم را ببینم، می‌گویم که خیلی دلم برایش تنگ شده است. به او می‌گویم که کمکمان کند. همیشه هرگاه بر سر مزارش می‌روم به او می‌گویم: «تو خودت جوان بودی که رفتی. پدر نشدی، عروسی نکردی؛ اما حالا دست جوان‌هایمان را بگیر.» همیشه دعای من این است. نخستین خواسته‌ام همیشه از برادر شهیدم برای جوان‌ها بوده و برای جوان‌ها دعا کردم به او می‌گویم: «جوان‌های ما، دختران و پسران ما را دستشان را بگیر تا آنها نیز مثل تو خوب زندگی کنند. داداش شما کوتاه اما خوب زندگی کردی؛ حالا دست جوان‌هایمان را بگیر و به آن‌ها کمک کن.» تنها خواسته و بیشترین خواسته من از برادر شهیدم همین است.
تبعیت شهید از ولایت
شهید حضرت امام خمینی (ره ) را خیلی قبول داشت. او خیلی تودار بود و خیلی صحبت نمی‌کرد؛ اما مطمئناً قبول داشت زمانی که حرف فرمانده‌اش را قبول نکرد و به سمت مردم شلیک نکرد، یعنی این‌که این انقلاب و ولایت را قبول داشته است و نیز بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت.
ما باید طبق فرمایشات مقام معظم رهبری فرهنگ ایثار و شهادت را زنده نگه بداریم این زنده نگه داشتن را باید با کارهایی انجام دهیم مانند همین همایش‌هایی که برای خواهران شهدا برگزار شد یا چاپ کتاب‌ها و کارهای دیگری که ما را با شهدا نزدیک می‌کند. کارهایی که بیشتر روی جوان‌ها تاثیر بگذارد. خود من در حال حاضر نزدیک پنجاه سال سن دارم. همه چیز را قبول دارم. سختی‌های زیادی را تحمل کردیم. چند دهه تحریم را تحمل کردیم. زمانی که مواد غذایی کوپنی بود را به خوبی به یاد دارم. ما همه این‌ها را تحمل کردیم و انقلابمان را زنده نگه داشتیم. پس می‌توانیم باز هم نگه داریم تا انشاالله این پرچم را به دست امام زمان عجل الله تعالی فرجه برسانیم. ما باید بیشتر کار کنیم جوان‌هایمان را جذب کنیم و راه‌های این کار را پیدا کنیم. از نخبه‌هایمان استفاده کنیم. از آن‌ها کمک بگیریم. فرماندهان جنگ هم اکثراً جوان بودند. همین شهدای ما اکثراً جوان بودند. پس ما این توانایی رو داریم که با جذب همین جوان‌هایمان این راه را ادامه بدهیم و انقلابمان را نگه داریم.
ادامه راه برادر
 مطمئناً تربیت پدرومادر برای خانواده و برادر شهیدم بی‌تاثیر نبوده است. پدرومادرم نمازشان ترک نمی‌شد. مادرم هیچ گاه حتی جلوی دامادهایش روسری‌اش را در نمی‌آورد یا پدرم تا آخرین لحظه‌های زندگی نمازش ترک نشد. با این‌که خیلی بیمار بود؛ اما همیشه نمازهای خود را می‌خواند بنده هرگز فراموش نمی‌کنم تا همان اواخر عمرشان که مریض شدند، هیچ‌گاه نمازشان ترک نشد. مطمئناً آن نان حلالی که پدرم به خانه می‌آورد، باعث شد که بچه‌ها به راه درستی بروند. حالا شاید خیلی اهل سیاست نبودند. چون پدرومادرم بی‌سواد بودند و زیاد به دنبال این طور مسائل نبودند؛ ولی نماز و روزه‌شان ترک نمی‌شد. مادرم همیشه در خانه روضه می‌گرفت. در حال حاضر هم عکس برادر شهیدم در خانه همه ما است. خانواده ما و خواهرهانم هیچ کدام برادرم را فراموش نکردیم و راهش را ادامه می‌دهیم. من خودم جلسات خانگی دارم. فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دهم. آتش به اختیار یه کارهایی انجام می‌دهم؛ ولی این را می‌توانم به شما بگویم که قطعاً لقمه حلالی که پدرم به خانه آورد در تربیت بچه‌ها خیلی مؤثر بود. پدرم ابتدا راننده و بعد هم که در اداره برق مشغول به کار شدند آن‌جا هم راننده بودند. 
علت این عاقبت به خیری
دلیل این عاقبت به خیری فکر می‌کنم اخلاص برادرم بود ایشان خیلی ساده و پاک بود. هر کاری که انجام می‌داد از ته دلش انجام می‌داد. اخلاص زیادی در کارش داشت. خیلی ساده و آرام بود. من همین رفتار او را سرلوحه کار خودم قرار می‌دهم. هر کاری که انجام می‌دهم، می‌گویم باید آن را از ته دل و بدون ریا انجام بدهم. برادرم وقتی چیزی می‌خرید یا می‌خواست کاری انجام بدهد، خیلی ساده و راحت آن را با ما در میان می‌گذاشت و می‌گفت که من این را خریدم یا می‌خواهم این کار را انجام بدهم. او واقعاً مخلص و پاک بود. من فکر می‌کنم به خاطر همین اخلاص و پاک بودنش بود که به این درجه رسید. 
درددل خانواده شهدا
گاهی بعضی افراد حرف‌هایی می‌زنند در مورد شهدای دفاع مقدس و خانواده آن‌ها که باعث ناراحتی ما می‌شود. وقتی به زندگی خودمان نگاه می‌کنم، می‌بینم که ما با از دست دادن برادر بزرگمان تمام زندگی‌مان از این رو به آن رو شد. درست است که به زندگی مان ادامه دادیم؛ ولی زندگی‌مان تغییر کرد. او گل سرسبد خانه ما بود. ما او را دانا و عاقل خانه می‌دانستیم. همیشه می‌گفتیم: «اگر که برادرمان زنده بود، حتماً زندگی ما یک طور دیگری بود.» 
بعد این افراد می‌آیند و خیلی راحت این‌طور صحبت می‌کنند. نه تنها برادر من بلکه همه برادرهایی که به شهادت رسیدند، رفتند تا از مرزهای این سرزمین دفاع کنند تا ما کشورمان را از دست ندهیم و بتوانیم راحت زندگی کنیم. بعد حالا خیلی راحت این حرف‌ها را می‌زنند. واقعاً از یک‌سری از صحبت‌ها قلبم درد می‌گیرد. 
کلام آخر
اگر او امروز بود، حتماً جز مدافعین حرم یا نفراتی بود که با اسرائیل در حال جنگ بود. او خیلی غیرتی بود. او برای این‌که به خانواده و کشورش لطمه‌ای وارد نشود، حتماً می‌رفت. 
ممنون از شما از خواهران شهید محرابی بابت این همایش خواهران شهدای جهان اسلام که با آمدن در این مراسم‌ها و این برنامه‌ها اصلاً همه انگار یه طوری زنده شدند. 
وقتی با خواهران شهدا صحبت می‌کردم، همه انگار یه طوری دیگری انرژی گرفتند. ان‌شاءالله این جمع‌ها پایدار باشد. ما هم هر کاری از دستمان بر بیاید، انجام می‌دهیم. دعاتون می‌کنیم که ان‌شاءالله همه عاقبتمان ختم به خیر بشود.